سیما 23 ساله است و دانشجوی ترم ششم کارشناسی رشته مدیریت بازرگانی.شاید هیچ وقت فکر نمیکرد که ارتباط و علاقهاش به یک سارق او را تا مرز نابودی پیش بکشد؛ درس را نیمهکاره رها کند، خانوادهاش او را طرد کنند و گرفتار اعتیاد و سرقت شود.
تصویر دردسر عشق شیشهای
خبرنگار تپش با او گفتوگویی انجام داده که میخوانید.
چطور عضو باند سرقت مزدا 3 شدی؟
من اصلا سارق نبودم. عشقم به یک سارق و اعتیاد باعث شد که عضو این باند شوم و آیندهام تباه گردد.
از آشناییات با سرکرده باند بگو.
سعید از پسران محلهمان بود. او چند بار به اتهام سرقت خودرو بازداشت شد و به زندان افتاد. یک سال پیش هم با گذراندن یک سال محکومیت در زندان آزاد شد. من و او به هم علاقهمند بودیم. اما دوست داشتم اول اعتیادش را ترک کند، سرقت را کنار بگذارد و بعد با او ازدواج کنم که خیلی اشتباه کردم. از طریق یکی از پسران محله متوجه شدم که او آزاد میشود. با او به مقابل زندان رفتیم تا وی را ببینم. بعد از آن ملاقات بود که او از عشقش به من بیشتر گفت و خواست که دوباره به او فرصت دهم تا همه چیزرا درست کند؛ اما انگار گفتههایش فقط یک سراب بود .
به خاطر او درس و دانشگاه را رها کردی؟
بله. من دانشجوی ترم ششم کارشناسی رشته مدیریت بازرگانی بودم. به درسم علاقه داشتم. اما خانوادهام خیلی به من سخت میگرفتند. رفت و آمدم را کنترل میکردند و حتی مادرم تا مسیر دانشگاه مرا تعقیب میکرد تا مطمئن شود که من با سعید ملاقات نداشته باشم. هرچه به خانوادهام میگفتم سعید قول داده سربهراه شود و بعد با او ازدواج کنم توجهی نمیکردند و باورشان نمیشد. آخر به خاطر این عشق سرابگونه درسم را نیمهکاره رها کردم.
چرا از خانه فرار کردی؟
اشتباه کردم و الان کارم به زندان کشیده شد. زمانی که متوجه شدم خانوادهام اجازه ازدواج به ما را نمیدهند، با شنیدن گفتههای سعید و محبتهایی که به من میکرد گمان میکردم که واقعا دوستم دارد و عشق او واقعی است. برایم هدایای گرانقیمت میخرید. مرا به بهترین رستورانها و کافیشاپها میبرد. همه کار برایم میکرد. آنقدر به من محبت کاذب کرد که باورم شده بود به من علاقه کامل دارد.
چطور فرار کردی؟
یک روز به بهانه رفتن به دانشگاه شال و کلاه کردم و از خانه بیرون زدم. ایکاش هیچوقت بیرون نمیزدم که اینچنین تاوان سختی بدهم. آن روز با دیدن سعید و حرفهایی که برای آینده و زندگی مشترکمان میزد دنیای دیگری مقابل چشمانم آمده بود و به هیچچیز جز با او بودن فکر نمیکردم. انگار باید به خاطر او قید خانوادهام را میزدم.
بعد چه شد؟
تلفن همراهم را خاموش کردم تا کسی ردم را پیدا نکند. می دانستم حالا که ماجرای فرارم رو شده خانوادهام حتما شکایت میکنند و دنبال من و سعید هستند. چند روز اول خانه جدید آنها بودیم. کسی نشانی آنجا را نداشت. خانوادهاش با آمدن من به آنجا و فرار از خانهمان موافق نبودند. حتی خواستند که من به خانه برگردم. اما سعید اجازه نمیداد بروم. حتی به خانوادهاش میگفت من و او میخواهیم با هم ازدواج کنیم و آنها حق دخالت ندارند. او از ترس اینکه پلیس خانه پدرش را پیدا نکند مرا به این خانه و آن خانه که مال دوستان و اقوامش بود میبرد و مرا به عنوان همسرش معرفی میکرد. داشت دیگر باورم میشد که واقعا همسرش هستم و بهزودی عقد رسمی میکنیم.
بعد از فرار با خانوادهات در ارتباط نبودی؟
نه. سه ماه که گذشت به طور اتفاقی با خواندن روزنامه دیدم خانوادهام نام و عکس مرا به عنوان گمشده چاپ کردهاند. حالم خیلی بدشد . متوجه نگرانی آنها شدم. چند بار خواستم به خانهمان زنگ بزنم و بگویم که زندهام، شرایط درست شد برمیگردم که ترسیدم و جرات این کار را نداشتم و آخر هم منصرف شدم.
چطور معتاد شدی؟
سعید خودش شیشه مصرف میکرد. زمانی که بیقراریهایم نسبت به خانوادهام ر ا دید و اینکه پشیمان شده و میخواستم برگردم مدام میگفت باید به خاطر او تحمل کنم. شیشه به من میداد و میگفت مصرف کن غم و ناراحتیات را فراموش میکنی. دیگر کمکم گرفتار شیشه شدم و هر کاری که او میخواست برایش انجام میدادم. همین باعث شد که با او در سرقت خودروهای مزدا 3 همراه شوم.
نقش تو در سرقتها چه بود؟
من رانندگیام خوب بود. به همین خاطر به عنوان راننده بودم. او خودروهایی را که میدزدید از من میخواست رانندگی آن را برعهده بگیرم و بسرعت او را از محل فراری دهم. اوایل برایم یک تفریح بود اما بعد با تهدیدهای سعید به همدستی با او در این سرقتها ادامه دادم.
دلت برای خانوادهات تنگ نشد؟
چرا خیلی. هنو ز هم دلتنگ آنها هستم. یک روز یادم میآید خیلی دلتنگ آنها بودم. شیشه مصرف کردم تا این دلتنگی را فراموش کنم. اما یکدفعه احساس کردم باید از خانه بیرون بزنم. حال و روز درستی نداشتم و انگار یک آدم دیگر شده بودم. ساعاتی سرگردان بودم تا اینکه خودم را مقابل خانه خودمان یافتم. زنگ در را که زدم خواهر کوچکترم در را باز کرد. رفتم داخل خانه بغلش کرده و گریه کردیم. مادرم که آمد با دیدن من شوکه شده بود .
بعد چه شد؟
باورش نمیشد که زندهام و بازگشتهام. خواست که بمانم و نروم. اما به حرفهایش توجهی نکردم. چاقویی را از آشپزخانه برداشتم. دیوانه شده بودم و توهم ناشی از مصرف شیشه سراغم آمده بود. صدایی به من میگفت مادر و خواهرت را بکش. مانده بودم چه کنم؛ با چاقو به سمتشان رفتم که نمیدانم چه شد که فرار کردم. شاید اگر میماندم حتما آن دو کشته شده بودند .
بعد از دستگیری با خانوادهات ملاقات کردی؟
نه. آنها حاضر نبودند مرا ببینند. حتی در زندان به ملاقاتم نیامدند. هر بار که زنگ میزنم میگویند دختری مثل من ندارند و دیگر با آنها تماس نگیرم. من اشتباه کردم. چون بعد از دستگیریام مرد مورد علاقهام همه تقصیرات خود را در دزدیها برسر من خراب کرد. آنجا بود که فهمیدم در چه منجلابی گرفتار شدهام و باید این چنین تاوان دهم.
پشیمانی؟
خیلی. ایکاش به حرف خانوادهام گوش میدادم و عاشق یک سارق نمیشدم که زندگیام اینچنین سیاه شود و خانوادهام مرا طرد کنند. در زندان توبه کردهام. میخواهم درسم را ادامه دهم. نماز خواندن را شروع کردم. روزه میگیرم. از خدا خواستم که بعداز آزادی راه درست را در زندگی پیش بگیرم. به خانوادهام و والدینم میخواهم بگویم مرا ببخشید. اشتباه کردم. کمکم کنید تا بتوانم جبران کنم. دوباره مرا به عنوان فرزندتان قبول کنید. میدانم خیلی دلتان را شکستهام، اما باور کنید به اشتباهم پی بردم. مامان، بابا کمکم کنید، میخواهم به زندگی سالم بازگردم.