رکنا: قصه زندگی من آن قدر تلخ و دردآور است که حتی از یادآوری حوادث و رویدادهای گذشته و حال زجر می کشم اما نمی توانم مقصری برای این همه تلخ کامی هایم بیابم و در نهایت همه چیز را به گردن جبر زمانه می اندازم با وجود این همه سختی ها را به گونه ای تحمل کردم که گاهی تا یک قدمی مرگ هم پیش رفتم اما اکنون که موفق شدم دخترم را از چنگال مرگ نجات بدهم دیگر نمی توانم این وضعیت وحشتناک را تحمل کنم و ...
زن 30 ساله که با کمک همسایگانش خود را به کلانتری رسانده بود درحالی که بیان می کرد دیگر من و فرزندانم امنیت جانی نداریم، چشمان اشک بارش را به سنگ فرش های کف اتاق دوخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید رجایی مشهد گفت: در خانواده ای کم بضاعت و تنگدست به دنیا آمدم. پدرم درحالی از فقر مالی رنج می برد که اعتیاد و بی کاری اش نیز بر مشکلات خانوادگی ما می افزود به همین دلیل من در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم و به انتظار خواستگار نشستم تا با ازدواجم اندکی از هزینه های زندگی خانواده ام کاسته شود. اما شرایط خانوادگی ما طوری بود که هیچ خواستگاری نداشتم به همین دلیل زخم زبان های پدرم همواره آزارم می داد تا این که شش سال قبل مردی به خواستگاری ام آمد که همسرش فوت کرده بود.
پدرم که سال ها منتظر چنین روزی بود بلافاصله در قبال دریافت پول نقد به عنوان شیربها به «قادر» پاسخ مثبت داد درحالی که هیچ شناختی از وضعیت اخلاقی و اجتماعی او نداشتیم. آن زمان من هم مانند همه دختران آرزو داشتم با عشق و علاقه لباس سپید عروسی را بر تن کنم و در کنار پسری جوان پا به خانه بخت بگذارم اما به اجبار پدرم که در واقع مرا فروخته بود، زندگی مشترکم را با قادر آغاز کردم.
چند هفته اول روزگار خوبی را سپری کردم اما هنوز یک ماه بیشتر از ازدواجمان نگذشته بود که بداخلاقی ها، بهانه جویی ها و کتک کاری های همسرم آغاز شد. او برای موضوعات پیش پا افتاده و بی اهمیت دعوا راه می انداخت و به شدت مرا کتک می زد اما من فقط می سوختم و می ساختم و جرئت شکایت هم نداشتم چرا که احتمال داشت کارمان به طلاق بکشد و در حالی که صاحب دو دختر زیبای پنج و سه ساله شده بودم، مجبور شوم به خانه پدرم بازگردم.
اگر ذره ای از خودم دفاع می کردم، همسرم مرا به گوشه اتاق می کشید و چنان با انگشتانش گلویم را فشار می داد که مرگ را مقابل چشمانم می دیدم.چند بار او چنان گلویم را فشرد که برای لحظاتی دیگر نمی توانستم نفس بکشم. به همین دلیل همواره از مشاجره با او وحشت داشتم چرا که احساس می کردم همسر قبلی او نیز به سبب همین رفتارهای هولناک جان خودش را از دست داده است.
من همه این رفتارها را تحمل می کردم تا زندگی ام متلاشی نشود. تا این که برای انجام کاری به خانه همسایه رفتم و دخترانم را نزد همسرم گذاشتم. دختر پنج ساله هنگام بازی با خواهرش سروصدا می کرد و از هیجانات کودکانه لذت می برد. چند دقیقه بعد وقتی وارد خانه شدم هیچ کس در پذیرایی نبود. صدای نفس های تند و عجیبی مرا به داخل اتاق کشاند همسرم را دیدم که گلوی دخترم را فشار می دهد و او ناامیدانه دست و پا می زند. همسرم را محکم هل دادم و درحالی که دخترانم را در آغوش گرفته بودم و فریاد می زدم با کمک همسایگان خودم را به کلانتری رساندم و ...