آیـنه خاطرات / ماجراهای زندگی یک دختر

دکترنوشیروان کیهانی زاده
استاد روزنامه نگاری

زن جوان که پس از ازدواج متوجه نقص جسمانی‌اش شده بود سرانجام پس از چند سال زندگی مشترک تصمیم به جدایی گرفت. او که به دنبال راهی برای رهایی از سرنوشت شوم خود بود، با شناسنامه برادر مرده‌اش در لباس مردها کاری برای خود دست و پا کرد و در یک داستان عجیب افتاد. اما ماجرا وقتی جالب‌تر شد که او در حالی که برای آماده کردن مقدمات عمل جراحی اصلاحی نقص مادرزادی‌اش از دادگاه به بیمارستان می‌رفت، مردی بانفوذ از او خواستگاری کرد و...
***
زمستان سال 1336 بود و از حادثه نویس شدن من در روزنامه اطلاعات چهار ماهی می‌گذشت. صفحه حوادث در کیهان و اطلاعات به تازگی راه‌اندازی شده بود و ما هنوز به اهمیت کسب خبر از بیمارستان‌ها، آن چنانکه باید پی نبرده بودیم. در حالی که بیمارستان‌ها بهترین منبع خبری برای خبرنگاران بوده وهستند.
یک روز خانمی که گفت پرستار بیمارستان است به گروه حوادث روزنامه اطلاعات تلفن کرد و گفت یک فرد در بیمارستان سینا در بخش دکتر نصیرپور بستری است و ماجرای بی‌سابقه‌ای دارد. خواستم به شما خبر بدهم.
دبیر وقت گروه حوادث اطلاعات، پوشش آن ماجرا را به من سپرد. ضمن اینکه من پیش از انتقال به بخش حوادث، یک سال خبرنگار اقتصادی بودم و تجربه حادثه نویسی‌ام کمتر از دیگران بود.
وقتی به بیمارستان سینا رسیدم و به بخشی که دکتر نصیرپور مسئول آن بود رفتم، ناگهان محمد بلوری، حادثه نویس کیهان را هم آنجا دیدم. پرسیدم چه کسی به تو خبر داده، گفت که خانمی ناشناس به بخش حوادث کیهان تلفن کرده و خبررا داده است. بیمارستان سینا که قبلاً مریضخانه دولتی تهران بود، یک بیمارستان آموزشی دانشگاهی بود ولی یک بخش سوانح بسیار بزرگ هم داشت.
پس از انتظار طولانی و گرفتن مجوز از پروفسور عدل، رئیس بخش‌های جراحی آن بیمارستان، به دیدار آن زن (بیمار) رفتیم؛ زن گفت: به شرطی که نام و عکسی از او چاپ نشود حاضر است ماجرا را بگوید. یک دستیار جراح (دانشجوی دوره تخصص جراحی) قبلاً به ما گفته بود که عمل جراحی روی قسمت پایینی استخوان پلویک (لگن خاصره) صورت گرفته که مادرزادی بوده ولی هنوز بیمار برای باروری با مشکلاتی روبه‌رو است.
بیمار، زن زیبای 25 ساله‌ای بود که داستانش را این‌طور برای ما تعریف کرد: «من متولد یک روستا در غرب کشور هستم. دوقلو به دنیا آمدم. برادر دوقلوی من در پنج ماهگی درگذشت. ما بعدها از روستا به شهر نقل مکان کردیم و من به مدرسه رفتم و تا کلاس هشتم درس خواندم. اما یک مزاحمت خیابانی سبب شد که پدرم مانع ادامه تحصیل من شود. 17 ساله بودم که خواستگار برایم آمد و به عقد‌ش درآمدم. نمی‌دانستم که نقص جسمانی دارم. تصور می‌کردم که فیزیک جسمانی همه مانند من است ولی بعد از عروسی متوجه این نقص شدم و داستان زندگی من از همان موقع شروع شد.همسرم به من علاقه داشت. سال‌ها همسایه ما بود و برای درمانم تلاش زیادی کرد. وقتی به دکترمراجعه کردم گفت که عمل جراحی لازم است و چنین عملی فقط در تهران انجام می‌شود.وقتی به تهران آمدیم گفتند این عمل 3، 4 هزار تومان هزینه دارد [به پول آن روز که دریافتی ماهانه یک معلم تازه کار 150 تومان بود، این رقم خیلی سنگین می‌شد] که شوهرم و خانواده ما نمی‌توانستند آن را تأمین کنند. به همین خاطر به شهر خودمان بازگشتیم. شوهرم حاضر به جدایی نبود به همین خاطر ما 4 سال با همان شرایط کنار هم زندگی کردیم. در همین سال‌ها، پدر و مادرم فوت شدند. یک روز عمه‌ام به من خبرداد که شناسنامه برادر دوقلویم باطل نشده، به همین خاطرخواست که از شوهرم طلاق بگیرم، موهای سرم را کوتاه کنم، لباس مردانه بپوشم و در تهران به اسم برادرم کار کنم و فکر ازدواج را هم از سرم بیرون کنم.
