اسم آتنا که میآید، همه یاد مادرش میافتیم، مادری که داغ بزرگی در دل دارد.
به گزارش جام جم آنلاین به نقل از العالم، این وسط اما مادر دیگری هم در شهر پارسآباد زندگی میکند که گرچه رنجهایش این روزها از جنس رنج مادر آتنا نیست اما آنچه از دلش میگذرد، کم از داغ مادر آتنا ندارد. او مادر اسماعیل، قاتل آتناست. روز 26 رمضان امسال، دختری به نام آتنا اصلانی در پارسآباد اردبیل گم میشود؛ این حادثه درحالی رخ میدهد که آتنا برای کمک به پدر دستفروشش رفته بود و تنها چند متر از او فاصله داشت. بیخبری از آتنا 23 روز به طول میکشد، بهطوریکه خانواده او تمام شهر را زیر پا میگذارند اما خبری از او نمیشود. آتنا حوالی ساعت چهار بعدازظهر گم شده بود که بررسی دوربین مداربسته مغازههای اطراف نشان میداد که او حوالی مغازه رنگرزی که نزدیکی بساط پدرش است، مفقود شده است. بر همین اساس، مأموران صاحب مغازه رنگرزی را دستگیر کردند اما مرد رنگرز در بازجوییها به قتلی که انجام داده بود، اعتراف نمیکرد تا اینکه یک روز از بازداشتگاه با همسرش تماس میگیرد و میگوید در پارکینگ خانه مقداری موادمخدر (تریاک) را پنهان کرده است و نمیخواهد مأموران متوجه آن شوند. بههمیندلیل، همسرش سریعا موضوع را با برادرشوهرش (برادر قاتل) در میان میگذارد و او نیز به پارکینگ میرود اما متوجه میشود در ساکی که درون بشکه پشت وانت پنهان شده، جسد دختربچهای است؛ بههمیندلیل موضوع را به دادستانی اطلاع میدهد و مأموران برای خارجکردن جسد از پارکینگ اقدام میکنند. پس از کشف جسد، پارسآباد حالوهوای دیگری پیدا میکند؛ همه شهر درباره قتل فجیع دختربچهای صحبت میکنند که معصومانه کشته شده و قاتل آن، یک جانی و بیمار روانی است. هرکس از نگاه خود در این شهر حادثه را تفسیر میکند، برخی میگویند قاتل معتاد بوده، برخی میگویند او سابقهدار است و قبلا تبرئه شده و عدهای که قاتل را مردی آرام و بیآزار میدانند، باور این حادثه برایشان سخت میشود اما بار سنگین این قضاوتها بر دوش خانواده قاتل سنگینی میکند؛ بهطوریکه خانواده او (یک همسر و سه فرزند) پس از کشف جسد از ترس اینکه مردم به خانه آنها هجوم نبرند، شهر را ترک میکنند و هیچکس جز مأموران آگاهی از آنها خبر ندارند.
شهر آتنا
اما در کوچهپسکوچههای این شهر که حالا به شهر آتنا معروف شده، پشت تمام نگاههای سنگین این مردم، پدر و مادر پیری زندگی میکنند که بیش از اینکه قاتلبودن فرزندشان آنها را داغدار کرده باشد، سیاهپوش مرگ آتنا اصلانی هستند. مادر اسماعیل به خبرنگار آنا میگوید: «الان نزدیک 15 روز است که از خانه خارج نشدهام، از مردم این شهر خجالت میکشم، نمیتوانم حتی برای خرید یک نان از خانه خارج شوم.» او صاحب هشت پسر و یک دختر است که به گفته خودش پس از وقوع این حادثه و انتشار اخبار در شهر، پسرانش هر یک به شهری سفر کرده و پارسآباد را ترک کردهاند؛ بهطوریکه از آنها خبری ندارد و تنها دخترش نیز با شنیدن خبر این قتل به قدری شوکه شده که دیگر نمیتواند صحبت کند. اینها را میگوید و چادرش را بر سرش میکشد تا متوجه نگاه همسایهها نشود. گریه امانش را بریده، طوری که اشکها اجازه نمیدهند که حرفهایش را تمام کند. همسایهها نیز از در و پنجرههای نیمهباز به او خیره شدهاند. برخی زیر لب میگفتند این مادر قاتل آتناست و او را با انگشت نشان میدادند، برخی هم با گفتن کلماتی مانند بیچاره، بنده خدا و... سعی داشتند با او همدردی کنند.
خشم همسایهها
مادر اسماعیل درحالیکه به دیوار خانه همسایه تکیه کرده بود، صحبت میکرد که در همین حین خانم همسایه او را صدا کرد و از او خواست که از جلوی در آنها کمی آن طرفتر برود، برای همین مادر اسماعیل رنگرز از ما خواست تا به داخل منزلش برویم که کمی از نگاهها و حرفهای مردم آرام بگیرد. وقتی صحبت از روز حادثه میشود، میگوید: «ای کاش لحظهای که پسرم دستانش را جلوی دهان آتنا گذاشته بود، خودش جان میداد و میمرد. من شرمنده خانواده که نه، شرمنده شهر و یک کشور شدهام.» او میگوید: «عروسم بهتازگی فارغ شده، او مستأجر اسماعیل بود که بعد از حادثه از ترس نگاههای مردم، شبانه اسبابکشی میکند و به منزل من میآید. من هم شرایط مالی خوبی ندارم و حالا با عروسم در یک خانه زندگی میکنم.»
پدرش هنوز خبر ندارد
مادر اسماعیل ادامه میدهد: «دلم میخواهد به منزل آتنا بروم و برایش گریه کنم اما نمیدانم آنها با من چه برخوردی میکنند. همسرم هم گوشهایش سنگین است و حال خوشی ندارد. از این حادثه خبر ندارد و فکر میکند که اسماعیل بهدلیل مشغلههای زیاد کاری به ما سر نمیزند. برای آتنا و پسرم پنهانی گریه میکنم.» وقتی صحبت از ملاقات با پسرش میشود، عنوان میکند: «اگر به ملاقات بروم، میخواهم داغی را که پسرم بر دل ما گذاشته در صورتم ببیند و از او بپرسم لحظهای که این فاجعه را به بار میآورد به من، همسرش و فرزندانش فکر نکرد؟ میدانم تمام شهر خونخواه پسر من شدهاند و منتظر اعدام پسرم در ملأعام هستند، برای همین از مسئولان میخواهم اجازه دهند دقایقی کوتاه با پسرم دیدار کنم که شاید این دیدار آخرین دیدار ما باشد.» او ادامه میدهد: «بعد از اینکه از ملاقات پسرم بیایم، به مردم شهر قول میدهم که در خرابههای این شهر به عزای پسر بنشینم و مردم میتوانند با شور و شادی برای مرگ پسرم شیرینی پخش کنند و شادی کنند، با فاجعهای که پسرم به بار آورده همه مرگش را جشن میگیرند.»