رکنا: ایران دخت؛ دختر ایران زمین. نوزاد 20 روزه ای که در صبح یک روز سرد در خیابانی نزدیک پیچ شمیران رها می شود. بی هیچ نشانه و نامی . اما می ماند، می ماند و بزرگ می شود. شغلی پیدا می کند. عاشق می شود. ازدواج می کند و صاحب 4 فرزند می شود. حالا هم ، کوچکترین نوه اش را در آغوش می کشد.
به گزارش اختصاصی رکنا، نوزادی که همسن اوست در زمانی که درسال 1337 در خیابان رها شده است. با عشق و اشتیاق کودک را در آغوش می کشد و از اعماق قلبش می خندد با هر لبخند کوچکی از نوزاد.
58 سال پیش، ایران دخت 20 روزه در حوالی پیچ شمران، پیچیده در قنداقی ، رها می شود. او را به شیرخوارگاه آمنه تحویل می دهند و تا 18 سالگی در آنجا به سر می برد. خاطره هایی که از آنجا تعریف می کند همراه است با بغض و حسرت. صحنه هایی که به یاد می آرود حاکی از آن است که همه ی بچه های کوچک پرورشگاه ، در روزهایی از هفته پشت پنجره ها منتظر می ماندند تا شاید پدر و مادرشان به سراغشان بیایند. خودش می گوید، پدر و مادرهایی بودند که آمدند و اسم بچه هایشان را صدا زدند و با خود بردند. اما ایران ما ، ماجرای سخت تری دارد. اسم ایران یا همان ایران دخت را ، مربی پرورشگاه برایش گذاشت. او همیشه پشت همان پنجره هایی که یاد می کند به انتظار می ایستاد تا بلکه پدر و مادرش روزی به سراغش بیایند . اما افسوس.
18 سال بعد؛ وقتی مستقل شد، خودش به دنبال هویت گمشده اش می رود. سال 64 ، یک عکس دنیای او را تغییر می دهد، عکس چهره نوزاد رها شده ای را نشان می داد که مبهوت به آینده نامعلوم چشم دوخته است. روزنه امیدی را دنبال می کند آن عکس در یکی از روزنامه ها به چاپ می رسد تا شاید کسی بیاید و ایران ما را از پشت پنجره انتظار بیرون بکشد، اما باز افسوس! همان سال با شوهرش ، احمد آقا آشنا می شود و با هم ازدواج می کند . احمد آقا می شود تکیه گاهی برای ایران. ایرانی که تا آن سال ها، هیچ پیوندی با آدمیان اطرافش نداشته ، حال پیوند ازدواج می بندد و مدتی بعد اولین فرزندش را به دنیا می آورد. برای هر دختری ، مهمترین یار و یاور، مادری است که رسم مادری را خوب بلد است و به دخترش بیاموزد. اما ایران، تنها بود. خودش رسم مادری را یاد می گیرد و بچه هایش را در آغوش پر مهرش می پروراند.
از خواب ها و رویاهایش تعریف می کند. گاه گاهی تصویر مادرش را در خواب می بیند و با او صحبت می کند. دلتنگ می شود برای خواب ها و بی تاب می شود برای همان لحظات هر چند کوتاهی که در کنار مادرش آرام می گیرد.
از یادگار آن دوران، تنها یک نامه از بهزیستی در دست دارد که گواهی می کند ، ایران در سال 1337 به شیرخوارگاه آمنه تحویل داده شده است. هم اکنون او در شهر ری ، در کنار خانواده اش زندگی می کند.
حالا او می ماند و مشخصاتی که از همسایه و دوست و آشنا به گوشش می رسانند ، مبنی بر اینکه تشابه فراوانی به بعضی ها دارد و او پیگیری هایش را شروع می کند تا بفهمد آیا ممکن است آن شخص از بستگانش باشند. هر بار که آگهی به روزنامه می دهد ، ماهها به انتظار می نشیند و خبری نمی شود. از جایی دیگر نا امید می شود. می گوید از اینکه همیشه به انتظار پدر و مادرش بوده و انگار هرگز آنها به دنبالش نبوده اند ، خسته شده است. ما می خواهیم به او کمک کنیم که دوباره امیدوار شود. این کمک را مدیون شما کاربران عزیز هستیم. اگر بتوانیم با شما، خبری از خانواده اش بیابیم ، به زنی 58 ساله نشان می دهیم که امید همیشه هست و امید تنها تیکه ی باقیمانده از هویتمان است.