به نظرم طرح خوبی بود. بنابراین با کشمکش بسیار و تهدید به خودکشی از شوهرم طلاق گرفتم و به تهران آمدم. بعد هم با لباس مردانه در یک رستوران آشپز شدم. هیچ‌کس شک نمی‌کرد که مرد نیستم، حتی صاحبخانه‌ام برای اینکه با دخترش ازدواج کنم خیلی علاقه نشان داد.
سه سال و چند ماه به این صورت گذشت و من راضی بودم و شناسنامه برادرم را هم دادم با عکس خودم عکسدار کردند. اما مشکلات من 9 ماه پیش آغاز شد. نمی‌دانم که چه کسی به دژبان کلانتری محل خبر داده بود که در رستوران ما، یک سرباز فراری کار می‌کند. یک شب چند دژبان به رستوران آمدند و شناسنامه و اوراق معافیت و خاتمه خدمت همه کارکنان را خواستند. من معافیت وپایان خدمت نداشتم.بنابراین مرا با خود بردند و روز بعد به اداره نظام وظیفه تحویلم دادند. در آنجا حقیقت را گفتم ولی باور نکردند و مرا به بهداری ارتش فرستادند که تأیید شد که زن هستم. با وجود این بازهم رهایم نکردند و مرا با پرونده و به اتهام استفاده از شناسنامه فرد دیگری به دادسرای تهران فرستادند. بازپرس وقتی حقیقت را شنید مرا به قید ضمانت خودم آزاد کرد تا تصمیم بگیرد.
من دوباره لباس زنانه پوشیدم و در چندماه گذشته هر چند هفته یک کار داشتم؛ از کار در یک قنادی تا پرستاری از یک پیرمرد زن مرده. این پیرمرد که 71 ساله است وقتی داستان زندگی مرا شنید حاضر شد که هزینه جراحی را بدهد، به این شرط که با او ازدواج کنم. پاسخ به پیشنهاد او را به امروز و فردا موکول کردم که بازپرس با ارسال نامه‌ای احضارم کرد. نسبت به من دلسوزی کرد و من پیشنهاد پیرمرد را برایش گفتم، گفت که لازم به پول دادن نیست، بیمارستان‌های دولتی رایگان عمل می‌کنند و چون مورد نادری است بیمارستان‌های دانشگاهی برای تجربه کارآموزان حاضرند حتی پولی هم بدهند.به همین خاطر مرا به بیمارستان سینا معرفی کرد و از دادستان خواست که چون سوء نیت و قصد جرم نداشتم و... موافقت کند که برایم قرار منع تعقیب صادر شود. در همین رفت و آمد به دادسرا تا صدور قرار منع تعقیب، با مردی آشنا شدم که قول داده پس از عمل جراحی با من ازدواج کند و در طول عمل جراحی هم پشت در اتاق عمل نشسته بود و هر روز دو بار به دیدن من می‌آید. می‌گویند که شغل مهمی دارد اما من نمی‌دانم که چه کاره است!
به‌روزنامه بازگشتم و خبر ماجرا را به همین صورت نوشتم و انتظار داشتم که به صفحه اول برود که روز بعد دیدم در 12 سطر و به صورت خبر یک عمل جراحی درج شده است. علت را پرسیدم و متوجه شدم که همان خواستگار دختر که از موضوع مصاحبه آگاه شده بود از مدیران دو روزنامه [کیهان و اطلاعات] خواسته بود که به خاطر رعایت شرایط بیمار و خانواده اش، خبر را در چارچوب یک عمل جراحی نادر و بی‌نظیر خلاصه کنیم و آن را به صورت یک گزارش کوتاه علمی به چاپ برسانیم.
آن روز گذشت اما رفتن به بیمارستان سینا و پی بردن به اهمیت چنان منبعی سبب شد که دست به کار شوم و کاری کنم که خبرنگار کیهان را سال‌های سال به بیمارستان سینا راه ندهند و آن بیمارستان پرخبر حوزه اختصاصی من باشد. همین رقابت‌های خبری بود که روزنامه‌های وقت را ارتقا و اعتلا می‌داد.
+13
رأی دهید
-3

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.