انتقام کور

فرزند پسر یک خانواده 4 نفره بودم. مادرم به علت سرطان وقتی که من فقط 15 سال داشتم فوت کرد. پدرم بعد از فوت مادرم دوباره ازدواج کرد.
 
وضعیت مالی پدرم خوب بود و ما از هر نظر در رفاه کامل به سر می‌بردیم، اما در خانه ما خبری از مهر مادری نبود. من یک خواهر کوچک‌تر هم داشتم. او 4 سال از من کوچک‌تر بود. دوران تحصیلم به سرعت برق و باد گذشت و من وارد دانشگاه شدم. در دانشگاه با دختری به نام مهسا آشنا شدم. مهسا توانست در دلم جا باز کند. من پسری تنها بودم که نیاز به محبت داشتم و مهسا این خلأ را پر کرده بود. دوستی ما بعد از دانشگاه ادامه داشت و ما همدیگر را دوست داشتیم و به هم قول ازدواج داده بودیم. بعد از دانشگاه در مغازه لوازم یدکی پدرم مشغول به کار شدم. مهسا هم بلافاصله در مقطع کارشناسی ارشد قبول شد او گفت بگذارم درسش تمام شود تا بعد با هم ازدواج کنیم. من طاقت دوری او را نداشتم و موضوع علاقه‌ام به مهسا را با پدرم مطرح کردم.
 
پدرم به من گفت: حاضر است برای آشنایی با مهسا و خانواده‌اش همراه من به خانه آن‌ها برویم و بعد از توافق دو خانواده ما با یکدیگر نامزد شویم تا مهسا درسش تمام شود و بعد مراسم عروسی را برگزار کنیم.
 
برای گفتن این خبر به مهسا، راهی خانه آنها شدم. نزدیک خانه آنها که رسیدم هر چه با تلفن همراهش تماس گرفتم رد تماس می‌زد. چند دقیقه بعد دیدم مهسا از یک خودرو که مرد جوانی راننده آن بود، پیاده شد.
 
من درست پشت سرش بودم ولی او متوجه حضور من نشد. وقتی خودرو در مقابلم دور زد متوجه شدم آن پسر دوست صمیمی‌ام یاسر است.
 
وقتی یاسر مرا دید، از خودرو پیاده شد و من از شدت عصبانیت به او حمله‌ور شدم. مهسا خشکش زده بود و مات و مبهوت مرا نگاه می‌کرد.
 
از آن روز ارتباطم را با یاسر قطع کردم اما یک روز یاسر با من تماس گرفت و گفت: می‌خواهد مرا ببیند و به خانه‌مان می‌آید.
 
در آن دیدار او به من گفت: مهسا دختر خوبی نیست و همزمان با چند نفر رابطه دوستی دارد و لیاقت تو را ندارد.
 
از یاسر خواستم مهسا را به خانه‌شان دعوت کند تا من انتقامم را از او بگیرم.
 
یاسر گفت: خبرت می‌کنم و روز حادثه تقریبا ساعت 6 عصر بود که یاسر به من پیامک زد، بیا.
 
در یکی از اتاق‌ها پنهان شدم. وقتی مهسا و یاسر وارد خانه شدند یاسر در را قفل کرد.
 
یاسر به بهانه گذاشتن کتش داخل اتاق خواب آمد. من پشت در پنهان شده بودم. در همین لحظه او مهسا را صدا زد. وقتی مهسا وارد اتاق شد چشمانم را بستم و با چاقویی که دستم بود چند ضربه به او زدم و ... .
+13
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.