در انتظار باران

خاطره‌ای از استاد محمد بلوری
پدرحادثه‌نویسی ایران

 ریش سفیدان آبادی روی ایوان بلند تکیه نشسته بودند به شور که چه کسی را به‌عنوان میر باران انتخاب کنند، قبای سرخ شهر را به تنش بپوشانند با چکمه و شمشیر و کلاهخود، با سپر سرخ که در انبار تکیه برای روز تعزیه نگه‌شان داشته بودند، بر قاطری سوارش کنند که شب و روز توی آبادی چرخ بزند و هر دم شمشیرش را حواله آسمان لخت و عقیم بکند و تهدیدکنان بخواهد که دست از خست بردارد تا ابرهای آبستن از راه برسند بر مزارع و کشتزارهای خشکیده و عطشناک آبادی ببارند و خاک تشنه و چاک چاک آبادی را سیراب کنند. این رسم قدیمی مردان آبادی بود که برای طلب باران اجرا می‌کردند.
هر کس که میر باران می‌شد روستائیان شام و ناهارش را می‌دادند و تا زمانی که باران ببارد خرجی خانواده‌اش را تأمین می‌کردند. سه ماه تمام باران نباریده بود و برای خاک و مردم تشنه دریغ از یک قطره باران که از آسمان ببارد. مردم آبادی در این مدت برای بارش باران نذر و نیاز بسیار کرده بودند. زنها هر روز جمعه اسامی هفت کچل را به روی لته‌های پارچه می‌نوشتند و بر شاخه‌های درخت مراد در میدان می‌بستند و مردها با طبل و سرنا در بیشه زارها راه می‌افتادند و «داروک»‌(1)ها را به طلب باران فرا می‌خواندند. اما هر روز خورشید را می‌دیدند که همچون تاول زرد بر طاق آسمان رمق از سینه خاک می‌مکید و برگ‌های پژمرده درختان و ساقه‌های خمیده گل و گیاه را انگار به دم گرمای تنور گرفته‌اند.
بر سینه سوخته دشت، لاشه گاو و گوسفندی یا سگ و گربه‌ای به چشم می‌آمد که با شکم باد کرده زیر آفتاب در حال تجزیه بود و بوی گندش در فضا می‌پراکند. ریش سفیدان روی ایوان تکیه به دیوار یله داده بودند و نگاه مصیبت بارشان به گستره غمناک آبادی بود. کدخدا رحیم خم شده بود. داشت چپق دسته آلبالویی براقش را می‌گیراند. زنهای شلیته پوش را می‌دید که کوزه‌ها و شیردان‌های مسی آب را بر سر یا شانه‌ها گذاشته بودند و با پاهای خسته از چشمه پای کوه برمی‌گشتند و بچه‌های پاپتی به تمنای جرعه آبی به دنبال‌شان می‌دویدند.
کدخدا چپقش را با نفس عمیقی گیراند و نگاهش را از سر تسلیم و تمنا به آسمان گرفت:
- پروردگارا، التفاتی فرما، احشام از تشنگی دارند تلف میشن، دار و درخت می‌خشکند و کشت و کارمان سوخته...پسربچه‌ای با پاهای برهنه نفس‌زنان به پای ایوان رسید و گفت:
- کدخدا، آقا میرولی پیغام داده رخت شمر تنش نمی‌کند.پیرمردی ریش حنایی گفت: ها... حق داره از همان پارسال که رخت شمر به تنش کرده تا امروز بنده خدا را لعن و نفرین می‌کنن، هنوز اهل آبادی از اهل و عیالش روگردان هستن. می‌ترسه حالا هم بیاد با قبای شمر و قداره و کلاهخود پردار تو آبادی چرخ بزنه سنگسارش کنن.کدخدا سر لای خم زانوهایش خواباند و گفت: به‌هر که گفتیم میر باران بشه از ترس مردم رو نشان نداد، پس چه کنم.
پیرمرد ریش حنایی گفت: پناه بر خدا باران که نباشه نه آب داریم و نه محصول، چشمه‌های‌مان هم خشکیده.
