زن جــــــوان که با گذشت 10 سال زندگی مشترک از لجبازیهای همسرش به ستوه آمده بود سرانجام راهی خانه پدرش شد و مهریه 777 سکه طلا را اجرا گذاشت، اما شوهرش از ملاقات او با فرزند خردسالشان جلوگیری کرد. بنابراین زن جوان همسرش را به دادگاه خانواده کشاند تا شاید مرد کینه توز را به زانو درآورد.
در یکی از آخرین روزهای ماه مهر، منشی دادگاه خانواده شعبه 244 این زن و شوهر را فراخواند، ابتدا زن وارد دادگاه شد و لحظاتی بعد مردی جوان روی یکی از صندلیها نشست. موضوع دادخواست؛ «حضانت از فرزند» بود که از سوی زن مطرح شده بود، اما این پرونده فقط یکی از چند شکایتی بود که علیه هم مطرح کرده بودند.
قاضی «حمیدرضا رستمی» بعد از بررسی اوراق پرونده رو به مرد کرد و گفت: «ظاهراً از هم جدا زندگی میکنید، اما دختر خردسالتان نزد شماست. در این مورد چه توضیحی دارید؟» مرد جوان با خونسردی گفت: «مشکلی نیست، اما مادرش علاقهای به نگهداری از این کودک سه ساله ندارد. من هم با عشق و علاقه از دخترم مراقبت میکنم و اعتراضی ندارم...»
اما زن حرف شوهرش را قطع کرد و با عصبانیت گفت: «دروغ میگوید آقای قاضی. از وقتی مهریهام را درخواست کردهام روی دنده لج افتاده و میخواهد اذیتم کند. برای همین دخترمان را بهانه کرده و نمیگذارد بچهام را ببینم...»
قاضی نگاهی به مرد کرد و گفت: «اما طبق قانون هر فرزند تا 7 سالگی باید نزد مادر باشد مگر اینکه صلاحیت مادر از نظر دادگاه تأیید نشود. با این حال بهتر است بیشتر به فکر فرزند مشترکتان باشید و...»
زن که انگار آرام گرفته باشد، گفت: «همه گرفتاریهای ما به خاطر لجبازی این آقاست. از وقتی که زندگیمان را شروع کردهایم همیشه بر سر هر موضوع بیاهمیتی لجبازی میکرد و آنقدر ادامه میداد تا آرام بگیرد. باور کنید چند ساعتی به مراسم عروسیمان مانده بود که خانواده من به سالن آرایشگاه دیر رسیدند و برنامه عکاسی کمی عقب افتاد. او هم عصبانی شد و قرار با فیلمبردار و تالار و سفارش کیک را لغو کرد. باور کنید مراسم جشن داشت به هم میخورد تا اینکه داییام دلش سوخت و با هزار گرفتاری همه چیز را روبراه کرد. در مراسم پاتختی هم بهانه هدیه مادرم را گرفت و با لجبازی اجازه نداد خانواده خودش به مراسم بیایند. یک هفته قهر بودیم تا اینکه خالهام آشتیمان داد. چند روز بعد بهانه دیگری پیدا کرد و دلم را شکست. خلاصه حق نداشتم درباره هیچ چیزی بدون هماهنگی با او تصمیم بگیرم و حتی برای شام میهمانی هم باید فهرست غذاها و سالادها را به او میدادم. اگر روزی کاری میکردم که مطابق میل و نظر او نبود قهر میکرد و تا دو سه هفته حرف نمیزد. اگر صبح زود از خواب بیدار میشدم تا لنگ ظهر میخوابید و اگر دیر بیدار میشدم سر و صدا میکرد تا نتوانم استراحت کنم. اگر هدیه کوچکی برای پدرم میخریدم باید دو تا هم برای پدرش میخریدم و اگر یک بار به مادرم زنگ میزدم باید تا شب حداقل دوبار با مادرش تماس میگرفتم و احوالپرسی میکردم. نه میتوانستم به خانه پدرم برگردم و نه میتوانستم شوهرم را برای مراجعه به روانشناس متقاعد کنم. در نتیجه خودم افسردگی گرفتم تا اینکه خانوادهام کمک کردند و با روان درمانی خوب شدم. بعد از آن تصمیم گرفتم بهانهای به دستش ندهم و اگر اختلافی پیش میآمد با استدلال و گفتوگوی منطقی حلش کنم. چند سال بعد دیگر به اخلاق و رفتارش عادت کرده بودم که باردار شدم و ناراحتیهای من دوباره شروع شد. چرا که در دوران حاملگی روحیهام حساستر شده بود و در شرایطی که انتظار همدلی و محبت از همسرم داشتم، او همچنان لجبازی میکرد و با کم محلی سعی داشت برای اجرای دستوراتش تحت فشارم قرار دهد. به هر سختی بود با کمک خواهر و مادرم این دوره را هم پشت سر گذاشتم و دخترمان را به دنیا آوردم. راستش مرد بدی نیست، نه سیگار میکشد و نه با دوستان ناباب مراوده دارد. خسیس نیست و دست بزن هم ندارد، اما لجبازی و یکدندگیاش زندگی ما را به بنبست کشانده. خانوادهاش هم معتقدند حق با من است و کسی حریف یکدندگی شوهرم نمیشود. در سه سال گذشته با هزار گرفتاری و اختلاف دخترمان را بزرگ کردم، اما چند ماه پیش در جریان یک مسافرت چنان آبروریزی راه انداخت که دیگر نمیتوانم جلوی دوستان و خانوادهام سر بلند کنم. اصرار کردم تا وقتی دست از لجبازی و بچه بازی برندارد به خانهاش برنمی گردم. او هم از من به خاطر ترک خانه شکایت کرد، من هم مهریهام را به اجرا گذاشتم. او هم لج کرد و برای جلوگیری از کارکردنم به اداره ما آمد و آبروریزی راه انداخت. ولی باز هم دست برنداشت و دادخواست منع کار علیه من تسلیم دادگاه کرد. یک روز هم بچه را گرفت که به پارک ببرد، اما دو ماه است که اجازه نمیدهد دخترم را ببینم... » مرد جوان چند بار خواست حرف همسرش را قطع کند، اما قاضی اشاره کرد که سکوت کند تا زن حرفش را بزند. اما مرد نتوانست خودش را کنترل کند و در آن لحظه گفت:«تو اگر دخترت را دوست داشتی به خانه پدرت نمیرفتی. الآن چند ماه است که در خانه نیستی؟!»زن هم گفت: «بهتر است بر سر دخترمان دیگر لجبازی نکنی، چون او به هر دوی ما احتیاج دارد...»
بعد از چند دقیقه بحث میان زن و شوهر، قاضی دادگاه هر دو را به آرامش دعوت کرد و از آنها خواست قبل از تصمیم به طلاق و جدایی از مشاوران و بزرگترها برای بـــهتر شدن زندگی شان کمک بگیرند.
با این حال از آنها خواست تا اظهاراتشان را امضا کنند و منتظر باشند تا رأی دادگاه به آنها ابلاغ شود. زن قبل از خارج شدن از دادگاه رو به همسرش کرد و گفت:«دو روز دیگر سن ات بالاتر میرود،تا جوان هستی باید اخلاق و رفتارت را درست کنی» و مرد زیر لب غرولندی کرد و هر یک به فاصله چند دقیقه بدون توجه به هم از دادگاه بیرون رفتند و....