کارمند بانکی که بخاطر اختلاس زندانی و باز آزاد شده بود این بار در بانک بمب گذاری کرد تا سرقت کند.
به گزارش جام جم آنلاین به نقل از رکنا، جمشید می گوید همه بلاهایی که به سرش آمده زیر سر همسر طمعکارش است:
از کجا شروع کنم؟! بدبختی که تعریف نداره. زندگی من سرشار از ندانستن بود. سرشار از حقارت. کاش از روز اول زاده نشده بودم!
جمشید اندکی سکوت کردو با چشمانی که قطرات اشک درآن جا خوش کرده بود، با نگاهی عمیق، تنها بر زمین خیره شد. مدتی بعد با صدایی بغض آلود، بسیارآهسته،چنین لب به سخن گشود:
جوانی شاداب و تندرست بودم ، تحصیلات و خدمت سربازی رو به پایان رسونده و با مدرک فوق دیپلم در بانک مشغول به کار شده بودم. خانواده ام بسیار اصرار داشتند تا هر چه زودتر ازدواج کنم وپیوسته به من می گفتند که دیگر تمام شرایط ازدواجت آماده است.
به راستی این گونه بود؟ نمی گم شرایطم خیلی آرمانی بود. ولی خب شرایط یک زندگی حداقلی رو که برای هر ازدواجی لازمه داشتم.
خودت مایل به ازدواج بودی؟ بله، مثل هرجوا نی آرزو داشتم که زود تر ازدواج کرده و سرو سامون بگیرم. اما همیشه نگران بودم که مبادا اون کسی رو که همیشه ایام برای زندگی مشترک در ذهن داشتم، نتونم بیابم.
چگونه همسری مورد پسند شما بود؟ همسری که می تونست من رو ازهر جهت درک کنه.
به هدفتون رسیده و ازدواج موفقی داشتید؟ به ظاهر بله، اما در با طن نه؟
چرا؟ قصش درازه
تعریف کنید هر چند تلخ ولی باید جالب و درس آموز باشه! از طریق یکی از دوستان خانوادگیمان به هنگامه معرفی شدم. هنگامه پرستار بود و در بیمارستان کار می کرد. پس از چند جلسه آشنایی و صحبت با او، تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج کنیم. زندگی خوبی داشتیم و بسیار در کنار هم خوشبخت بودیم تا اینکه با گذشت زمان صاحب دو فرزند به نام های نسترن و پرستو شدیم و با تولد فرزندان گرمی و خوشبختی خانواده ما، صد چندان شده و بسیار از زندگی خود خرسند و راضی بودیم.
به راستی که بچه ها به زندگی ما شادابی وصف نا شدنی بخشیده بودند.
پس مشکل از کجا شروع شد؟! مشکل از آن جا شروع شد که همسرم رفتارش کم کم تغییر پیدا کرد.
یعنی چی؟!منظورتون رو نفهمیدم! با گذشت زمان همسرم رنگ عوض کرده و مدام من رو تحقیر کرده و زندگی مرفه دیگران رو به رخ من کشیده و پیوسته زندگیمون رو با دیگران مقایسه می کرد وهیچگاه به پایین تر از خودمون توجهی نداشت. از من انتظارات خیلی زیادی داشت که من هرگز با حقوق اندک کارمندی قادر به انجام آنها نبودم. با بزرگ شدن دخترانم نسترن و پرستو، روز به روز انتظارات خانوده از من بالاتر می رفت .
حرف حسابشون چی بود؟ هیچ! فقط همیشه دوست داشتند همه چیز داشته باشند. آنها همیشه می گفتند مدل ماشینمون از دیگران پایین تره، یا خونمون پایین شهرو بی ارزشه. آنها شخصیت آدمها رو به اموالشون می سنجیدند و دیگر هیچ! دخترام می گفتند که وضع مالی پایین ما، باعث حقارت و سرشکستگی آنها در پیش دوستانشون میشه.
روزها همچنان می گذشت تا اینکه برای نسترن، دختر بزرگم ، خواستگار امد و پس از اندک زمانی ازدواج کرد.اما ازدواج او باز هم زمینه ای برای تحقیر هرچه بیشتر من شد.
همسرم باز شروع کرد . اگه پول بیشتری داشتیم، می تونستیم برای نسترن جهیزیه بیشتری بزاریم. بازهم آبرومون رفت و.....
به راستی که حقارت وتحقیرهمسرم را هیچگاه پایانی نبود.دیگربه راستی تحمل حقارت های همیشگی آنها را نداشتم و باید به هر شکلی که بود، کاری می کردم.
چه کاری؟! هر کاری که باعث می شد وضع زندگیم بهتر ازآنچه بود، می شد.
منظورتون کار و تلاش بیشتر بود. نه!