مرد کناری‌اش گفت: فقط چشمه دامنه کوه مانده که آبش به پایین شره می‌کنه به باریکی ساقه گندم.
یکی از میان جمع گفت: کدخدا برویم سراغ کاظم امنیه چی راضیش کنیم بشه میر باران.
یکی گفت: خوب گفتی کبلایی نه عیالی داره نه اولادی. از روزی که امنیه‌ها از آبادی رفتن همین امنیه خل و چل مانده توی خرابه پاسگاه بالای کوه با یک تفنگ اسقاطی شده حافظ امنیت مردم آبادی. اگر خانواده‌ها بچه‌ها را روانه نکنند که آب و نانی به این مرد برسانند از گرسنگی تلف میشه.کدخدا گفت: بروید سراغش لباس شمر تکیه‌مان را به تن کنه و یک قاطر که سوارش بشه. چاره کار همانه.
پیرمرد لندوکی که با صورت تکیه مدام سر می‌جنباند با ناامیدی چانه بالا انداخت و گفت: رضا نمیده کدخدا سرخه قبای مخصوص شمر تعزیه تن کنه سوار قاطر توی آبادی بگرده؟
کدخدا گفت: می‌رویم سراغش حالی می‌کنیم که حرامی‌ها خیال دارند به آبادی هجوم بیارن مردم را غارت کنند. قشونی هم نیست که از جان و ناموس این مردم بیچاره محافظت کنه و تو نشستی کنج این پاسگاه خرابه که چی! پس غیرتت کجا رفته...
کدخدا بلند شد و گفت: وخیزیم برویم سراغش راضیش کنیم. عجله کنیم که شب نشده کار سامان بگیره.
مردان پیر آبادی راه افتادند. با گذر از صخره‌های کوهستان بالا رفتند و بر فراز کوه به قلعه پاسگاه رسیدند. کاظم امنیه بر فراز قلعه به دیواره کنگره دار یله داده بود و با سنبه‌ای لوله تفنگش را تمیز می‌کرد. تفنگی قنداق شکسته که ژاندارم‌ها هنگام کوچ دورش انداخته بودند. با نگاهی غریبانه به جمع، صورت تکیده‌اش را که پوستش از آفتاب و سرما سوخته بود رو به کدخدا گرداند و گفت:
- چه خبر شده کدخدا دزدی به آبادی زده؟ کسی به غارت آمده؟ من که شب و روز چشمم به آبادی است؟
کدخدا گفت: حرف غارت و دزدی نیست. کاظم آقا آمدیم ترا ببریم. میر بارانت کنیم. مگر نمی‌بینی؟ چند ماهست که باران نباریده دار و درخت و محصول خشکیده، گاو و گوسفندهامان از تشنگی و گرسنگی دارند تلف میشن. باید با ما بیایی برای طلب باران تو را میر باران کنیم.
کاظم امنیه‌چی گفت: من؟ نه کدخدا... من اینجا مسئولیت دارم، فردا که همکارانم برگردند جواب رئیس پاسگاه را چه بدم؟ دادگاهی‌ام می‌کنند. می‌خواهی بگویی پستم را ول کنم بیام به آبادی رخت شمر ذوالجوشن را تنم کنم؟
کدخدا گفت: چرا حالیت نیست کاظم، پاسگاه دو سالی هست تعطیل شده همه امنیه‌ها را معاف کردن رفتن پی یک شغل دیگر. چند بار برایت تعریف کردم وقتی ژاندارم‌ها را مرخص کردند تو در مرخصی بودی بعد که آمدی دیدی همه‌شان رفتند و این پاسگاه خرابه را به امان خدا ول کردند. حالا حرف ما را گوش کن بیا به آبادی به تو رخت و لباس و شام و ناهار می‌دیم فقط سوار یابو می‌شوی و در آبادی گشتی می‌زنی همین! تازه هر وقت ژاندارم‌ها برگشتند به رئیس پاسگاه شهادت می‌دیم که این مدت سر پست‌ات بوده‌ای. رخت و لباس ژاندارمری‌ات را ببین رنگ و رو نداره. همه پوسیده با ما بیا اقلاً رخت نو به تن می‌کنی و غذایی حسابی بخوری و رنگ و رویی بگیری. اینکه زندگی نیست.
