دختر ناز پرورده یک خانواده اشرافی که پدرش او را «پرنسس من» میخواند اکنون دوشیزه هفتاد ساله تنهایی است و دیگر بر موهای رنگ باختهاش در خاکستر ایام کسی دستی به نوازش نمیکشد و دور از آن قیل و قال دوران زندگی پرتجمل نوجوانی، نه همدمی برایش باقی مانده تا تکیهگاهش باشد و نه فرزندی که در دوران پیری غمخوارش شود.او به دادگاه خانواده-مستقر در مجتمع قضایی ونک- آمده بود تا شاید برای گذران زندگیاش در تنهایی به نفقه ناچیزش اندکی اضافه شود.در یک روز سرد زمستانی که سفیدی برف تهران را پوشانده بود، «شهره» 70 ساله، پا به مجتمع قضایی ونک گذاشت و به شعبه 261 رفت. بارها به این شعبه آمده بود، از همین رو کارکنان دادگاه او را بخوبی میشناختند چراکه داستان زندگیاش را شنیده بودند. شهره زنی خوشرو و مهربان بود که سالهای عمرش مثل عبور از یک راه پرسنگلاخ به نظر میآمد با این حال هرگز لبخند از لبش محو نمیشد. منتظر بود تا در فرصتی میان دیگر پروندهها به سراغ قاضی برود...
شهره درست 8 سال داشت که واژه «هوو» به گوشش خورد. در یک روز تابستانی که در خانه باغ ویلاییشان میان درختان بلند، مشغول تاب بازی بود و خدمتکارها منتظر بودند تا خسته شود و برای خوردن بستنی با برادرهایش روی ایوان برود. آن روز مادرش با پدر دعوا میکردند و دخترک از میان سبزهها و گلها شنید که مادرش به اعتراض میگوید:«خجالت نمیکشی روی من هوو آوردهای... من چیزی کم گذاشته بودم... مردک بیچشم و رو!»
از همان روز پدر شهره از خانه رفت و از آن پس هر چند ماه یکبار سری به اعضای خانوادهاش میزد و هدایایی برای بچهها میآورد. پدر خانواده مردی ثروتمند بود که کارخانه و چندین مغازه و هتل داشت، اما بیشتر وقتش را در کارخانه یا خیابان لالهزار میگذراند و همانجا عاشق بیوه زن بلیت فروش یک سینما شده بود. آن زن با یک فرزند به همسری پدر شهره درآمده و در خانه بزرگ دیگری ساکن شده بود. اما مادر شهره که حفظ آبروی خانوادگیشان برایش اهمیت زیادی داشت، به جای شکایت و گیس کشی با هوو، از شوهرش خواست خانه را ترک کند.
با این حال شهره در سالهای بعد توانست دیپلمش را بگیرد و وارد دانشگاه شود. برادرها هم به تحصیلشان ادامه دادند و بهدنبال زندگی خودشان رفتند. اما این دختر با آنکه خواستگاران زیادی داشت هیچ وقت نتوانست ازدواج کند، چرا که پدرش باید اجازه میداد ولی او هم دائماً میگفت: «هر بیسر و پایی نمیتواند داماد من شود.و...» توقع بالا و ایراد گرفتن پدر نسبت به خواستگاران از یک طرف و دلسوزی شهره برای مادری که تنها مانده از طرف دیگر، باعث شد او هیچ وقت به خانه بخت نرود. شهره حتی نمیتوانست با مدرک کارشناسی ارشد جایی مشغول به کار شود، چرا که پدرش میگفت:«دختر کارخانهدار مملکت، بشود نوکر دولت؟!... من اجازه چنین خفتی را نمیدهم...» مادرش هم ترجیح میداد دختر در خانه کار کند تا در بیرون. با این شرایط دلش به زندگی در آن خانه بزرگ خوش بود، روزگار میگذراند و گاهی که در کوچه و خیابان آپارتمانهای لانه زنبوری را میدید، با خودش میگفت:«چطور میشود در یک خانه کوچک بدون حیاط زندگی کرد؟».
