وقتی متوجه شدم یکی از کارگران شرکت از رابطه پنهانیام با یکی از کارمندان باخبر شده، برای حفظ آبرویم به خواستگاریاش جواب مثبت دادم اما...
زن و مرد جوان به خاطر اختلافهای شدید خانوادگی و درگیری فیزیکی، کارشان به کلانتری کشیده شده بود. هر دو آشفته و عصبی بودند اما آنچه بیشتر از اتفاق پیش آمده به چشم میآمد، اختلاف ظاهری آنها با یکدیگر بود. زن جوان «ملیکا» نام داشت و با وجود ناراحتی شدید، همچنان شیک و باوقارنشسته بود. اما همسرش «حبیب» نه لباس مرتبی پوشیده بود ونه ازهیچ نظر تناسبی با همسرش داشت. سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرده بود. نگاهی بدون عشق بین آنها رد و بدل شد تا اینکه «حبیب» سکوت را شکست وگفت: «زنم با خانوادهام کنار نمیآید و مدام بهانهگیری میکند. او مادرشوهر را دشمن میداند در حالی که مادرم توقع زیادی از او ندارد فقط دوست دارد عروسش بیشتر به او رسیدگی کند و کارهای خانهاش را انجام دهد. اما همسرم با بیتوجهیهایش مادرم را اذیت میکند. «ملیکا» از خانوادهام خوشش نمیآید و در میهمانی و شب نشینیها همیشه بیبهانه جاروجنجال و دعوا راه میاندازد. ما خانوادهای سنتی هستیم و دوست داریم همیشه دور هم باشیم اما همسرم از جمع فراری است... از رفتارهایش خسته شده ام، زندگی خودم وخانوادهام را جهنم کرده.»
«ملیکا» که تا آن لحظه سکوت کرده بود با شنیدن این حرفها چشمانش از خشم پر از اشک شده بود و دندانهایش را روی هم میسایید. وقتی شوهرش از اتاق به بیرون هدایت شد به هق هق افتاد وگفت: «من به خاطر یک اشتباه بچگانه مجبور به تحمل این زندگی شده ام. هیچ عشقی بین ما نیست. از او و خانوادهاش متنفرم. اگر پای آبرویم وسط نبود یک لحظه هم زیر یک سقف با او نمیماندم. سه سال قبل بعد از گرفتن مدرک لیسانس معماری، در شرکتی ساختمانی کار پیدا کردم. به خاطر سن و سال کم و شیطنت هایم، خیلی زود توجه همه به من جلب شد. «فرزاد» یکی از کارمندان شرکت بود. چرب زبان و خوش چهره بود و در کمتر از چند روز توانست مرا شیفته خودش کند. گرچه رابطه ما هر روز صمیمیتر میشد اما در شرکت طوری برخورد میکردیم که کسی از ارتباطمان خبردار نشود. غافل از اینکه «حبیب» کارگر شرکت از طریق فرزاد از همه چیز خبر داشت و حتی همه عکس هایم را هم از او گرفته بود. متأسفانه وقتی فهمیدم در چه دامی افتادهام که دیگر راه پس و پیش نداشتم. آن روز هنوز کابوس وار جلوی چشمم است. «حبیب» وارد اتاقم شد و بدون مقدمه از من خواستگاری کرد. با شنیدن این حرف شوکه شده بودم. او کارگر شرکت بود و از طرفی وضعیت شغلی و خانوادگیاش آنقدر با من فاصله داشت که از شنیدن حرفهایش خونم به جوش آمده بود. از طرفی بهدلیل اینکه نمیخواستم کسی از این ماجرا باخبر شود با صدایی لرزان اما آرام به او گفتم: «تو چطور به خودت اجازه دادی که چنین درخواستی از من بکنی؟! اصلاً تو پیش خودت چه فکری کردهای!...» اما او با ریشخند و بدون کلمهای اعتراض از اتاق بیرون رفت که فکر کردم حساب کارحسابی دستش آمده و از موضعش عقب نشینی کرده است. اما همان شب پیامکی از او دریافت کردم که تمام افکارم را به هم ریخت. باورم نمیشد اما او تهدید کرده بود اگر به درخواست خواستگاریاش جواب منفی بدهم، ماجرای رابطه پنهانیام با فرزاد را به خانوادهام میگوید و با پخش کردن عکس هایم آبرویم را میبرد. با اطلاع ازاین موضوع ودرحالی که از ترس و خشم نمیدانستم باید چه کار کنم به فرزاد زنگ زدم. در حالی که صدایم از خشم میلرزید و به هق هق افتاده بودم موضوع را به اوگفتم. اما درکمال ناباوری خیلی راحت گفت: «حبیب» دوستم بود و با او درد دل کردم.» و...تصور اینکه پدرم با شنیدن حرفهای «حبیب» چه بلایی سرم میآورد برایم وحشتناک بود. حتی جرأت مشورت با کسی را نداشتم. آن لحظه تنها فکری که به ذهنم رسید، این بود که بدون هیچ سر و صدا به خواسته «حبیب» تن دهم و با او ازدواج کنم. وقتی «حبیب» با خانوادهاش به خواستگاریام آمد، پدر و مادرم با دیدن او یکه خوردند. اما من با اینکه از ناراحتی حتی نمیتوانستم حرف بزنم با لبخندی تصنعی خودم را به حبیب علاقهمند نشان دادم.اما پس از برگزاری مراسم خواستگاری پدرومادرم بشدت با این ازدواج مخالفت کردند ولی حبیب هر شب پیام میداد و تهدیدم میکرد. خانوادهام تحت هیچ شرایطی راضی نمیشدند اما بالاخره آنقدر گریه و زاری کردم تا اینکه باورشان شد عاشق شده ام.
به همین خاطروقتی چارهای جز پذیرفتن شرایط ندیدند دراوج بیمیلی و ناراحتی، جواب مثبت دادند. اما مراسم ازدواج ما خیلی ساده برگزار شد و با مردی که هیچ تناسبی با من نداشت، زیر یک سقف رفتم. سه سال است به خاطر یک اشتباه کودکانه زندگیام تباه شده است و فقط «حبیب» و خانوادهاش را تحمل میکنم. شوهرم با من مثل برده برخورد میکند و اگر کاری خلاف میلش انجام دهم مرا به باد کتک میگیرد. دیگر تحمل این شرایط را ندارم و هیچ چیزی برایم مهم نیست. تنها میخواهم از این زندگی لعنتی خلاص شوم.اوفکر میکند من باید نوکرمادروخانوادهاش باشم. درآمد چندانی هم ندارد که بخواهد امور زندگیمان را اداره کند. به همین خاطر مجبورم کارکنم و با درآمدم، چرخ زندگی را هم بچرخانم. اما حالا که بیشتر به خودم آمدهام فهمیدهام چه بلایی سرجوانی و آیندهام آوردهام. ضمن اینکه دل پدر و مادرم را هم شکستهام و آنها را نیز بشدت رنجاندهام.» و...