کدخدا و دیگر مردان گفتند و گفتند تا راضی‌اش کردند که از کوه پایین بیاید و در آبادی میر باران شود.در میدان آبادی هلهله‌ای برپا شده بود. کاظم ژاندارم را پس از حمام به صندوقخانه تکیه بردند، لباس سرخ مخصوص شمر تعزیه را به تنش پوشاندند. کلاهخودی از جنس آلومینیوم با یک پر سرخ بر سرش گذاشتند، شمشیر به کمرش بستند تا اینکه با چکمه ساقه بلندی به پا، از تکیه بیرونش آوردند و سوار یک قاطر کردند.کنار پله‌های ایوان پسرکی افسار قاطر را در چنگش گرفته بود و انتظار آمدن میر باران را می‌کشید. یک شال سرخ روی قاطر انداخته بودند و پیشانی حنا بسته‌اش پوشیده از تکه‌های پته دوزی و آینه‌بندی شده بود.
سوار قاطر که شد کدخدا گفت: شب و روز تا دلت خواسته باشه توی آبادی گشت میزنی برای دل خودت تا روز باران. در عوض میهمان مردم هستی. شام و ناهارت با ما هر روز هم نصف کیسه گندم و پنج قران دستمزد می‌گیری دلت قرص باشد... با راه افتادن کاظم ژاندارم در آبادی، مردم پس از تخلیه پاسگاه ژاندارمری برای نخستین بار بود که احساس آرامش می‌کردند چون با پرسه زدن شبانه این کهنه ژاندارم بدون ترس از دزدان شبانه می‌خواستند خواب راحتی داشته باشند.
دو سال پیش روز برچیدن پاسگاه هنگامی که آخرین ژاندارم از آبادی بیرون می‌رفت رو به روستائیان کرده و به خنده گفته بود: «دیگر از هفت دولت آزاد هستین خیر و شرتان به گردن خودتان»یکی از پیرمردها با نگرانی به کدخدا گفته بود: کدخدا این امنیه نفرین‌مان کرد ها...!
کدخدا پرسیده بود: «مگر چه گفت؟»
پیرمرد جواب داده بود: مگر نشنیدی؟ امنیه‌چی گفت آزاد شدیم منظورش اینکه مسئولیت به گردن خودمان داریم یعنی حامی نداریم بی‌سرپرست شدیم. خیر و شر به گردن خودمان.خیلی ترس داره کدخدا. حکم طفلانی را داریم که شب سیاه زمستان توی بیابان پر از گرگ و کفتار تنها و بی‌سرپرست رهایشان کرده باشند. کدخدا پرسیده بود مردک مگر ما صغیریم؟ نه کدخدا اما بی‌سرپرستی خوف داره آن هم با حرامی‌هایی که شب‌ها به آبادی می‌زنند...
از بخت خوش هفته بعد ابرهای سیاه در آسمان آبادی پیدایشان شد به‌هم پیچیدند و غریدند و باریدند. انگار دریا را وارونه روی آبکش آسمان گرفته‌اند.
زمین تشنه سیراب شد و سبزی دمید و آدم و حشم جان گرفتند اما کاظم ژاندارم همچنان قبای شمر بر تنش بود توی آبادی می‌تاخت و کیسه‌اش را از گندم پر می‌کرد و گاهی به زور و تهدید از خانواده‌ها پول می‌گرفت و اگر نمی‌پرداختند به زور متوسل می‌شد.
یک روز با قاطرش وارد بازارچه شد و جلوی دکان بقال مهارش را کشید به مرد بقال گفت: یک کیسه گندم می‌خوام با پنچ تومن پول.