با تولد دومین خواهر ناتنی شهره، پدرش خدمتکارها را به خانه خودش منتقل کرد و ستون دیگری از زندگی اشرافی دختر جوان فرو ریخت. با این شرایط مادرش همچنان سکوت میکرد و دم برنمیآورد تا مبادا نزد فامیل و آشنا آبروریزی شود. از آن پس حتی سال به سال هم پدرشان را نمیدیدند. فقط گاهی پیشکار پدرش میآمد، پولی میداد و میرفت تا اینکه یک روز ابلاغ حکم تخلیه خانه به دست مادر شهره رسید. خیلی زود معلوم شد که هووی مادر، پدرش را راضی کرده تا سند خانه را به نام بچههایش منتقل کند. این بار هم مادر شهره ترجیح داد همه چیز را در آرامش برگزار کند. پس به ناچار اثاثیهشان را بار زدند و به خانه دایی شهره رفتند. چند سال از زندگی مادر و دختر هم به این منوال گذشت. در این مدت مادر خیاطی میکرد و شهره خانه داری. اما اتفاق تازهای دو هوو را مقابل هم قرار داد. ماجرا به یک روز بهاری بازمی گشت که همسر دوم پدرش به خانه آنها آمد و به مادرش خبر داد؛ «چه نشستی خواهر... که شوهرمان دوباره زن گرفته است.» شهره هم با شنیدن این حرف گفت:«چرا خودت نمیروی شکایت کنی؟» و آنجا بود که شهره و مادرش خبردارشدند که هووی دردساز همسر صیغهای بوده. مادر هم هوویش را به ریشخند گرفت و گفت:«اگر آدرس زن سومی را داری بده تا برایشان دسته گل بفرستم!» با این حال پدر شهره با همسر سومش که یک دختر روستایی 20 ساله بود ازدواج کرد. آنها 10 سال دور از دو همسر قبلی زندگی کردند و صاحب دو فرزند شدند تا اینکه سقوط خودرو در درهای عمیق زن سوم را به کام مرگ کشاند و پدر با دو بچه قد و نیم قد و کمری شکسته به خانه همسر دومش برگشت. در این شرایط همسر دوم پرستاریاش را برعهده داشت و در عین حال موفق شد همه اموال و دارایی شوهرش را به نام خود و دو دخترش سند بزند.
شهره تازه به 50 سالگی پا گذاشته بود که مادرش سکتهای ناقص کرد وازآن پس نتوانست در خانه خیاطی کند. به همین خاطر شهره میبایست به مادر بیمارش میرسید و فکری هم برای هزینههای زندگیشان میکرد. نه بیمهای داشتند و نه اندوختهای. شهره شغل و شوهری هم نداشت که نگران هزینهها نباشد، بنابراین از دادگاه برای هزینههای زندگی از پدرشان درخواست نفقه کردند. دادگاه نیز مبلغ 200 هزار تومان برایشان در نظر گرفت. اما با گذشت چند سال، این رقم کفاف خرج ومخارجشان را نمیداد. بنابراین شهره تصمیم گرفت مهریه و اجرتالمثل ایام زندگی مادرش را به اجرا بگذارد. اما این بار خواهر ناتنی شهره که تازه ازیک دانشگاه خارجی فارغالتحصیل شده بود، به میدان آمد و از شهره درخواست کرد شکایتش را پس بگیرد و تا آخر عمر هر ماه 700 هزار تومان دریافت کند. این بار هم مادر شهره پای آبروداری را پیش کشید و پیگیری قضایی را رها کرد. زندگی مادر و دختر خوب که نه، اما با مشکلات کمتری میگذشت تا اینکه 10 سال پیش مادر بدون آنکه همسرش را کنارش داشته باشد چشم از دنیا بست. البته شوهرش در مراسم حاضر شد، اما هیچ هزینهای را نپذیرفت و آنها را به دخترش محول کرد. مراسم چهلمین روز که به پایان رسید خواهر ناتنی به دیدن شهره آمد ودرگوشی به او گفت:«از این ماه 700 هزار تومان قطع میشود. بهتر است برای خودت دنبال کاری باشی.»
