ویرانی زندگی خانوادگی در آرایشـــــــگاه

روزنامه ایران : شوهرم از وقتی مرا در رستوران با مردان غریبه دیده است، تصمیم گرفته طلاقم بدهد اما من زندگی‌ام را دوست دارم و پشیمانم...
 زن جوان ظاهر آراسته و صورت زیبایی داشت. نگاهش هنوز هم پشت پلک‌های پف کرده و لایه‌های اشک، جذابیتش را از دست نداده بود. بغض سنگینی در گلویش بود و بریده بریده حرف می‌زد. لیوانی آب برای خودش ریخت و نفس عمیقی کشید و گفت: «همه چیز از 6 ماه پیش شروع شد. از بیکاری خسته شده بودم. هر روز از صبح تا شب که امیر سر کار می‌رفت تنها بودم و حسابی حوصله‌ام سر رفته بود. از طرفی امیر برای تأمین هزینه‌ها خیلی تحت فشار بود و می‌خواستم هر طور شده کمکش کنم. وقتی موضوع را با او درمیان گذاشتم گفت: «اگر واقعاً دوست‌داری کار کنی من حرفی ندارم اما به خودت فشار نیاور...»
با شنیدن این حرف خیلی خوشحال بودم. مدت‌ها بود به این موضوع فکر می‌کردم و وقتی رضایت امیر را گرفتم به خاطر علاقه و استعدادی که در آرایشگری داشتم در دوره‌ای آموزشی ثبت‌نام کردم. همزمان هم در آرایشگاه‌ها دنبال کار می‌گشتم. در همین رفت و آمدها با زنی به نام سوسن آشنا شدم.
او صاحب یک آرایشگاه زنانه بود که وقتی دوره‌ام تمام شد قبول کرد وردستش شوم. آنقدر انرژی گرفته بودم که هر شب وقتی امیر می‌رسید تا ساعت‌ها فقط من حرف می‌زدم و او با صبوری حرف‌هایم را گوش می‌داد و به نظر می‌رسید از شرایط راضی است.
سوسن مهربان بود و من پس از چند هفته آنقدر با او صمیمی شدم که دیگر کوچکترین مشکلاتم را هم با او در میان می‌گذاشتم و کم کم او از همه مسائل شخصی و خانوادگی‌ام باخبر شد.
سوسن چند سال قبل از شوهرش جدا شده بود اما مردان زیادی اطرافش بودند و به قول خودش بعد از جدایی با آنها خوش می‌گذراند. چند باری دوستانش را جلوی آرایشگاه دیده بودم. آنها خیلی گرم و صمیمی بودند و طوری با من برخورد می‌کردند که انگار سال‌هاست مرا می‌شناسند. اوایل به این مسائل توجهی نداشتم البته از تعریف و تمجیدهایشان خوشم می‌آمد اما به روی خودم نمی‌آوردم. تا اینکه یک روز سوسن پیشنهاد کرد با دومرد که ازدوستانش بودند بیرون برویم. او به من گفت: «بچه‌ها چند باری تو را دیده‌اند و گفته‌اند امروز تو را هم با خودم بیارم. زیاد طول نمی‌کشه. البته اصراری ندارم اما...» لحنش طوری بود که احساس کردم اگر «نه» بگویم او ذهنیتش درباره من عوض می‌شود و فکر می‌کند اُمل و ترسو هستم و به خودم اعتماد ندارم. اما ای کاش پایم شکسته بود و آن روز نرفته بودم....
اوایل همیشه با سوسن در جمع دوستانش حاضر می‌شدم اما کم کم آنها شماره‌ام را گرفتند و دیگر حتی به او نمی‌گفتم و خودم با آنها کافی شاپ، رستوران و... می‌رفتم و بدون فکر به عاقبت کارم، خوش می‌گذراندم.
یکی دو باری خواستم با امیردرباره آنها صحبت کنم اما ترسیدم او عصبانی شود و نگذارد سر کار بروم. شرایط طوری شده بود که دیگر از ترس اینکه حرفی از دهانم بپرد شب‌ها کمتر حرف می‌زدم و مدام پای تلفن بودم.
امیر مشکوک شده بود اما باز هم چیزی نمی‌گفت. کم کم به رفت و آمدها عادت کرده و کافی شاپ‌ها و رستوران‌های سطح بالای شهر پاتوقم شده بود.
هرگز فکر نمی‌کردم امیر متوجه چیزی شده باشد. اما او بدون اینکه بدانم همه رفتارهایم را زیرنظر داشت. زن جوان وقتی به اینجا رسید سکوت کرد. انگار آنچه می‌خواست بگوید برایش خیلی دردناک بود. گریه امانش نمی‌داد.
دقایقی فقط صدای هق هق گریه اش می‌آمد. کمی آرام‌تر که شد ادامه داد: «هنوز نمی‌توانم در چشمان امیر نگاه کنم... فکر می‌کردم او از همه چیز بی‌خبر است اما.... یک روز در یکی از کافی شاپ‌ها با دوستان سوسن قرار داشتم. آنقدر با آنها صمیمی شده بودم که صدای قهقهه‌هایم در فضای کافی شاپ می‌پیچید. ساعاتی آنجا بودیم اما خیلی دیر شده بود و باید به خانه برمی‌گشتم. در حال خنده و شوخی از کافی شاپ بیرون آمدیم و نزدیک خودروی مدل بالای دوست سوسن شدیم. اصلاً حواسم به دور و برم نبود اما تا خواستم سوار شوم کسی دستم را محکم گرفت و مرا عقب کشید. خشکم زده بود. امیر آنجا چه کار می‌کرد؟! دوستان سوسن وقتی فهمیدند او شوهرم است سریع سوار ماشین شدند و با سرعت از آنجا دور شدند.
من مانده بودم و امیر.... نگاهش سرد و پر از خشم بود. داغی سیلی محکمی که به صورتم زد را هنوز حس می‌کنم. صدایش از خشم می‌لرزید و با فریاد فروخورده‌ای گفت: «این طوری می‌خواستی کمک خرج زندگی باشی. تو از اعتماد من سوءاستفاده کردی. از صبح دنبالت بودم. هنوز نمی‌توانم باور کنم که زن من با مردان غریبه...» و بعد رویش را از من برگرداند و گفت: «طلاقت می‌دهم تا به خوشگذرانی‌هایت برسی...»
آنقدر شرمنده بودم که نمی‌توانستم حرفی بزنم. انگار آن سیلی مرا به خودم آورده بود. پشیمان شده بودم اما نمی‌دانستم چطور اشتباهم را جبران کنم. از آن روز شوم، امیر دیگر کلمه‌ای حرف نزد. من هم جرأت حرف زدن نداشتم. هرگز فکر نمی‌کردم امیر تهدیدش به طلاق را عملی کند اما دیروز احضاریه دادگاه به دستم رسید.از وقتی احضاریه را گرفتم به هر دری زدم و از هر راهی که می‌توانستم سعی کردم او را از طلاق منصرف کنم اما نشد. حالا فهمیدم چقدر خوشبخت بودم که امیر با آن سیلی و رفتار خشن مرا پیش از اینکه به فساد و رابطه‌های غیراخلاقی بیفتم نجاتم داد.
من زندگی و همسرم را بیشتر از گذشته دوست دارم. کمکم کنید زندگی‌ام از هم نپاشد. از کارهایم پشیمانم. امیر را راضی کنید تا با من بماند...»
+44
رأی دهید
-2

