زن میانسال 28 سال با خوبی و خوشی کنار همسرش زندگی کرده بود، اما حادثهای تلخ باعث بروز افسردگی در او شد تا جایی که همراه شوهرش برای طلاق به دادگاه خانواده رفتند. چرا که این نسخه را روانپزشک برای آنها پیچیده بود.
در یکی از روزهای سرد سال مردی به آرامی وارد شعبه 244 دادگاه خانواده شد و سلام کرد. موهایش را به شکل مرتبی شانه کرده بود و لباس ورزشی بر تن داشت. سپس به قاضی «حمیدرضا رستمی» نزدیک شد و زیر گوشش – طوری که کسی نشنود – گفت:«قبل از آنکه همسرم وارد شود، باید موضوعی را خدمتتان عرض کنم.» قاضی با اشاره تأکید کرد اشکالی ندارد که مرد میانسال هم بلافاصله گفت:«همسرم بیماری افسردگی دارد و دو سالی است که تصمیم گرفته طلاق بگیرد. با این حال پزشک معالجش توصیه کرده بهتر است مدتی از هم جدا شویم تا بیماریاش بدتر نشود. من و بچه هایمان راضی به جدایی نبودیم اما به این نتیجه رسیدیم که باید کمک کنیم مدتی از خانه دور باشد، شاید حالش بهتر شود. حالا خودش خیال میکند من به خواستهاش درباره طلاق اهمیت دادهام. میخواستم خواهش کنم شرایط ما را در نظر بگیرید.»
قاضی پرونده دادخواست «طلاق توافقی» آنها را ورق زد و گفت:«بله حتماً. اما نمیشد به درمان همسرت ادامه میدادی؟»
مرد جواب داد:«باورکنید راهی ندارد. من و بچهها دوستش داریم. اما چه کنیم که ممکن است با افسردگی بیشتر خطراتی برای خودش یا بچهها ایجاد کند...»
سپس سکوت کرد و به زمین خیره شد. بغضش را فرو خورد و ادامه داد:«بچه یک محل بودیم و از کودکی همدیگر را میشناختیم. وقتی 18 سالم شد عاشقش شدم و میخواستم به خواستگاریاش بروم اما از ترس اینکه موافقت نکنند، به سربازی رفتم تا با کارت پایان خدمت از او خواستگاری کنم. دو سال خدمتم را با رؤیای او به سر بردم. بالاخره خانوادهاش موافقت کردند و با هم ازدواج کردیم. زندگی خوبی هم داشتیم که حاصلش دو فرزند سالم و مهربان است. در این مدت به کار مبلسازی مشغول بودم و با درآمد مناسبی که داشتم هر چه میخواست مهیا میکردم. تا اینکه بعد از چند سال متوجه شدم او و خواهرانش وابستگی زیادی به پدرشان دارند. با این حال اهمیتی ندادم و آن را عشق پدر و فرزندی دانستم تا اینکه دو سال قبل پدرش از دنیا رفت و از همان زمان همسرم دچار افسردگی حاد شد. خواهرانش هم افسرده شده بودند اما وضع همسرم بدتر از همه بود چرا که دختر بزرگ به حساب میآمد و به پدرش وابستگی داشت. چند بار هم به پزشکان و روانشناسان مختلف مراجعه کردیم اما وضعیت روانیاش چندان خوب نشد. مدتی در اتاقش را بسته بود و کسی را به داخل راه نمیداد. حالا طی این دو سال دخترم و من کارهای خانه را انجام میدهیم. اما مدتی است که پایش را در یک کفش کرده که باید جدا شویم.»
قاضی از مرد خواست همسرش را به داخل دادگاه دعوت کند. وقتی که زن وارد شد چهرهای رنگ پریده داشت و چشمانش دودو میزدند. مستقیم رفت و جلوی قاضی ایستاد.
قاضی به حالت شوخی به زن گفت:«چرا میخواهی از مرد به این خوش تیپی طلاق بگیری؟»
زن جواب داد:«مدام کار میکند و اصلاً در خانه نیست. دیگر مرا دوست ندارد.»
قاضی دوباره گفت:«کار کردن که بد نیست. نشان میدهد که شما را دوست دارد و برایتان پول درمی آورد.»
زن بسرعت ادامه داد:«فکر میکنم یک چیزی به سرش خورده باشد...» و بعد زد زیر خنده. شوهرش زیر لب گفت:«فکر کنم تو یک چیزی به سرم زده باشی» و او هم خندید.
قاضی به زن گفت:«فکر بچه هایتان را نکرده اید؟ خب آنها چه میشوند؟»
زن گفت:«آنها دیگر بچه نیستند. دخترم 35 ساله است و پسرم 25 ساله. بمانند پیش پدرشان خب...»
و مرد ادامه داد: «ما جدا از خانه مستقلمان در تهران یک ویلا هم در شمال کشور داریم و از آنجا که چند سال پیش آن را به نامش کردهام؛ میخواهد به آنجا برود و زندگی کند. مهریهاش را هم بخشیده و چیزی از من نمیخواهد. با این حال توافق کردهایم که من بابت 30 سال زندگی مشترک 30 میلیون تومان به همسرم بدهم که هر ماه یک میلیون تومان خواهد بود.»
قاضی گفتههای دو طرف را در برگه نوشت و نگاهی به آرای داوران آنها انداخت. سپس ختم جلسه را اعلام و تأکید کرد تا ارسال پیامک ابلاغ رأی منتظر بمانند. بعد از آن مرد میانسال با سر تشکر کرد، دست همسرش را گرفت، روسری او را مرتب کرد و از دادگاه خارج شد.