پس چی؟! من حسابدارمالی بانک بودم و هر روز چشام به پول های زیادی می افتاد. پول های که می تونستم با اون پول ها خوشبخت شده و برای همیشه از تحقیر نجات پیدا کنم. سرانجام یک روز تصمیم خود رو گرفتم!
چه تصمیمی؟! وام گرفتید! نه! با شگردهای مختلف موفق شدم مقدار زیادی پول از پول های بانک به جیب بزنم و با پول های بدست آمده وضع زندگیمان به کلی دگرگون شد. از پایین شهر به بالای شهر رفته و چند تا آپارتمان در شهر های مختلف با خودرو های گران قیمت گرفتم.
اکنون دیگر خانواده ام به تمام خواسته ها یشان رسیده و زندگی باب میلشون بودو فقط من بودم که ترس سر تا پای وجودم رو گرفته بود.
ترس از چی؟! شما که به هر چه می خواستید رسیده بودید. آره ولی مهم تراز همه آرامش بود که نداشتم، زیرا هر لحظه می ترسیدم که سرانجام همه از ما جرای دزدی با خبر شده و دستگیر شوم گرچه همسرم همیشه دلداریم داده و پیوسته می گفت که نترس هر گزچیزی نشده و کسی از ماجرا با خبر نخواهد شد. اما هزاران افسوس که این خواب خیالی خیلی زود به پایان خود نزدیک شد.
سرانجام بازرسان بانک مرزی به اختلاس من پی برده و دادگاه من رو به پرداخت غرامت و هفت سال زندان و اخراج از کار محکوم کرد. به راستی که دیگر دنیا برایم چیزی جز جهنم نبود. هر چه داشتم فروختم و جریمه نقدی رو پرداخت کرده و راهی زندان شدم. در زندان که بودم خانواده ام روز به روز رابطه اشان با من کمتر شد تا این که دیگر هیچگدام به دیدارم نیامده و به تمامی من را ترک کردند.
سرانجام با سختی های بسیاردر بستر گذر روزگار، مدت هفت سال سپری شد واز زندان آزاد و به دلیل تنهایی شدید و احساس نا امیدی زیاد به سوی مواد مخدر گرایش پیدا کرده و معتاد شدم.
همه فامیل، همه اونهای که یک روزی شیفته ما بودند با ما قطع رابطه کردند و دیگر هیچکس حاضر به برقراری ارتباط با ما نبود و دیگر مگسان گرد شیرینی اموال رویایی ما همه ما را ترک کرده بودند !
همسرم نیز رفیق نیمه راه شد وپس از مدتی از من جدا شد.
چرا؟!مگر نه این که هرکاری که کردید به خاطر سرزنشهای همیشگی او بود! نمی دونم! شاید تحمل این همه انزوا و تنهایی رو نداشت. چند بار برای این که همسرم ازم جدا نشه به محل کارش رفته و او رو در برابر همکارانش تهدید کردم که اگر از من جدا بشه او را خواهم کشت! ولی هیچگاه تهدیدهایم فایده ای نداشت و او کار خود را کرد و از من طلاق گرفت.
دختر کوچکترم پرستو نیز من رو رها کردو پیش مادرش رفت. دیگر گذشت روزگار برایم بسان زهر، بسیارتلخ و رنج آور شده بودو همه من رو ترک کرده بودند. منی که هر کاری که کردم تنها به خاطرتوقعات نا بجای اعضای خانواده ام بود. نمی توانستم این شرایط رو تحمل کنم و شرایط حتی از زمانی که در زندان بودم نیزبرایم سخت تر ودردآورترشده بود.
زیرا در زندان راحت تر بوده واین قدرتنها نبودم و پیوسته از سوی جامعه واطرافیان سرزنش نمی شدم. به همین دلیل بود که تصمیم گرفتم دوباره به زندان برگردم.
چرا زندان؟ باز هم اشتباه؟ چاره ای نداشتم. می خواستم از این تنهایی خلاص شوم.
چه کار کردید؟! یک روز چیزی شبیه به یک بمب که قابلیت انفجار نداشت، درست کرده و به داخل بانک بردم وکارکنان بانک رو تهدید کردم که اگه همه پول ها رو به من ندهند. بمب را منفجر خواهم کرد!
بعد چی شد؟! هیچی ماجرا را آنقدر کش دادم تا سرانجام پلیس آمد و من را دستگیر کرد و من نیز به خواسته ام که چیزی جز، رفتن دوباره به زندان نبود، رسیدم.
ولی این بار به زندان افتادم، یک تفاوت اساسی داشت وآن این بود که این بار با میل خود راهی زندان شده و از تنهایی نجات پیدا کرده بودم.
فکر نمی کنی که روزی بار دیگر از زندان آزاد خواهی شد؟ چندان فرقی ندارد زیرا من تا ابد اسیر اعمال نابخشودنی خود و خانواده ام هستم و چه بیرون از زندان و چه داخل زندان، همواره اسیر خواهم بود!