من پونه هستم بیست و چهارساله و همجنسگرا هستم. در ایران زندگی میکنم. کمی سخت است که بگویم دقیقا چه زمانی فهمیدم که همجنسگرا هستم. از وقتی پانزده ساله بودم، این درگیری فکری را پیدا کردم: آیا همجنسگرا هستم یا نه؟
آخر برایم پیش آمده بود که از پسری خوشم بیاید و دلم بخواهد با او دوست باشم و وقت بگذرانم ولی همیشه این حس را داشتم که وقتی مردم درباره عاشق شدن حرف میزنند (هم از نظر ویژگی های روانی و هم از نظر جذابیت های فیزیکی) من آن نوع احساسات را همیشه به دخترانی که با آنها همکلاس بودم داشتم؛ حسی که آشکارا میدیدم دختران راهنمایی و دبیرستانی هم مدرسه ای من به دوست پسرهایشان داشتند. اول شک داشتم که همجنسگرا باشم چون از پسرها هم کمی خوشم میآمد. حدودا وقتی بیست ساله بودم ترجیح دادم خودم را به عنوان یک دوجنسگرا به رسمیت بشناسم. ولی با مرور زمان علاقهام به پسرها کمتر شد. آیا این بخشی از روند خودشناسی دوجنسگراهاست؟ آیا من از روز اول نباید به همجنسگرا بودنم شک میکردم؟ نمیدانم. این سوالی است که واقعا خودم هم جوابش را نمیدانم.
بین ۱۸ تا ۲۲ سالگی ، عاشق صمیمیترین دوستم شده بودم که در آن دوره خیلی دنبال پسرها بود. دائما دوست پسر عوض میکرد و به وضوح میتوانستم شهوتش را به پسرها در چشمانش ببینم. نه میتوانستم عشقم را به او اعتراف کنم و نه میخواستم دوستم را از دست بدهم. دوره خیلی سختی بود و افسردگی بدی گرفته بودم. سال ۹۲ بود که پیش مشاور روانی رفتم. دوره ای بود که افکار خودکشی به سرم میزد. مشاورم یک خانم بود و سعی میکرد با تشویق من به ازدواج و پیدا کردن شوهر حال من را خوب کند. من هنوز آمادگی صحبت کردن از گرایش جنسی خودم را نداشتم و آن را مخفی میکردم. گفتم که دوست پسر و نامزد ندارم و مردی نیست که با او در رابطه باشم. مشاورم گفت الان تنها و بی عشق هستی، اگر پسر خوبی پیدا کنی و عاشق بشوی از تنهایی در میآیی و این افکار هم از سرت بیرون میرود.
به او گفتم: خانم من میخواهم بمیرم! میخواهم خودم را از این زندگی راحت کنم، وقتی فکر و روانم در این حد خراب است چطور میتوانم با کسی وارد رابطه بشوم و روان او را نیز به هم بریزم؟
به او گفتم جدای از وضعیت روانی، من اصلا آمادگی ازدواج و نامزدی ندارم. هنوز درسم تمام نشده و اولویت زندگی من پیدا کردن کار است.
مشاورم اینجا دیگر شاهکار کرد. به من گفت "تو چقدر دنبال استقلالی و چقدر مردانه فکر میکنی. مطمئن هستی نمیخواهی مرد بشوی؟ حالا میدانم اصلا برای این موضوع نیامدهای ولی برایت نصیحتی دارم: اگر تو با دو گروه آدم ازدواج کنی خوشبخت نخواهی شد یکی مردهای خیلی مردانه سبیل کلفت و یکی دیگر هم مردان "اوا خواهری" سوسول دخترانه. با اولی در خانه جنگ قدرت پیدا میکنی و با دومی ارضا نمیشوی. باید کسی را پیدا کنی که نه زنانه باشد و نه مردانه!"
نمیدانم چرا این حرف را به من زد، آیا میخواست به صورت غیر مستقیم به من بگوید که از گرایش جنسی من با خبر است؟ نمیدانم. ولی از حرفهایش فهمیدم ازدواج کردنم برایش مهمتر از افسردگی و وضعیت بد روانی من است. از مطبش بیرون رفتم و پشت دستم را داغ کردم که دیگر سراغ مشاور نروم.
آن زمان فیسبوک پر ازصفحات رنگینکمانیها نبود. تنها دو یا سه صفحه رنگین کمانی درفیسبوک بود که آنها هم برای دوستیابی مردان همجنسگرا بودند. کاربران در آنها برای دوستیابی قد و سایز و محل اقامتشان را مینوشتند تا دوست و یاری پیدا کنند. من حتی از رفتن روی آن صفحات هم میترسیدم. یک اکانت قلابی ساختم و با رفتن در آن صفحات سعی میکردم درباره همجنسگرایی اطلاعات به دست بیاورم. اما حتی از اینکه کسی متوجه بشود من روی این صفحات میروم هم میترسیدم.
