شعر دکتر عبدالهادی دانشی( فوق تخصص جراحی مغز و اعصاب کهگیلویه و بویراحمد) راجع به همسرش ( نرگس خوبانی ) و دو فرزندش ( ایلیا و طاها دانشی) که در سانحه هوایی ازدنیا رفتند.
همین دیشب
به امیدی که باران آید از سمت دنا خفتم
هوا ازسمت غرب و در شمال ابری ابری بود
لب خشکیده خرسان بشار و زهره و مارون
سراسر خواهش و ... تمنا بود ..
دنا هم سرد و خاموش بود
نه برفی بود
نه کولاکی
نه بارانی ....
سحرگاهان چو برخاستم زخواب خویشتن؛ دیدم
عجب باران نرمی می زند امروز
عجب حال خوشی دارند مردم اندر این استان
چه تفریحی نماییم در بهار امسال ....
نگو که کوکب اقبال ما
در پوششی از ابــــر
تقلا می کند بامــــرگ!
نگو که آسمان همراه آن ابر سیه
خون در درون دارد
دنــــــا اولاد خویشتن را به قربانگاه فرا خوانده
عجب مهمانی شومی!
دنا ! دانی که را امروز به قربانگه فرا خواندی؟
دنا میراث این استان درون آن طیاره مستقر باشند ؛ می دانی؟
دنا دهها مهندس ، دکتر و عالم
در این پرواز می باشند، حالیت هست؟
دنا *بابا* به دست *ایلیا* بسپرده *طاها* را
پسر را پیش بابا قصد داری ، خرد کنی آیا؟
دنا طاها!
دنا طاها به امیدی که اندر زادگاهش جشن میلادش بگیرد گوییا راهی شده یاسوج نمیرانیش؟
نگاهی کن به آن چشمان معصوم ،
وانگهی گر طاقتش داشتی،
نشد شرمت بمیرانش!!
دنا مـادر!
دنا مادر کنار هر دو فرزندش نشسته آبرو دارد!
دنا *نرگس*!
دنا *نرگس* اگر چـــه فصل،فصل نرگس است؛
لیکن، که یک نرگس در آن بالاست و او هم مادر طاهاست ؛ نسوزانش
دنا بهر خدا سر خم نما تا این مسافر بگذر برتو
نماد سربلندی! جان تو یک بار
فقط یکبار سرت را لحظه ای پایین بگیر
بگذار این مهمانها سالم به مهمانی باباشان بیایند
جان تو یکبار ، یک لحظه .....
دنا بابای این دو نزد این مردم شرف دارد،
حیا دارد،
به مانند من و آن دیگری
راحت نمی گرید
تو می خواهی که اشک از دیده ی ایشان برون آری؟
هزاران دیده ی اشکی به دستش
اشک شوق ریخته!
هزاران درد بی درمان
ز جان مردم استان برون کرده!
تو گر قدرش نمی دانی ، ز مردم پرس و جو فرما
زمحرومان ، زمحتاجان
زبیماران دم عیدی که پارسال ریخت تعطیلات خود را در پی آنها
ز هر کس دوست می داری بپرس
هادی ، چه جانهایی دوباره در مسیر زندگانی باز گردانده.؟
دنا رحمت چه شد قولت کجا رفت؟
دنا از چه به چشمان عزیزانم تو خون آورده ای امروز؟
دنا امشب عزیزانم همه مهمان تو هستند
خجالت بایدت ای کوه مغرور
و پر از فتنه
خجالت بایدت زیرا
که امشب کودکم طاها
به روی بالشی از برف به روی سینه ی مادر درون دره ات خفته
خجالت بایدت زیرا
سر مهمانهایت جملگی بشکسته خونین است
دل بابای طاها و هزاران مرد ساداتی
زتو چرکین چرکین است
دنا امشب چونان شبهای دیگر می رود اما
بدان ایلی بزرگ مانند سادات تا قیامت از تو رنجیده است
بدان طـاهای این ایل
کودک معصوم
تو را هرگز
نبخشیده است