خانم معلم هنوز لذت بازنشستگی را نچشیده بود که پایش به دادگاه خانواده باز شد. 21 سال سختیهای زندگی با یک مرد تنبل را تحمل کرده بود اما رمال شدن همسرش دیگر بهانهای برای ادامه زندگی با او باقی نمیگذاشت. «فیروزه» آن روز صبح زود بیدار شده و اول وقت اداری خودش را به شعبه 261 دادگاه خانواده رسانده بود.همسرش «شهاب» نیزچند دقیقه قبل از شروع جلسه به مجتمع قضایی ونک رسید، آن هم با موهای ژولیده و لباسهای چروکیده. حاصل زندگی مشترک آنها دختری 17 ساله و پسری 15 ساله بود که هنگام حضوروالدینشان دردادگاه، پشت نیمکت مدرسه به سر میبردند.
با دعوت منشی، زن و شوهر از روی نیمکت راهرو بلند شده و وارد اتاق دادگاه شدند. روی پرونده آنها نوشته شده بود؛ «دادخواست مهریه و اجرت المثل». قاضی «سعادت» به پرونده نگاهی انداخت و رو به مرد گفت:«همسرتان مهریه و اجرت المثل زندگی مشترکتان را از شما مطالبه کرده، در این باره چه توضیحی دارید؟»
مرد گفت:«من در طول زندگی مشترک خرج زندگی زن و بچه هایم را داده ام. اما در مورد مهریه نمیدانم چرا این درخواست را داده؟ با این حال من ثروت و درآمد زیادی ندارم که بتوانم این جور هزینهها را بپردازم...»زن که تا آن لحظه سکوت کرده بود حرف همسرش را برید و گفت:«آقای قاضی، بیشتر از 20 سال است که با این مرد زندگی میکنم، اما از روز اول برای زندگیمان هزینه نکرده و همیشه بار زندگی روی دوش من بوده. سالها در مدرسه گچ تخته خوردهام و در خانه هم کار کرده ام. این آدم عادت کرده روی درآمد من حساب کند. هیچ وقت کار دائمی و درآمد ثابتی نداشته و در تمام این سالها از این شاخه به آن شاخه پریده. حالا هم رفته دنبال رمالی و فالگیری. آخر این هم شد کار؟ دیگر خسته شدهام و طاقت این زندگی را ندارم...»
قاضی سعادت به حرفهای زن گوش میداد. زن لحظهای حرف خود را قطع کرد و به فکر رفت. داشت به سختیهایی که در زندگی با همسرش تحمل کرده بود فکر میکرد و نمیدانست از کجا شروع کند به گفتن.
ازدواج فیروزه و شهاب به سال 1374 باز میگشت. معرفی آنها به واسطه یک آشنای خانوادگی صورت گرفته بود. شهاب در آن روزها مرد لاغر و ورزیدهای بود که از درآمدش در شغلهای آزاد حرف میزد و حتی درآمد معلمی را ناچیز میدانست، اما چند سال بعد به همین درآمد و مزایای معلمی چشم دوخت. او مدتی دلالی میکرد، چند سالی به کار خرید و فروش خودرو مشغول بود و مدتی هم به عمده فروشی کالاهای مختلف پرداخت. اما بالا و پایین شدن نرخ دلار و افزایش تورم او را خانه نشین کرد.
در سال دهم ازدواجشان بود که شهاب اعضای خانواده را راضی کرد به یکی از شهرستانهای کوچک استان کرمان بروند تا روی زمینهای اجدادی اش کار کنند. چند سال هم به این منوال گذشت و فیروزه جدا از کار در مدرسهای دورافتاده، ناچار شده بود روی زمین کشاورزی نیز همپای همسرش کار کند و حتی در دامداری کمک حال همسرش شود، اما نداشتن تجربه و البته بلندپروازی شهاب باعث شد در آن کار هم شکست بخورند.
فیروزه خوب یادش میآمد که حتی زمین سهمیه تعاونی فرهنگیان خودش را هم فروخت تا شاید پول آن گشایشی در کار همسرش به وجود بیاورد، اما باز هم نتیجهای دربرنداشت و در نهایت به تهران بازگشتند. در سالهای اخیر بچهها بزرگتر شده بودند و از آنجا که درآمد معلمی کفاف زندگی 4 نفره را نمیداد، خانهشان را به دو قسمت تقسیم کردند تا از اجاره دریافتی گذران زندگی کنند. با این حال فیروزه سختی را تحمل میکرد و تنها به فکر آینده بچهها بود تا اینکه همسرش با دوستانی معاشرت کرد که دغدغهای جز رمالی، فالگیری، اسطرلاب و... نداشتند.
شهاب که از اضافه وزن رنج میبرد و راه رفتن برایش مشکلاتی ایجاد میکرد، با این حال روی صندلی دادگاه جابه جا شد و گفت:«این خانم چند روزی است که بچههایش را به حال خود گذاشته و خانه را ترک کرده است...» زن باز هم حرف شوهرش را قطع کرد و ادامه داد: «معلوم است که ترک میکنم. هر روز تا لنگ ظهر خواب هستی. در دو ماه گذشته زندگی من و بچه هایت را زهرمار کرده ای...» بعد رو به قاضی کرد و گفت: «مدتی بود که افسردگی داشت و دارو مصرف میکرد، اما این اواخر هر شب یکی از دوستانش را به خانه میآورد و از شب تا صبح ورد میخوانند. شمع و عود روشن میکنند. لنگه ظهر که بیدار میشود توهم میزند و میگوید به من الهام شده که فلان چیز را بخرم ،تا یک هفته میتوانم دو برابر بفروشم... بنابراین تصمیم گرفتم پول مهریه و اجرت زندگی مشترکم را بگیرم و بروم یک خانه دیگر تهیه کنم. اینطوری برای بچهها هم بهتر است. باور کنید من زندگیام را دوست دارم و حتی دلم نمیخواهد طلاق بگیرم...»
مرد خواست جواب زن را بدهد که قاضی اجازه نداد. سپس توضیح داد که مهریه در هر صورت حق قانونی زوجه نسبت به زوج است و از سوی دیگر زوج باید شرایط زندگی مناسب را برای خانواده فراهم کند. با این حال از زن خواست اموال و داراییهای شوهرش را به دادگاه معرفی کند تا درخصوص میزان پرداخت مهریه تصمیم بگیرد.
با پایان دادرسی، فیروزه جلوتر از شوهرش از دادگاه خارج شد. بسرعت پلهها را طی کرد تا هر چه زودتر به خروجی برسد و گوشی موبایلش را تحویل بگیرد. ساعتی دیگر مدرسهها تعطیل میشدند و میتوانست با دختر و پسرش حرف بزند. دلش برای بچههایش تنگ شده بود.