از کودکی در آب بود. انگار توی استخر بزرگ شده باشد. حالا پس از سالها تلاش و زحمت برای خودش غواص قابلی بود و غرق شدن برایش معنی نداشت. اما انگار پیگیری دو پرونده مهریه و یک دادخواست طلاق، زن جوان را داشت در مشکلات زندگی غرق میکرد.
«آذر» از آن دخترهایی بود که ناخـواسته زن پسرخالهاش شده بود. «ناف بر» نبود، اما از آنجا که مادر و خالهاش بشدت به هم وابسته بودند، شرط کرده بودند هر طور شده، دختر و پسرشان را بهعقد هم درآورند. برای همین هنوز 16 سالش تمام نشده بود که رخت عروسی بهتن کرد و با «امیر» رفتند زیر یک سقف.
در دوران مدرسه تمام حواسش به این بود که راز ازدواجش را پوشیده نگه دارد. در سالهای نوجوانی هم تمام سرگرمیاش بزرگ کردن پسرشان «آرش» بود. اما در تمام 15 سال زندگی، آذر به شوهرش مانند برادر نگاه میکرد و هیچ حس عاشقانهای در میان آنها وجود نداشت. انگار امیر هم دل به تقدیر سپردهبود تا مادر و خالهاش به آرزوهای کاغذی خودشان جامه عمل بپوشانند ولی انگار سردی رابطه زن و شوهر جوان تأثیرش را گذاشت و آنها بالاخره به این نتیجه رسیدند که پنهان از مادرهایشان طلاق بگیرند. از همان روز هم گرفتاریهای آذر شروع شد.صبح یک روز پاییزی «آذر» در صف مراجعان به بایگانی شعبه 244 دادگاه خانواده – مستقر در میدان ونک- ایستاده بود تا لایحهای را به پروندهاش اضافه کند. دلش میخواست هر چه زودتر مهریهاش را از همسر اولش دریافتکند و هرچه زودتر از همسر دومش طلاق بگیرد.
آذر چند ماه بعد از جدایی و درست در روزهایی که بهدنبال مطالبه مهریه 550سکهطلایش از امیر بود، متوجه نگاههای یکی از هم دانشگاهیهایش شد. در دوران تحصیل چند باری جواد به او پیشنهاد ازدواج داده بود، اما او دست رد به سینهاش زده بود. با این حال پسر سمج از زیر زبان دوستان آذر بیرون کشیده بود که او طلاق گرفته است. جواد که هفت سال کوچکتر از زن جوان و حسابی دلباخته شده بود گاهی تا در خانه دنبالش میرفت و سعی میکرد به بهانههای مختلف سر حرف را باز کند، اما آذر اهل چنین روابطی نبود و ترجیح میداد با دریافت مهریه شوهر اولش سرپناهی برای خودش و پسرش آرش فراهم کند. چرا که پسرش حالا دیگر قد کشیده و 14 ساله شده بود. دانشگاه هم که تمام شد، باز هم جواد دست بردار نبود. گاهی از شب تا صبح سر کوچه کشیک میکشید و حتی یکبار تا پشت در آپارتمانشان هم رفته بود. جواد یک سال زودتر فارغالتحصیل شدهبود، اما شغل درست و حسابی نداشت و زیر نفوذ پدر بساز بفروشش بود. از طرف دیگر رفتارش غیر طبیعی به نظر میرسید و برخیها هم میگفتند گاهی، تفریحی تریاک میکشد. سرانجام یک روز آذر آب پاکی را روی دست جواد ریخت و گفت که با خانوادهاش حرف زده و همه مخالف ازدواجشان هستند. با این حال جواد دست بردار نبود. در آن روزها جواد به شیشه هم اعتیاد پیدا کرده و کسی جلودارش نبود. گاهی به مجتمع محل سکونت آذر یا استخر محل کارش میرفت و آبروریزی میکرد. حتی یک روز در آپارتمان آذر را شکست و یک روز هم رگ دستش را جلوی استخر زد. اما وقتی به نتیجه نرسید آذر و پسرش را تهدید کرد. زن جوان برادری نداشت که از او حمایت کند. پدرش را یک سال پیش از دست داده بود. همسر سابقش هم که انگار از جدایی خوشحال باشد، خودش را به کلی کنار کشیده بود. پس آذر مانده بود و یک دنیا مشکل! امیر که مهریهاش را نداده بود، مادرش هم که بابت طلاق دلخور بود، کارش را بهخاطر دردسرهای جواد از دست داده بود و از طرف دیگر آرش هم نیاز به آرامش داشت. پس با خودش فکر کرد سنگی جلوی پای جواد بیندازد که نتواند بیش از این مزاحمت ایجاد کند. بعد هم پیشنهاد کرد در صورت ترک اعتیادش با او ازدواج میکند. همین هم شد. جواد دو ماه ترک کرد اما بعد از عقد دوباره سراغ مواد رفت. حالا کتک خوردن هم به دیگر مصائب آذر اضافه شده بود. ناچار شد آرش را بفرستد به خانه مادرش و خودش بیفتد دنبال جلب امیر برای مهریه شوهر اولش و طلاق از جواد.
آذر از کودکی اهل ورزش بود و شنا میکرد، بارها در مسابقات دانشآموزی مدال گرفته بود. در دوره متأهلی هم توانسته بود مدرک نجات غریقی و غواصی را از اروپا بگیرد. او از زمان جدایی از امیر تا همین یک ماه پیش در مشکلاتش غرق شده بود و از این اتاق به آن اتاق، از این شعبه به آن شعبه میرفت تا پروندههایش را پیگیری کند. تازه چند ماه پیش موفق شده بود امیر را بهخاطر نپرداختن مهریه به زندان بیندازد و تازه یک ماه قبل موفق شده بود از مهریهاش 50 سکه پیشو هر ماه نیم سکه بگیرد؛ آنهم نیمی نقد و نیمی چک. از طرف دیگر در شعبه244 دادخواست دریافت مهریه از جواد را داده بود؛ هر چند طلاق گرفتن از او برایش مهمتر بود و مدارک لازم برای ناتوانی او در اداره زندگی مشترک و نداشتن صلاحیتش به خاطر اعتیاد را به دادگاه تحویل داده بود.
در آن صبح نمناک پاییزی، هیچ چیز برای آذر مهمتر از پسرش و آیندهاش نبود. دو، سه سالی میشد که آب خوش از گلویش پایین نرفته بود، انگار شیرینی زندگی در نظر او مانند گوهری در قعر دریا گم شده و او در لباس غواصی ناچار بود وجب به وجب خوشبختیاش را در عمق تاریکی جستوجو کند.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان