بالاخره به آخر خط رسیدند. با دریافت حکم طلاق، زن میماند و مرد میرفت. 25 سال پیش که ازدواج کردند فکرش را هم نمیکردند که روزی از هم جدا شوند اما حالا آن روز رسیده بود. چراکه تصمیم به «مهاجرت» راه زن و شوهر میانسال را از هم جدا میکرد.
مرد تنها به دادگاه آمده بود. ضرورتی هم به حضور زن نبود، همه کارهایشان را یکی دو هفته قبل انجام داده بودند و فقط ابلاغ حکم مانده بود. در گوشهای از شعبه 266 دادگاه خانواده منتظر بود تا اینکه منشی دادگاه برگهای را از پرونده جدا کرد، روی آن مهری زد و به دستش داد.
مرد میانسال که «خسرو» نام داشت موهای جوگندمی و اندامی ورزیده داشت. لحن صحبتش هم نشان میداد باید شغل خاصی داشته باشد. او خلبان بود و همسرش «پروانه» ماما. نخستین بار سالها پیش در روز تولد برادرزاده خسرو، درست پشت اتاق زایمان با هم آشنا شده بودند. حالا آن نوزاد، جوانی 25 ساله شده بود و در امریکا تحصیل میکرد.خسرو برگه را از منشی گرفت و از دادگاه بیرون رفت تا مدارک لازم را برای طلاق و مراجعه به دفترخانه طلاق آماده کند. وسط راهرو جلوی آسانسور ایستاد. پیرزنی با عینک ته استکانی او را میپایید. پیرزن تا رسیدن آسانسور نتوانست صبر کند و از او پرسید: «از هم طلاق گرفتید؟»خسرو یک لحظه خشکش زد. به ورقه تا شده در دستش نگاه کرد و گفت:«از کجا فهمیدید مادر؟»
پیرزن به تندی جواب داد:«پسرم من یک مادر هستم. از نگاه کردن به چشمهای بچههایم میفهمم چه حالی دارند. تو هم مثل پسر خودم میمانی...»آسانسور رسید و هر دو سوار شدند. در همان حال پیرزن پرسید:«دوستش نداشتی؟»و خسرو بدون معطلی جواب داد:«عاشقش بودم. حالا هم دوستش دارم. خانمم هم مرا دوست دارد...»آسانسور به پایین حرکت کرد. اما نگاه خسرو روی عددهای قرمز طبقات ثابت ماند که شمارش معکوس داشتند؛ درست مثل روزهای خوش گذشته او و پروانه که بسرعت سپری شده بودند.
زوج میانسال دو هفته پیش با دادخواست طلاق توافقی به مجتمع قضایی ونک مراجعه کرده بودند. آنها بدون هر گونه بحث و جنجالی به توافق رسیده بودند که کارهای قانونی را انجام دهند. پروانه مهریهاش را بخشیده بود و خسرو شش دانگ خانه را در شمال تهران به نامش سند زده بود. زن هیچ حق و حقوق دیگری نخواست، از همان روز اول زندگی هم به حقوق دریافتی خودش از بیمارستان راضی بود. بخشی از درآمد آنها در 25 سال گذشته صرف خرید یک خانه و خودرو شده و مابقی را صرف سفرهای متعدد داخلی یا خارجی کرده بودند. فرزندی هم نداشتند که درباره حضانت و آیندهاش توافق کنند، اصلاً از همان ابتدا به بچه دارشدن اهمیتی نداده بودند.
قبل از توقف آسانسور در طبقه همکف، مرد میانسال در این فکر بود که سال گذشته در چنین روزی کجا بودند؟ بعد یادش آمد که دعوتنامهای از برادرش برای اقامت در امریکا دریافت کرده بود. از روزی که چشمهایش ضعیف شده بودند خلبانی را کنار گذاشته و خودش را پیش از موعد بازنشسته کرده بود. پس از آن هم در حرفه کابینتسازی سرمایهگذاری کرده بود، اما چند سال نشده ورشکست شده و به حقوق بازنشستگی قناعت کرده بود. از پارسال تا دو هفته پیش با همسرش درباره رفتن به آنسوی آبها حرف زده بود، اما پروانه کسی را در امریکا نداشت و خانوادهاش در همین تهران ساکن بودند. از همه مهمتر چند سال دیگر از فعالیت بهعنوان مامای زایشگاه بازنشسته میشد و ترجیح میداد حداقل تا آن زمان صبر کند.
در آسانسور باز شد، خسرو در را نگه داشت تا پیرزن بیرون آمد و آرام آرام راه افتاد. بعد از آن لحظهای ایستاد و از مرد پرسید:«می دانم که همدیگر را دوست دارید، اما ممکن است هر کدامتان ازدواج کند. آنوقت برای همیشه همدیگر را از دست میدهید. از من گفتن بود...»
خسرو لبخندی زد و گفت:«نه من اهل ازدواج دوباره هستم و نه همسرم. فعلاً من تصمیم دارم به خارج از کشور بروم و او دوست دارد بماند. اما همسرم گفته هر وقت که برگردی، در خانه به رویت باز است...»
پیرزن زیر لب گفت:«امیدوارم مادر...» سپس عصا زنان وارد پیاده رو شد. در آستانه شب یلدا مجتمع قضایی خلوتتر به نظر میرسید. در عوض آجیل فروشیها و قنادیهای شهر ساعات شلوغی را از سر میگذراندند، انگار زن و شوهرها بهانهای برای کنار هم بودن پیدا کرده بودند.