تا همین دو سال پیش روند خود شناسی را کاملا به تنهایی سپری کردم. کسی رو نمیشناختم و جرات نمیکردم به کسی درباره گرایش جنسیم بگویم. آخر به لطف فیسبوک چند دوست همجنسگرا پیدا کردم و از طریق آنها به جامعه همجنسگرایان شهرمان وصل شدم.
این دوسال اخیر برای من یک انقلاب بود، هم خودم را پذیرفتم و هم دیگر سعی در پنهان کردن هویت جنسی خودم نداشتم. این را مدیون اینترنت و همجنسگرایان شهرمان هستم. هرچند مستقیما از گرایش جنسیم نمیگویم اما به خصوص پسرها سریع میفهمند که من لزبین هستم. این روزها سعی میکنم با گذاشتن پستهایی مربوط به همجنسگرایان به اطرافیانم این پیام را به صورت غیرمستقیم بدهم. هر چه بیشتر خودم را میپذیرم و با گرایش جنسی خودم راحتتر میشوم افراد بیشتری هم جلو میآیند و به من درباره گرایش جنسیشان میگویند.
دوستی که در اول یادداشتم اشاره کردم که عاشقش بودم حالا به من میگوید که همیشه دلش میخواسته پسر باشد و اگر روزی از ایران برود تغییر جنسیت خواهد داد.
وقتی تابو شکنی میکنم و جسارت این را به خرج میدهم که هویت خودم را از پستو بیرون بیاورم بچه های بیشتری از جامعه همجنسگرایان خودشان را به من آشکار میکنند و این حس را به من میدهند که کارم با وجود تمام سختیها و حرف و حدیثهایی که پشت سرم است کار ارزشمندیست.
اولین رابطه جنسی من تجربه تلخ تجاوز بود. کارفرمای من به من تجاوز کرد. نمیخواهم درباره این موضوع بنویسم. اما بعد از آن با دوست دخترم رابطه جنسی داشته و دارم. به عنوان یک همجنسگرا پیدا کردن یک رابطه کار راحتی نیست. بسیاری از افراد جرات این را ندارند که خودشان را آشکار کنند و جا و مکان خاصی هم برای آشنایی نیست. دوست دختر من در شهر دیگری زندگی میکند و ما هر چند ماه یک بار میتوانیم یکدیگر را ببینیم و با هم باشیم. پیدا کردن جا و مکانی که بتوانیم چند ساعتی را با هم تنها باشیم کار آسانی نیست، مسافرخانهها و هتلها به راحتی به زنان مجرد اتاق نمیدهند و خیابانها و کافیشاپها هم برای ما امن نیستند. از یک سو ترس و نگرانی از آشکار شدن هویت جنسی و از طرف دیگر فشارها برای ازدواج کردن، زندگی را برای زنان لزبین مثل من سخت میکند.
اکثر بچههای دانشگاه به مرور زمان گرایش جنسی من را فهمیدند و هیچ کدام با این مسئله مشکلی نداشتند. دوستان صمیمیام هم میدانند که همجنسگرا هستم. ولی پدرم، اقوام نزدیک مثل مادر بزرگ و خاله و عمه و دوستان معمولی و همکارانم اطلاعی ندارند. جرات نمیکنم گرایشم را به نسل قبل بگویم، احساس میکنم آنها درک نمیکنند. پدرم حتی سر نماز نخواندن من با من بحث میکند، میگوید برای آبروی خانواده جلوی در و همسایه هم که شده باید تظاهر به دینداری کنم برای همین میدانم هرگز گرایش جنسی من را نمیپذیرد. هر وقت بیبیسی برنامهای درباره همجنسگراها دارد یا وقتی صدا وسیما برنامهای درباره ترانسها پخش میکند پدرم به سمت تلویزیون فحش و ناسزا می گوید و کانال را عوض میکند. مادرم چندین بار با حالتی که گویا چندشش میشود یا برایش تهوعآور است از آنهایی که "همجنسباز" آنها را میخواند صحبت کرده، اما چیزی در درونم میگوید او درباره گرایش من میداند و دوستم دارد! چند وقت پیش بدون هیچ مقدمهای مادرم خاطرهای از کودکی من تعریف کرد که فکر میکنم شاید میخواست به طور غیر مستقیم به من بگوید که من از بچگی متفاوت بودم و او میدانسته شاید هم فقط خاطرهای بیان کرده! نمیدانم!
خانواده و فامیل ما سنتی و مذهبی هستند و من نمیخواهم که پدر و مادرم به خاطر گرایش جنسی من از سوی دیگران طرد شوند.