شهره نه ازدواج کرده بود و نه کار و بیمهای داشت. بنابراین میتوانست از پدرش شکایت کند و دادخواست نفقه را دوباره به جریان بیندازد. اما در دادگاه خواهر ناتنیاش ثابت کرد که هیچ مال و اموالی در اختیار پدرش نیست و او توانایی پرداخت نفقه برای شهره را ندارد. تنها شانس شهره برای دریافت نفقه سه دانگ از آپارتمانی بود که مادرش با برادرش سالها پیش خریده بودند و حالا با مرگ مادر بخشی از سهمالارث به شهره میرسید و سهمی به پدرش. شهره هم به کمک مشاوران رایگان مجتمع قضایی و وکیلهای نیکوکار، پروندهای در دادگاه حقوقی باز کرد و ارثیه پدرش از آپارتمان مادری را توقیف کرد تا بعدها بتواند نفقه عقب افتاده خود را از آن محل دریافت کند. او در 70 سالگی بیش از 25 میلیون تومان نفقه عقب افتاده از پدر و خواهر ناتنیاش طلب داشت و امیدوارانه پا به دادگاه گذاشته بود تا بتواند بخشی از آن مبلغ را زنده کند...
وقتی شعبه 261 خلوتتر شد، شهره وارد دادگاه خانواده شد، سلام کرد و رو به قاضی «محمود سعادت»ضمن تشریح بخشی ازماجرای زندگیاش گفت:«آقای قاضی، بعد از فوت مادرم هزینههای زندگیام را برادرانم دادهاند. اما آنها هم زن و زندگی دارند و خجالت میکشم دستم را به طرفشان دراز کنم.» قاضی که او را بخوبی به یاد میآورد، گفت:«با توجه به اینکه مدارک کافی برای احراز داراییها و توانایی مالی پدرتان در دست نیست، بهتر است به طور دوستانه با پدرتان صحبت کنید شاید راضی شد که هزینههای زندگی شما را بپردازد.» شهره جواب داد:«یک خواهر ناتنیام از همسر دوم پدرم در خارج است و همسر دوم هم امسال فوت کرده. دو خواهر و برادر ناتنی دیگرم از همسر سوم پدرم هم تا اندازه کمی ارثیه گرفتهاند و در خارج از کشور زندگی میکنند. اما من و برادرانم ریالی از پدرمان به ارث نبردهایم، برای آنکه پدرم با مادرم که آدمی مذهبی و سنتی بود میانه نداشت و از قدیم مادرم را به هیچ میهمانی و مراسمی نمیبرد. در حالی که زندگی آنها از یک اتاق کوچک شروع شده بود و کم کم به مغازه و کارگاه و کارخانه و هتلداری رسید. پدرم ما را طرد کرده بود، تا اینکه مادرم او را بعد از زن گرفتن از خانه بیرون انداخت... حالا باید بروم دستم را جلوی خواهرناتنیام دراز کنم که ماشین دو میلیارد تومانی زیر پایش انداخته؟!... نه... من به همان مبلغ نفقه خودم راضیام. اگر یک میلیون یا یک میلیون و 500 هزار تومان بشود خوب است. میخواهم با نفقه عقب افتادهام و سهمالارث خودم آپارتمان مادرم را بخرم تا چراغ خانه مادرم روشن باشد. البته اگر با این پولها بشود خرید.» قاضی قول داد پرونده را دوباره بررسی و مطالعه کند تا اگر مدارکی لازم بود به او اطلاع دهند. شهره این جمله را که شنید دوباره لبخند زد و گفت:«بهتر است زودتر بروم به خانه. قرار است با چند نفر از دوستانم برویم در یک پارک آدم برفی درست کنیم.» سپس بلندبلند خندید و از دادگاه بیرون رفت.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان