در شب جشن تجلیل از دانشجویان نابغه و ممتاز یکی از دانشگاههای معروف تهران، هنگامی که دانشجویان برگزیده روی صحنه تالار دانشگاه به صف ایستاده بودند، تماشاگران حاضر در سالن ناگهان پسر دانشجویی رادیدند که از آن میان بیرون آمد و با ایستادن مقابل یکی از دختران از او به طوررسمی تقاضای ازدواج کرد. بعد از این خواستگاری عاشقانه، زوج نابغه خیلی زود با هم ازدواج کردند، اما افسوس که این زندگی مشترک سه سال هم دوام نیافت و زن و شوهر جوان با داشتن یک فرزند به پایان راه زندگی مشترک رسیدند.
«شیوا»، شاگرد اول دانشگاه صنعتی شریف در رشته مدیریت مالی بود که که حالا در یک مؤسسه مالی بزرگ کار میکرد. «بهرام» همسر سابقاش هم شاگرد اول رشته عمران از همان دانشگاه بود که حالا نه کاری به زن و بچهاش دارد و نه کاری به نقشه و ساختمان. چرا که رفته بود دنبال خوانندگی؛ چیزی که بهعنوان عشق زندگیاش همیشه از آن یاد میکرد. از روزی که زوج جوان به زندگی مشترکشان پایان داده بودند حدود سه سالی میگذشت.آشنایی شیوا و بهرام از 7 سال پیش در جشن تجلیل از شاگرد اولیهای دانشگاه شروع شد. او پسری جذاب و خوش برخورد بود که در همان نگاه اول دل دختر جوان را برد، با این حال شیوا برای جواب دادن اجازه خواست قدری فکر کند. یک هفته بعد، دختر جوان با خودش فکر کرد بازار کار و آینده خوبی در انتظار هر دو آنهاست و از آنجا که بهرام آدم با احساسی هم بود بهترین انتخاب میتوانست باشد به همین خاطر «بله» را گفت.
زوج نابغه پس از نامزدی بسرعت جذب بازار کار شدند، اما بهرام شش ماه بعد از شرکت ساختمانی بیرون آمد و بهانه آورد که شغلش را دوست ندارد. چند ماه بعد بهعنوان مدیردر یک اداره دولتی مشغول کارشد اما باز هم دو ماه بیشتر دوام نیاورد و استعفا داد. بهرام تبحر زیادی در تنبورنوازی داشت و بیشتر اوقاتش را به نوازندگی میپرداخت. گاهی هم آواز میخواند. با اینکه همه اعضای فامیل او را دوست داشتند و حتی دخترهای فامیل به نامزدی شیوا و بهرام حسادت میکردند، اما خانواده خودشان در ازدواج آنها تردید داشتند. خانواده شیوا معتقد بودند دخترشان میتواند با مردی ثروتمند و مسئولیت پذیر ازدواج کند و خانواده بهرام هم دل خوشی از عروسهای تهرانی نداشتند و شیوا را به خاطر جهیزیه مختصر و پدر کارمندش سرزنش میکردند. با همه این مخالفتها دختر و پسرنابغه پس ازبرگزاری جشنی ساده زندگی مشترکشان را شروع کردند. چند ماه بعد از ازدواج بهرام در یک شرکت پخش و تولید آثار موسیقی استخدام شد و گر چه حقوق زیادی نمیگرفت، اما عاشق کارش بود. در عوض شیوا در حرفه خودش پیشرفت خوبی داشت و موفق شده بود درآمد زیادی کسب کرده و جهیزیهاش را به بهترین شکل کامل کند.
یک سال بعد از آن دخترشان به دنیا آمد، اما به جای آنکه شیرینی زندگی مشترکشان بیشتر شود، فاصله میان زن و شوهر بیشتر شد. در آن روزها بهرام به خاطر گریههای دخترکش نمیتوانست در خانه تمرین کند، بنابراین تا نیمه شب در استودیو میماند و درجواب به اعتراضهای همسرش میگفت؛ تمام تلاشش را به کار بسته تا خواننده قابلی شود. عشق بهرام به خوانندگی باعث شد فاصله میان زن و شوهر کم کم بیشتر شود.دخترشان هنوز به دو سالگی نرسیده بود که بهرام بیخبر با یک چمدان رفت و گم شد. آن روزها شیوا با همه دوستان مشترک و فامیلها تماس گرفت و به تمامی کلانتریها و بیمارستانها سر زد، اما انگار شوهرش آب شده بود. سرانجام دست دخترش را گرفت و به شیراز رفت تا خانواده شوهرش فکری به حال او و نوهشان کنند. چند روز بعد از این ماجرا سرو کله بهرام پیدا شد و در حالی که فریاد میزد: «شماها مزاحم پیشرفت من هستید...» همسرش را زیر مشت و لگد گرفت و آنها را از خانه بیرون انداخت. شیوا هم با دلی شکسته و دست پانسمان شده به تهران بازگشت و چارهای ندید جز اینکه شکایت کند. سرانجام کارشان به دادگاه خانواده کشید و شیوا با بخشش 400 سکه از مهریه 500 سکه ایاش وهمچنین بخشیدن هزینه دو سفر دور اروپا طلاق توافقی گرفت و با دخترش زندگی تازهای را شروع کرد.حالا حدود سه سال ازطلاق زوج جوان عاشق پیشه گذشته بود. در این مدت شیوا هیچ خبری از بهرام نداشت و تنها خبرهای انتشار دو آلبوم موسیقی سنتی او و اجرای کنسرتهای داخلی و خارجیاش را در روزنامهها خوانده بود. یکی از دوستانش هم بهرام را با زن جوانی که میگفتند مدیر برنامههای کنسرتهایش است در رستوران دیده بود. با این حال اصلاً تصور نمیکرد بهرام دیگر کاری به او و دخترشان داشته باشد.اما یک روز تماس گرفته و گفته بود؛ پدرش در تصادف کشته شده و مادرش هم یکی دو ماه بعد فوت شده است. بعد از آن حال دخترشان را پرسیده بود و خواسته بود به خاطر کوتاهی در پرداخت نفقه دخترشان او را ببخشد. چند روز بعد از آن برگههای بانکی به دست شیوا رسید و ناچار شد دوباره به دادگاه خانواده مراجعه کند.
صبح یک روزسرد، زن جوانی به نام شیوا، وارد شعبه 276 دادگاه خانواده شد درحالی که یک دسته قبض رسید بانکی در دست داشت. چهره زن 30 ساله برای قاضی و منشی دادگاه آشنا به نظر میآمد.بعد هم یادش آمد سه سال پیش در همین شعبه و به طور توافقی از همسرش طلاق گرفته بود.زن جوان پس ازورود به دادگاه خودش را معرفی کرد وپس ازمقدمهای کوتاه به قاضی «غلامرضا احمدی» گفت: «همسر سابقم این قبضها را بابت 34 ماه نفقه فرزندم فرستاده است»، سپس قبضها را روی میز قاضی گذاشت. روی تمام آن قبضها با دستخط شوهر سابقش نوشته شده بود؛ «بابت نفقه فرزند».
درادامه بررسیها مشخص شد شوهر سابقش بابت 34 ماه نفقه پرداخت نشده دخترش مبالغی به حساب دادگستری واریز کرده و برای همین منتظر ماند قاضی تک تک رسیدههای بانکی را تأیید کند تا بتواند با مراجعه به واحد ذیحسابی بابت هر ماه 200 هزار تومان دریافت کند. البته مجموع این رقم، خیلی زیاد نبود، اما همین که پدر فرزندش مسئولیت او را پذیرفته بود، خوشحالش میکرد. و...