  • قدیمی ترین ها
  • جدیدترین ها
  • بهترین ها
  • بدترین ها
  • دیدگاه خوانندگان
    ۴۶
    صحرا ش - تهران، ایران

    عجب!! با مردهای غریبه بیرون میرفتی و توقع طلاق نداری؟؟؟
    2
    55
    جمعه ۲۴ دی ۱۳۹۵ - ۰۷:۵۱
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۵۷
    دوستدار - استهکلم، سوئد
    خانم محترم همینکه دانستید که دچار اشتباه شدی و قبول میکنید که فریب سوسن را خوردید مطمئن باش حتما" همسرت صرفه نظر از اشتباهت میکند و با هم زندگی شادی دوباره خواهی داشت بشرط اینکه اشتباه گذاشته ات را از یاد نبرید و تجربه از ان بگیری !
    12
    31
    جمعه ۲۴ دی ۱۳۹۵ - ۰۹:۲۲
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۳۷
    hossein+87+ - ایران، ایران

    امیر اقا دمت گرم. نشون داد واقعا مرده. واقعا این زندگی دیگه درست نمیشه و روابط به حالت قبل برنمیگرده. حیف.
    9
    53
    جمعه ۲۴ دی ۱۳۹۵ - ۰۹:۳۹
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۶۲
    فرهاد امیرپور - خارکوف، اوکراین

    خدا رو شکر کن نکشتت.
    10
    39
    جمعه ۲۴ دی ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۰
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۳۴
    غریبه_021 - تهران، ایران

    به این میگن یه مرد با عقل و شعور خودشو علاف و درگیر یه شریک خیانتکار نمیکنه . هرکی خیانت کرد باید از زندگیت بندازیش بیرون نه دلسوزی و بخشش نه حماقت و قتل و جنایت
    3
    29
    جمعه ۲۴ دی ۱۳۹۵ - ۱۴:۴۴
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    نظر شما چیست؟
    جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.