بقال پیر گفت: دوره شمری‌ات گذشته بیا برو پی کارت. کاظم ژاندارم با خشم از قاطرش پایین پرید. بقال را توی گل و شل خواباند و دخلش را خالی کرد. سوار بر قاطرش که می‌شد به کاسب‌های بازارچه رو گرداند و گفت: من کاظم ژاندارم هستم از ترس من دزدان چپاولگر که به هر بهانه شما را غارت می‌کردند جرأت آمدن به این آبادی را ندارند پس باید هر روز نفری پنج تومان به من دستمزد بدهید، همین.
یک روز تنگ غروب کدخدا با پیران آبادی روی ایوان تکیه نشسته بودند که زنی زاری‌کنان از راه رسید. پای ایوان ایستاد و به گریه گفت: به دادم برسید کدخدا من با رخت شستن و کلفتی نان چهار تا صغیر را می‌دم. چه پولی دارم بدم اما این بیرحم چنگ انداخت به گردنبندم آن را قاپید و برد. چند تا از حرامی‌ها را با خودش همراه کرده برای چپاول مال مردم. کسی جرأت نداره حرفی بزنه.
کدخدا به اطرافیانش نهیب زد: چرا رخت شمری را از تنش در نمی‌یارن؟
زن گفت: با گردن کلفت‌های همراهش کسی حریفش نمی‌شه. اهل آبادی میگن کدخدا جامه شمر را به تن کاظم ژاندارم کرده باید خودش از تن این ظالم دربیاره.
پیرمرد ریش حنایی گفت: پناه بر خدا چه کاری دست خودمان دادیم شمر ساختیم انداختیم به جان مردم...
باز ترس و نگرانی به جان مردم آبادی افتاده بود،این بار نه از ترس دزدان بلکه از وحشت مردی که خودشان لباس شرارت به تنش پوشانده و بر قاطر قدرت نشانده بودند.
غروب که می‌شد ساکنان آبادی در خانه‌ها را می‌بستند و ترسی طاعونی به کوچه‌ها و محلات آبادی سایه می‌انداخت و از ترس کاظم ژاندارم و چپاولگران همراهش جرأت نمی‌کردند تا روشنی صبح پا از خانه بیرون بگذارند.هنگام صبح کدخدا همه مردان آبادی را توی تکیه جمع کرد و گفت: کاظم ژاندارم شده شریک دزدان و رفیق قافله، خبر رسیده قاچاقچیان شب‌ها می‌آیند توی قبرستان قدیمی استخوان‌های اجدادمان را زیر و رو می‌کنند پی زیرخاکی می‌گردند، بعد هر چه در می‌آورند به غارت می‌برند باکی هم از کسی ندارند چون به کاظم ژاندارم باج می‌دهند که از این غارت میراث اجدادمان چشم بگرداند.یکی از مردان گفت: خبر‌داری کدخدا؟ دیشب دو تا از قاچاقچی‌ها آمده بودند توی قبرستان زیرخاکی‌ها را بار قاطر‌ها می‌کردند از آبادی بیرون ببرند.
یکباره خون مردها به جوش آمد. یکی فریاد زد: پس چرا همتی نداریم، فردا که به ناموس‌مان دست دراز کرد چه بکنیم؟ برویم به جنگ‌شان همه‌شان را به درک بفرستیم. بی‌غیرتی تا کی؟مکتب‌دار آبادی آرام‌شان کرد و گفت: صبر داشته باشید با دست خالی کاری از دست‌مان بر نمی‌یاد. باید اول از مردم دهات هم کمک بگیریم.و همه در سکوت سر تکان دادند.در تاریکی غروب زنان آبادی داس و تبر و خنجرهایی را که آهنگر پیرشان ساخته بود زیر چادری هایشان به قبرستان می‌بردند تا به مردان‌شان که در خندق‌ها و گودال‌هایی به کمین نشسته بودند برسانند.
سحرگاه مردان زخمی و خسته آبادی در قبرستان مرده‌های غرقه به‌خون دزدان میراث گذشتگان‌شان را خاک می‌کردند.
(1)/ داروک: قورباغه سبز درختی که نشانه باران است
+9
رأی دهید
-3

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.