«فرزاد» برعکس شوهرم، همان مردی بود که همیشه آرزویش را داشتم. به همین دلیل خیلی زود توانست مرا به سوی خودش جلب کند. اما روزی که عکس هایم را برایش فرستادم هرگز تصور نمیکردم مجبور شوم برای آبرویم، زندگی مشترکم را معامله کنم. اما...
***
«شادی» دستپاچه و بااحتیاط وارد اتاق مشاوره شد و آرام روی صندلی نشست. ناگهان سراسیمه بلند شد و برای بستن در اجازه گرفت. با اینکه در اتاق بسته بود اما دلش همچنان آرام وقرار نداشت. همانطور که به سمت صندلی میآمد، آرام پرسید: «مطمئنید کسی صدای ما را نمیشنود؟» آنقدر دستپاچه بود که نمیشد آرامش کرد اما به هر زحمتی بود اعتمادش را جلب کردم. با دستمال مچاله شدهای که دستش بود اشکهای روی گونههایش را پاک کرد و نفسی عمیق کشید و گفت: «من در یک خانواده متمول بزرگ شدم. تک دختر هستم و به همین خاطر همیشه هرچه میخواستم در اختیارم بود. اما با وجود همه امکاناتی که در دسترسم بود خانوادهام اجازه نمیدادند کاری کنم که مبادا آبرویشان به خطر بیفتد. خواستگار زیاد داشتم. تازه دانشگاه را تمام کرده بودم اما آنقدر محدودیت داشتم که نمیتوانستم هیچ کاری کنم. بالاخره به پیشنهاد خانواده با پسری به نام «کامیار» پای سفره عقد نشستم.او جوان مقبولی بود و پدر و مادرم هم خیلی دوستش داشتند. او مرد مهربانی بود و من هم در این دو سال از او چیزی جز خوبی ندیدم اما تنها مشکلش این بود که بلد نبود محبتش را ابراز کند و این موضوع مرا اذیت میکرد. بیشتر روزها در خانه تنها بودم و حسابی کلافه میشدم. به همین خاطر تنها سرگرمیام پرسه زدن در شبکههای مختلف اجتماعی بود. یک روز در یکی از شبکهها پیامی از پسری به نام «فرزاد» دریافت کردم. او بسیار زبان باز بود. حرفهای دلنشینی میزد و هر روز برایم پیامهای عاشقانه میفرستاد. او درست همان خصوصیاتی را داشت که آرزو میکردم «کامیار» داشته باشد. با حضوراواحساس میکردم زندگیام رنگ و بوی تازهای گرفته است. ارتباط ما هر روز بیشتر و نزدیکتر میشد. او چند عکس از خودش فرستاد و از من خواست که برایش عکس بفرستم. باور کنید فرزاد با حرفهایش عقل وهوش و دلم را یکجا دزدیده بود! من هم چند عکس برایش فرستادم. دیگر زندگیام را نمیدیدم و هر روز به امید حرف زدن با «فرزاد» از خواب بیدار میشدم. اما یک روز از طریق واسطهای فهمیدم او خلافکار است و سابقه زندان دارد. با اطلاع ازاین موضوع شوکه شدم و حسابی ترسیدم. اما باید از او دور میشدم ولی وقتی فهمید میخواهم ارتباطم را قطع کنم تهدیداتش شروع شد. جرأت نداشتم دربارهاش با کسی حرف بزنم. اوهم این موضوع را خوب میدانست و به همین خاطرازمن سوءاستفاده میکرد. تا آن روز که...»
زن جوان درحالی که سرش را میان دو دستش گرفته بود و هق هق گریه میکرد، ادامه داد: «کاش همان روز به کسی میگفتم و تن به این معامله نمیدادم. یک روز صبح فرزاد برایم پیامی فرستاد. او وضعیت زندگی من و شرایط مالی همسرم را خوب میدانست. پیامش را که دیدم فقط به خاطر حماقت خودم به گریه افتادم. او نوشته بود: «فردا دسته چک امضا شده شوهرت را برایم بیاور وگرنه همه عکس هایت را همه جا پخش میکنم و آبرویت را میبرم.» کلی التماس کردم اما او زیر بار نرفت. به همین خاطر مجبور شدم شبانه دسته چک «کامیار» را از کیفش بردارم و برای فرزاد ببرم. وقتی سر قرار رفتم، او همانطور که قول داده بود همه عکس هایم را پاک کرد و چکهای سفید امضا را به او دادم. به خیال خودم همه چیز تمام شده بود اما چند روز بعد «کامیار» متوجه گم شدن دسته چکش شد. شرایط وقتی وخیمتر شد که 19 تا از چکهایش در بازار خرج شد. شوهرم را کارد میزدی خونش درنمی آمد. حسابی کلافه و عصبی بود. حتی به چند نفر هم مظنون شده بود. من هم با دیدن این شرایط حسابی به هم ریخته بودم. اگر او میفهمید دزد چکهایش من هستم همه زندگی و آبرویم به باد میرفت. به همین خاطر مدام سعی میکردم آرام اش کنم. اما امروز فهمیدم که او شکایت کرده و بشدت پیگیر پیدا شدن دزد چکهاست. میدانم که اشتباه بزرگی کردهام و تاوانش را هم داده ام. اما نمیخواهم زندگیام را از دست بدهم. کمکم کنید...»