گفت‌وگو با پسری که در نوجوانی مرتکب قتل و ٢٥ روز پیش آزاد شد : هیچ تصوری از اعدام نداشتم

روزنامه اعتماد : «پنج سال، هر سه شنبه منتظر بودم مامور زندان بیاید و اسمم را برای اعدام صدا بزند» احمد* این را می‌گوید و نگاهش را به مادرش می‌دوزد. زن، مانتوی مشکی پوشیده. روی صندلی نشسته و با چشمانی قرمز به زمین خیره شده. دستمال کاغذی در مشت‌هایش به گلوله کوچکی تبدیل شده که هر از گاهی با اشک چشمانش یکی می‌شود «غصه نخور دیگه مامان، قربونت برم، دیگه تموم شده.» مادر، با صدایی برخاسته از انتهای گلو، به حرف می‌آید «اون موقع که رفت زندان، قدش تا شونه‌ام بود، اما الان قد کشیده. من رشدش رو ندیدم»؛ احمد ٢٣ ساله است. موی سیاه و لختش را روی پیشانی‌اش انداخته. رد باریکی از ضربه چاقو روی ابروی پرپشتش نشسته. یادگاری زندان است. او ٧ سال پیش، وقتی تازه چند ماه از ١٦ سالگی‌اش گذشته بود، پس از خوردن مشروب، همراه دو نفر از دوستانش سوار موتور شدند و از چند نفر زورگیری کردند. یکی از مالباخته‌ها اما مقاومت کرد. احمد از موتور پیاده شد و با چاقویی که یکی از دوستانش به او داد، ضربه‌ای مرگبار به مالباخته زد. چند روز بعد، مامورها احمد را دستگیر کردند و به جرم قتل عمد به کانون اصلاح و تربیت فرستادند. دو سال بعد، حکم قصاصش صادر شد «اول نمی‌دونستم اعدام چیه، فکر می‌کردم مدت زیادی رو باید تو زندان باشم. تا اینکه بردنم رجایی شهر، وقتی هم‌بندی‌هام رو صدا می‌کردن و برای اعدام می‌بردن، تازه فهمیدم خودم کجای کارم.» زندگی، برای احمد طعم مرگ پیدا کرده بود اما او یک روز، وقتی زندان همان بود و زندانی‌ها همان، نقشه‌ای برای آینده‌ خود کشید: «تصمیم گرفتم قرآن حفظ کنم و برم دانشگاه. رشته حقوق رو انتخاب کردم و الان ترم ٣ هستم.» کم‌کم انگار همه‌چیز رنگ زندگی به خود می‌گرفت، احمد در زندان قرآن حفظ می‌کرد و درسش را می‌خواند. مادرش دنبال جلب رضایت بود و اولیای دم، با نهایت گذشت، تصمیم گرفتند به دادسرا بروند و با بخشش، حکم اعدام را بی‌اثر کنند. اکنون (زمان تهیه مصاحبه) ١٤ روز از آزادی احمد می‌گذرد «وقتی مامور زندان گفت الان درو باز می‌کنم بری بیرون، باورم نمی‌شد. می‌گفتم بعد ٧ سال، برم بیرون؟ بدون دستبند و پابند؟» او هر بار که به زندگی فکر می‌کند، یاد زندانی‌های دیگری هم می‌افتد که شرایط او را دارند «می خوام درسم رو بخونم و درست زندگی کنم. هنوز تو زندان آدمایی هستن که شرایط منو دارن.»
 
تو محصل بودی که مرتکب قتل شدی، چگونه این اتفاق افتاد؟
سال ٨٨، من موتور داشتم و موتوسواری‌ام هم خوب بود. دو تا رفیق سابقه‌دار داشتم که با آنها در خیابان‌ها دور می‌زدیم. آنها قبلا به جرم سرقت و دعوا و درگیری زندان افتاده بودند. یک روز صدایم کردند، گفتند بیا برویم در پارکینگ خانه‌مان مشروب بخوریم. بعد از خوردن مشروب، رفتیم قهوه‌خانه. شب شد. داشتیم برمی‌گشتیم که به پیشنهاد آنها از چند نفر زورگیری کردیم و لپ‌تاپ و کیف‌شان را دزدیدیم. نزدیک خیابان [...] آن خدابیامرز را دیدیم. گفتند کیفش را سرقت کنیم. من آن‌موقع راکب بودم. وقتی مقتول مقاومت کرد، با هم درگیر شدیم. احمد چاقویش را به من داد و من هم با آن ضربه‌ای به مقتول زدم.
چه شد که او را برای زورگیری انتخاب کردید؟ کیف با ارزشی دستش بود؟
نه در کیفش چند تا پاسپورت و شناسنامه برای مسافران کربلا بود. من هم مست بودم. سر رفاقت و اینجور چیز‌ها رفتم زورگیری. خام و بچه بودم. هرکسی هرچه می‌گفت، می‌گفتم باشه. وقتی دیدم احمد نتوانست کیف را بگیرد، از موتور پیاده شدم. او چاقویش را به من داد و من هم در حالت غیرطبیعی، با آن به مقتول ضربه زدم. بعد هم که سه نفری فرار کردیم.
آن دو نفر همسن خودت بودند؟
احمد یک سال از من بزرگ‌تر بود و در خیابان بالایی خانه ما می‌نشست. آن یکی هم تقریبا همسن خودم بود.
وقتی مقتول روی زمین افتاد، متوجه فوتش شدی؟
نه اصلا. آن روز رفتم خانه دوستم، بعدا در آگاهی فهمیدم فوت کرده.
قبل از این حادثه پایت به کلانتری باز شده بود؟
نه، نخستین بارم بود.
چطور دستگیر شدی؟
خانه یکی از دوستانم بودم که ماموران ریختند و دستگیرم کردند. پدر فرید (سارق سوم) به پسرش شک کرده و به پلیس خبر داده بود.
مقتول چند ساله بود؟
دور و بر ٤٥ سال.
در اتاق بازجویی فهمیدی آدم کشته ای؟
در آگاهی شاپور نگفتند چه اتفاقی برای آن خدابیامرز افتاده تا اینکه بردنم دادسرا و بازپرس بعد از اینکه کمی کتکم زد گفت آدم کشته‌ام.
باورت شد؟
اصلا. کپ کرده بودم. نمی‌دانستم قتل چیست، کشتن... من اول نمی‌دانستم مرده. همان روز حادثه به دوستانم گفته بودم برویم ببینیم چه شده اما خب ترسیده بودیم.
از آگاهی به کانون اصلاح و تربیت منتقل شدی؟
سه روز در قرنطینه کانون ماندم، آزمایش‌های روانشناسی و اعصاب گرفتند و بعد، مدیر آمد از روی قیافه و سن و هیکل بچه‌ها را تقسیم‌بندی کرد.
کانون چه جور جایی بود؟
آن موقع در کانون ٦،٧ نفر جرم‌شان قتل بود. یک گروه ویژه هم بود که سالن جدا داشتند. از بچه‌های ٨-٧ ساله تا ١٣- ١٢ ساله را آنجا نگه می‌داشتند. یک بچه ٨ ساله بین آنها بود که به جرم قتل زندانی شده بود. وقتی داشت با یکی از دخترهای همسایه‌اش بازی می‌کرد، هلش داده بود که او هم افتاده بود در چاه و مرده بود. آذری‌زبان بود و اصلا نمی‌توانست حرف بزند.
جرم بیشتر بچه‌های گروه ویژه چه بود؟
جیب بری، تو مترو و خیابان. بیشترشان بچه‌های لب خط و و آن‌ورها بودند.
خیلی با بچه‌های دیگر فرق داشتند؟
آره، بچه ٩ ساله سر و صورتش پر از خط بود. خودشان را می‌زنند، با چاقو یا تیغ.
نخستین شبی که در کانون بودی را یادت هست؟
فرستادنم گروه ٤ با ٥٠ نفر دیگر. خیلی سخت بود. فهمیده بودم که از این به بعد باید از همه رفاهی که بیرون داشتم دل بکنم و مدت زیادی در زندان باشم. یا تمام شود یا حکم را اجرا کنند.
جرم هم‌بندی‌هایت چه بود؟
همه جوره بود. مواد مخدر، زورگیری، سرقت، قتل، خانه‌رویی (سرقت از خانه) و... البته قتل؛ یکی من بودم یکی امیرهادیان که او هم آزاد شده. در هم بودن آدم‌ها. مثل رجایی‌شهر و قزلحصار و فشافویه نیست که تقسیم‌بندی داشته باشد.
شب اولی که در کانون خوابیدی یادت هست؟
یک سالن بود، دور و بر ٧٠- ٦٠ متر. دور تا دورش تخت دو‌طبقه بود. یک تلویزیون ٤٢ اینج هم ته سالن بود. شب‌ها که خاموشی می‌زدند تا ساعت ١٠ شب روشن می‌ماند تا بچه‌ها خواب‌شان ببرد. بعد از دوربین می‌دیدند و خاموشش می‌کردند. بچه‌ها یا جلوی تلویزیون یا تخت‌خواب‌شان می‌برد.
آن موقع می‌دانستی ممکن است اعدامت کنند؟
نه اصلا نمی‌دانستم اعدام چی هست. فقط فکر می‌کردم که باید مدت زیادی در زندان باشم.
چقدر در کانون دعوا می‌شد؟
می شد اما دعواهای کوچک، بیشتر با مشت و لگد به هم ضربه می‌زدند، فحش می‌دادند؛ بچه بودیم.
خودزنی یا خودکشی چطور؟
خیلی دیده بودم. مثلا پسری ١٥ ساله را دیدم.
مگر آنجا دوربین ندارد؟
چرا اما این کارها را در جاهایی مثل حمام انجام می‌دادند.
سرنوشت آن پسر ١٥ ساله که گفتید چه شد؟
فوت کرد.
این اتفاقات برایت تازگی نداشت؟
اوایل چرا اما بعد عادی شد. مثلا می‌دیدیم طرف خودزنی کرده، از کنارش رد می‌شدیم.
خودت تجربه خودزنی داری؟
نه، با خودزنی فقط بدن آدم زشت می‌شود. نه چاره‌ای برای آدم می‌شود و نه راه‌حلی است.
نخستین روزی که مادرت به ملاقاتت آمد، یادت هست؟
همان موقع که رفتم کانون، زنگ زدم خانه و خبر دادم. خودم که یادم نیست اما مادرم می‌گوید رنگم مثل گچ شده بود، مثل میت. مادرم رگ کمرش گرفته بود. نمی‌توانست پله‌ها را بالا بیاید. برایش باورکردنی نبود.
یک روز عادی در کانون چگونه می‌گذرد؟
صبح ساعت ٧ بیدارت می‌کنند. بچه‌ها دست و صورت‌شان را می‌شویند، می‌روند سالن غذاخوری. بعد از صبحانه آمار می‌گیرند و همه تقسیم به کار می‌شوند. آنجا کارگاه فنی دارد، کامپیوتر، مکانیک، گچ‌کاری، گل‌کاری، سفالگری و آرایشگری. بچه‌ها از قبل یکی از اینها را انتخاب می‌کنند. تا ساعت ١٢:٣٠ ظهر کارشان تمام می‌شود. ساعت ١٣ می‌روند نهار، بعد در اختیار خودشانند تا ساعت ١٧ که می‌برند هواخوری اجباری. ساعت ١٨:٣٠ که شام می‌دهند و آمار می‌گیرند. تا ساعت ١٠ شب بچه‌ها می‌توانند زنگ بزنند، از فروشگاه خرید کنند. باشگاه بروند. استخر هم که دو ماه در سال بود و سینما هم هر پنجشنبه.
تو در کدام یک از این کارگاه‌ها بودی؟
من اول در بخش کامپیوتر بودم. بعد یکی از مسوولان آنجا به اسم آقای قربانی من و سه، چهار نفر دیگر را مسوول سینما کرد. اینجوری راحت شده بودم. در کانون می‌چرخیدم، باشگاه، سینما و کارگاه. دیگر تا شب در بند نبودم.
این فعالیت‌ها چقدر در روحیه بچه‌ها تاثیر داشت؟
موقعی که در کارگاه هستند تاثیر دارد اما وقتی وارد بند می‌شوند دوباره همان غم و غصه سراغ‌شان می‌آید.
تو دو سال در کانون بودی تا اینکه نوبت دادگاهت شد. باید جلوی خانواده مقتول اعتراف می‌کردی. آن روز چه حسی داشتی؟
فقط ترسیده بودم. غم و اندوه زیادی روی دوشم بود.
از چی ترسیده بودی؟
تا حالا محیط دادگاه را ندیده بودم. پنج تا قاضی آنجا بود.
می دانستی چه چیزی در انتظارت است؟
اصلا نمی‌توانستم به هیچ چیزی فکر کنم. تازه ١٨ ساله‌ شده بودم.
از اعدام نمی‌ترسیدی؟
نمی دانستم اعدام دقیقا چیست.
کسی در کانون به تو نگفته بود؟
چرا اما من درک نمی‌کردم. بعد از اینکه رفتم زندان رجایی‌شهر، دیدم رفقایم را از کنارم بلند می‌کنند و می‌برند اجرا، آنجا تازه درک کردم اعدام چیست. کانون اعدام نبود. نمی‌بردند.
اولیای دم واکنش‌شان چطور بود؟
درخواست قصاص کردند. همسر مقتول، پسرش و پدرش آمده بودند. همسر مقتول هم حالش بد شد.
گفتن از قتل پیش روی اولیای دم خیلی باید سخت باشد.
(سکوت) آنجا گفتم کاش مقتول من را می‌زد. گفتم نمی‌دانم من چطور توانستم او را که خیلی از من بزرگ‌تر بود بکشم.
وقتی از دادگاه برگشتی، اعدام برایت معنا پیدا کرده بود؟
آره، دیگر فهمیده بودم که قرار است حکم قصاص بگیرم. فهمیدم زیر حکمی هستم. حالم خیلی بد شده بود.
در این شرایط چقدر به زندگی بیرون از کانون فکر می‌کردی؟
زیاد اما حبس برایم راحت شده بود.
به آزادی امیدوار بودی؟
آره، مادرم می‌آمد کانون و می‌گفت برای گرفتن رضایت تلاش می‌کنند.
اولیای دم چه برخوردی با مادر و خواهرت داشتند؟
مادرم می‌گفت آنقدر اضطراب و ترس داشت و در گوشش همهمه بود که اصلا نمی‌شنید اولیای دم چه می‌گویند. آنها قصاص می‌خواستند و گفته بودند هرچه قانون حکم دهد. شب و روز در خانه‌شان بود. آنها آدم‌های محترمی بودند.
٢ سال و ٥ ماه بعد از قتل، تو را از کانون به زندان رجایی‌شهر بردند. آن روز چه حسی داشتی؟
اصلا دوست نداشتم بروم. یک روز در وسایلم اتوی مو و سشوار پیدا کردند و به همین بهانه من را فرستادند زندان. اما این چیزها عادی بود، مثلا وقتی گلریزان می‌شد، ما خوشتیپ می‌گشتیم و با مردم بیرون بیشتر ارتباط داشتیم برای همین سشوار و اتوی مو عادی بود.
هر چند وقت یک‌بار در کانون گلریزان انجام می‌شود؟
سالی یک‌بار در ماه رمضان. جمعیت زیادی از بازیگرها می‌آمدند. من و سه چهار نفر از دوستانم هم مسوول چیدن صندلی‌ها و نظم آنجا بودیم. مردم از بیرون می‌آمدند. مجری می‌آمد. کلی برنامه برگزار می‌شد. ما حواس‌مان بود که بچه‌ها نیایند پایین و دعوا نشود.
روزی که صدایت کردند و به رجایی شهر بردند یادت هست؟
دوشنبه بود. رفته بودم ملاقات. می‌خواستم برگردم که نگذاشتند. یکی را فرستادند وسایلم را جمع کرد و آورد. بعد سوار ماشینم کردند و به رجایی شهر بردند. آنجا هم قرنطینه دارد.
مسوولان کانون پیگیر پرونده‌های بچه‌ها بودند؟
آره، خیلی خوب بودند. انصافا پیگیری می‌کردند، رفتارشان هم محبت آمیز بود.
قرنطینه زندان چه فرقی با کانون دارد؟
آنجا زندان است. مدیر داخلی زندانی‌ها را تقسیم می‌کند. من افتادم در بند جوانان. آنجا هم که فقط دعوا و خونریزی است.
سن مجرمان بند جوانان از چقدر است؟
از ١٩ سالگی شروع می‌شود تا ٢٧ سالگی. آنجا بدتر از اندرزگاه‌های دیگر است. آنجا تیم و تیم بازی است. اینها می‌خورند به هم و دعوا می‌شود.
بیشتر به چه جرمی زندانی اند؟
جرایم خشن. بیشترشان قتل است. سرقت مسلحانه، آدم ربایی، زورگیری و...
مسن‌ترین زندانی آنجا چه شرایطی داشت؟
سالنی بود که پیرمردها را آنجا نگه می‌داشتند. از ٦٠ تا ٩٠ساله. شاکی‌های‌شان نه رضایت می‌دادند نه به اعدام راضی می‌شدند. یکی بود، ٨٤ ساله بود. آدم کشته بود. روزی ٣٢ تا قرص می‌خورد. دیابت و مریضی قلبی و ریوی داشت.
با سابقه‌ترین زندانی آنجا که بود؟
مرد جوانی بود که دقیقا سال تولد من (١٣٧٢) به جرم قتل افتاده بود زندان. کلی برایم کاردستی درست کرده.
گفتی آنجا درگیری زیاد است. بیشتر سر چه چیزهایی؟
بیشتر دعواهای آنجا سر مواد و گوشی و اینجور چیزها است. بیرون چنین دعوایی نیست. از هر آهنی که می‌بینند برایت تیزی درست می‌کنند.
شب اولی که این شرایط را دیدی، پیش خودت نگفتی که چطور باید اینجا زندگی کنی؟
من بچه محله [...] بودم. بچه‌های این محله هم آنجا زیاد بودند. همان اول وکیل بند می‌پرسد بچه کجایی؟ البته من اول قاطی‌شان نشدم اما بعد رفتم سمت بند هم‌محله‌ای‌هایم.
شده بود در دعواهای تیمی شرکت کنی؟
راستش را بگویم چند سری دعوای‌مان شد. زندان است، نمی‌شود دعوا نکرد.
سر چی دعوایت شد؟
من چند تا رفیق داشتم، جوان بودند. بعضی از زندانی‌ها به آنها مواد می‌دادند که سر همان درگیر شدم.
بیشتر چه موادی آنجا مصرف می‌کنند؟
بیشتر کراک و شیشه می‌کشند.
چطور تهیه می‌کنند؟ با چه قیمتی؟
قاچاقی می‌آورند. قیمتش اول ارزان بود اما الان شده گرمی ٥ میلیون تومان.
خودکشی چطور؟
خودکشی کم بود، اما در درگیری‌های بین زندانیان گاهی افراد می‌مردند. من رفیقی داشتم به اسم صابر، در ١٥ سالگی در درگیری، یک راننده تاکسی را کشته بود. یک پسر خوش‌بر و‌رو و خوش‌هیکل. اول می‌خواستند اعدامش کنند اما ٢٠ ساله‌ که شد، رضایت اولیای دم را گرفت. در آستانه آزادی بود که در یک درگیری در زندان کشته شد.
چطور در زندان خودت را سرگرم می‌کردی؟
برای من، رجایی‌شهر بهتر از کانون بود چون در آنجا هم دیپلم کامپیوترم را گرفتم و هم معرق‌کاری بلد شدم. در رجایی شهر، همه جور تجربه‌ای به دست آوردم. از بدبخت شدن سر مواد، از پرپر شدن جوان‌ها، دعوا کردن، اعدام شدن، به ناحق تیزی خوردن.
در این شرایط چطور شد تصمیم به حفظ کردن قرآن گرفتی؟
می خواستم بدی‌ای که کردم را جبران کنم. اول رفتم دارالقرآن. نزدیک ٥ جزء حفظ کردم. هم قرائت و هم صوت و لحن کار کردم. از آنجا ما را می‌فرستادند زندان‌های دیگر برای مسابقه. (خطاب به مادرش) مامان چند تا لوح دارم؟ خیلی زیاد است. شاید ٤٠ تا. مقام اولی هم دارم.
آن‌موقع حکم اعدامت آمده بود؟
در رجایی شهر بودم، مرا بردند برای اجرای حکم شلاق. ٢١٤ تا شلاق زدند که ٥٠ تاش را قبلا در کانون خورده بودم. ٨٠ تایش تازیانه بود. همان جا قاضی اجرای حکم به من گفت که حکم قصاصم هم آمده.
دیگر درک کرده بودی که اعدام چیست؟
از همان هفته اول رجایی‌شهر، متوجه موضوع شدم. وقتی سه‌شنبه هر هفته می‌آمدند و زندانی‌هایی را از هر اندرزگاهی می‌بردند قرنطینه برای اجرای قصاص.
معمولا چند نفرشان برمی‌گشتند؟
به لطف خدا نصف یا بیشترشان بر می‌گشتند اما بقیه را اعدام می‌کردند.
آنها را چند روز زودتر می‌بردند قرنطینه؟
اول‌ها یک روز زودتر می‌بردند اما این آخر‌ها از پنجشنبه، جمعه می‌بردند. دستبند و پابند می‌زدند تا چهارشنبه صبح. برای اینکه خودشان را نکشند.
چهره اعدامی‌ها هنگامی که آنها را برای اجرای حکم می‌بردند، یادت هست؟
آنها مرده بودند.
و وقتی از چوبه‌‌دار برمی‌گشتند؟
می دیدم که موهای‌شان سفید شده، لاغر شده‌اند، ترکیده‌اند، نمی‌توانند با کسی حرف بزنند، نمی‌توانند راه بروند، زبان‌شان قفل شده، آنجا ته مردن است.
خودت را جای آنها می‌گذاشتی؟
آره، من هم زیر حکمی بودم. از وقتی حکمم آمد، به مدت پنج سال، هر سه‌شنبه منتظر بودم اسمم را بخوانند و مرا برای اعدام ببرند.
هیچ‌وقت تا پای چوبه ‌دار رفتی؟
نه خدا را شکر.
 در این شرایط درست را ادامه دادی، چطور می‌توانستی تمرکز کنی؟
وقتی قرآن می‌خواندم، آرام می‌شدم. تنها چیزی که من را از فکر اجرای حکم دور می‌کرد همان قرآن و نماز شب بود. با اینکه در کنارش، دعوا و درگیری هم بود. در اتاقم می‌نشستم و قرآن حفظ می‌کردم و به اهل بیت متوسل می‌شدم، آرام می‌شدم. کم‌کم تصمیم گرفتم درس هم بخوانم و این برایم لذت‌بخش شد.
چه دانشگاهی رفتی؟ چه رشته‌ای؟
دانشگاه بعثت ٢. استادها چند بار در طول ترم می‌آیند، تدریس می‌کنند و نمره می‌دهند. هم علمی -کاربردی دارد هم پیام نور. من دیپلمم کامپیوتر بود. فوق‌دیپلم مدیریت کسب و‌کار گرفتم و کارشناسی هم حقوق را انتخاب کردم. الان ترم ٣ حقوق هستم.
چرا حقوق؟
رشته جذابی برایم بود، چون آنقدر در زندان جرم و مجازات‌های مربوط به آن را دیده بودم. مثلا به طرف می‌گفتم اگر دادگاه بروی اینقدر شلاق می‌دهند، تبعید یا تعلیق می‌شوی، سندی هستی یا کفالت. هم تجربی و هم علمی داشتم یاد می‌گرفتم. برایم شیرین و جذاب شده بود.
وقتی صفحات ابتدایی کتاب کلیات حقوق که درباره حقوق متقابل انسان‌ها و جرایم و مجازات است را می‌خواندی به این فکر می‌کردی که ٧ سال پیش، خودت مقابل همین حق ایستاده بودی؟
آره همیشه به این موضوع فکر می‌کردم.
و سرانجام پس از ٧ سال انتظار، خانواده‌ات رضایت اولیای دم را جلب کردند. چه کسی خبرش را به تو داد؟
خواهرم بود. از زندان که زنگ زده بودم خانه، خواهرم گفت، رضایت گرفتیم.
چه حسی پیدا کردی؟
وقتی شنیدم، داشتم بال درمی‌آوردم. به مادرم گفتم نوکرتم، مخلصتم، خدایا شکرت. اصلا باورم نمی‌شد. آن موقع دیگر حبس کشیدن سخت بود.
چند روز بعد دوباره تو را به دادگاه بردند، این‌بار برای گرفتن حکم آزادی.
در دادگاه تقاضای بخشش و  فکر کردم آزادم. وقتی من را برگرداندند زندان، هی زنگ می‌زدم بخش اجرای احکام می‌گفتم، من آزادم. آنقدر زنگ زدم که آخر سر من را انداختند در یک اتاق جداگانه (با خنده) گفتم حداقل بگذارید به خانواده‌ام زنگ بزنم بدانند الان آزاد نیستم، آمده‌اند جلوی در زندان. باورم نمی‌شد هنوز باید در زندان بمانم.
چطور رضایت اولیای دم را جلب کردید؟
خانه‌مان را زیر قیمت فروختیم. اول پدر مقتول که مرد مسنی بود ٥٥ میلیون تومان گرفت و رضایت داد. خدا خیرش بدهد. مادرم می‌گفت وقتی داشت برگه‌های رضایت را امضا می‌کرد به گریه افتاد. او چند ماه بعد فوت کرد. بعد هم بقیه اولیای دم ٥٠٠ میلیون تومان گرفتند و رضایت دادند. ٣٠٠ میلیون جمعیت امام علی (ع) داد، ١٠٠ میلیون یک خانم خیر، ٥٠ میلیون انجمن حمایت از زندانیان و ٥٠ میلیون دیگر را هم کانون داد.
پس از چند روز حکم آزادی‌ات آمد؟
٢٠ روز بعد، ٢٢ آبان ٩٥.
موقع آزادی، وسایلی با خودت آوردی؟
نه، همه را گذاشتم برای بچه‌ها.
در فیلم‌ها دیده‌ایم که زندانی‌ها موقع بیرون آمدن، یک کیف پر دست‌شان است.
آره، اما قتلی‌ها این طوری نیستند.
آن چند ساعت که به آزادی‌ات مانده بود، چگونه گذشت؟
مادر و خواهرم پشت در زندان بودند. خودم رفتم دوش گرفتم. سریع موهایم را درست کردم و نشستم دربند. می‌دانستم قرار است ساعت ٦ بعد از ظهر اسمم را بخوانند. اما وقت اصلا جلو نمی‌رفت. هر یک دقیقه‌اش انگار ٥٠ ساعت بود. پلی‌ استیشن بازی کن، آهنگ گوش کن، با همبندی‌ها شوخی کن، فایده نداشت. هی می‌رفتم به پاسدار بند می‌گفتم آقا زنگ بزن اجرای احکام ببین فکس آزادی‌ام آمده، هر ١٠ دقیقه یک بار، آنها هم دیگر شاکی شده بودند، ساعت ٥ عصر شد، اما فکس نیامد. همه را فرستادند برای آمار. من ایستاده بودم در نگهبانی. تا ساعت ٦:١٥ غروب، سرباز، پست قضایی را آورد.
واکنش سایر زندانی‌ها به آزادی ات چه بود؟
آنجا قتلی که آزاد می‌شود روی سرش شکلات می‌ریزند و صلوات می‌فرستند. موقع خداحافظی رفتم بالا با همه‌شان روبوسی کردم. آنجا همه با هم رفیق می‌شوند. دوستانم گریه می‌کردند. خودم اما می‌خندیدم و بغل‌شان می‌کردم. تک‌تک اتاق‌ها سر زدم. شلوغ بود. هی شکلات می‌انداختند روی سرم. من را بالای دست‌شان می‌گرفتند. یک ساعت شد! هی پیج می‌کردند آقا سرباز منتظر است. خلاصه از زندانی‌ها و مامورها خداحافظی کردم و رفتم برای ایست بازرسی. اثر انگشت گرفتند. هی سوال می‌پرسیدند. ١٠-١٢ زندانی دیگر هم آنجا بودند. چند دقیقه که گذشت مامور گفت الان در را باز می‌کنم بروی بیرون.
چه حسی پیدا کردی؟
گفتم خدایا، بعد ٧ سال، در را باز می‌کند من بروم بیرون؟ بدون دستبند و پابند؟ بدون سرباز مراقب؟ حال خیلی خوبی بود.
نخستین چیزی که لحظه آزادی به چشمت خورد، چه بود؟
پایم را که بیرون زندان گذاشتم، انگار از همه‌چیز آزاد شده بودم. سبک شده بودم. خستگی آن ٧ سال از تنم در رفت. چند ثانیه بعد مادرم را دیدم که آن طرف خیابان منتظر بود. گریه می‌کرد. من را بغل کرد. چرخاند. تا یکی دو روز اصلا باورم نمی‌شد آزاد شده‌ام.
چه چیزهایی تغییر کرده بود؟
خیلی چیزها، ماشین‌ها، پل‌ها، تیپ زدن مردم، مدل موها. آن موقع که بیرون بودم، بچه‌ها شلوار تنگ نمی‌پوشیدند اما الان. پسرها را دیدم ابرو بر می‌دارند و دماغ عمل می‌کنند. دخترها لباس پوشیدن‌شان فرق کرده. چند تا پل بود ندیده بودم، مثلا پل طبیعت.
و بار دیگر خانه و خانواده را تجربه کردی.
آره، صبح‌ها که در خانه از خواب بلند می‌شوم، یک جور جدیدی است. ٧ سال همه‌اش میله و تخت و زندان دیدم. الان صبح بیدار می‌شوم، مادرم را می‌بینم. اطرافم را نگاه می‌کنم،  ال‌سی‌دی، آشپزخانه، فرش، بخاری و... می‌بینم خیلی خوب است.
در این چند روز (١٤ روز پس از آزادی) بیشتر چه کاری انجام داده‌ای؟
 (با خنده) فعلا دارم استراحت می‌کنم و می‌گردم.
محله قدیم‌تان هم رفتی؟ آن دو نفر که در حادثه قتل با تو بودند را دیدی؟
نه، دیگر آنجا نمی‌روم. کاری با آنها ندارم.
در این چند روز با صحنه سرقت یا زورگیری روبه‌رو شدی؟
زورگیری نه اما همان روز اول که از زندان آمدیم، خانه خواهرم را دزد زده بود.
شغلی برای خودت انتخاب کرده‌ای؟
می خواهم در بازار پیش دامادمان کار کنم و درسم را هم ادامه بدهم.
به ازدواج فکر می‌کنی؟
فعلا زود است. بگذار کمی بچرخیم (با خنده)
به همسر آینده‌ات می‌گویی در گذشته مرتکب قتل شده‌ای؟
آره، اول و آخر می‌فهمد و باید گفت.
جرمی که مرتکب شدی را مانعی برای ازدواجت می‌بینی؟
نه، ربطی ندارد. هم تاوانش را دادم هم حبسش را کشیدم. سعی هم کردم با حفظ کردن قرآن و درس خواندن، جبران کنم.
* به درخواست مصاحبه شونده
 نام مستعار برای او انتخاب شده است.
+29
رأی دهید
-4

  • قدیمی ترین ها
  • جدیدترین ها
  • بهترین ها
  • بدترین ها
  • دیدگاه خوانندگان
    ۵۹
    ایرانی‌ دبش - تهران، ایران

    خدا همه جوانها رو به راه راست و درست هدایت کنه
    0
    47
    جمعه ۱۹ آذر ۱۳۹۵ - ۰۸:۲۲
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    نظر شما چیست؟
    جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.