سرهنگ نصرالله شفیقی
رئیس سابق اداره قتل پلیس آگاهی تهران
«یاقوت سرخ»، بیتردید یکی ازمخوفترین باندهای سرقت مسلحانه و شرارت در دهه 60 و 70 بود. قباد و نعمت، سردستههای اصلی این باند بودند که همراه با دیگر همدستانشان، پس از دستگیری به اعدام محکوم شدند و حکم آنها نیزسرانجام اجرا شد.
گرچه تصور میشد با اجرای حکم اعدام این تبهکاران پرونده جنایات و سرقت های مسلحانه باند جنایتکاران بسته شود اما ساعاتی پس از اجرای حکم، داستان خوفناک تری کلید خورد. ساعت 10 صبح یعنی تقریباً 4، 5 ساعت پس از مراسم اعدام، تلفن روی میزم زنگ خورد. «همهتان را یک به یک میکشم». صدا را میشناختم؛ باقر برادر قباد در آن سوی خط بود. گفتم: «هر کاری میخواهی بکن». اهمیتی به حرفهایش ندادم اما درعین حال هشیارهم بودم. نیم ساعت گذشته بود که بار دیگر تلفن زنگ زد. این بار رئیس وقت دادسرای جنایی آن سوی خط بود که میگفت: باقر او را تهدید به مرگ کرده است. تا عصر همان روز فرمانده وقت پلیس تهران، یک مأمور پلیس که همشهری باقر بود و یکی از اقوام «قباد» -که مخفیگاه او را لو داده بود- نیز با تماس باقر تهدید به مرگ شدند. فردی که قباد را لو داده بود کارگر یک شرکت در سعادت آباد بود که با وساطت ما، 10 روزی مرخصی گرفت و به مکان امنی رفت.
عملی کردن نخستین تهدید
هر لحظه تعداد تهدید شوندگان زیاد میشد. در حال بررسی بودیم که خبر رسید مخبر ما در ورامین ساعاتی پس از تماس تهدیدآمیز باقر به قتل رسیده است.
انتشار خبر همه را نگران کرده بود و جلسهای برای رسیدگی به این موضوع با حضور رؤسای وقت پلیس آگاهی تهران و کشور تشکیل شد و در یک دستور فوری مقدمات محافظت از افراد تهدیدشده و دستگیری باقر به گروههای مختلف اعلام و قرار شد تیمی برای محافظت زیر نظر ناجا تشکیل شود. ما نیز برای دستگیری باقر وارد عمل شدیم.
امکانات لازم نیزخیلی سریع در اختیارمان قرار گرفت و کارمان را با سه تیم برای شناسایی و دستگیری جنایتکارفراری آغاز کردیم.
بازداشت 30 شرور
در نخستین گام با دستور قضایی 30 نفر از دوستان باقر را مخفیانه و نامحسوس دستگیر کرده و به بازداشتگاه فرستادیم. مطمئن بودم باقر بالاخره با یکی از آنها تماس میگیرد. به همین خاطر گوشیهای تلفن همراه همه را جمع کرده و با یک برچسب اسم دار روی میز کارم درشعبه قتل چیدم.
کار ما هر روز این بود که گوشیها را از صبح تا شب روشن و یک به یک تماسها را کنترل کنیم. درعین حال قرار گذاشتیم ضمن تبادل تلفنی اطلاعات با کد رمزی در طول روز، هر شب ساعت 8 در یکی ازمحلههای تهران همدیگر را ببینیم.
چند روزی گذشت تا اینکه تلفن همراه یکی از دوستان باقر به نام اصغر زنگ خورد. خودم گوشی را جواب دادم و گفتم اصغر مشهد است و فردا برمی گردد. باقر خودش را معرفی کرد و قرار شد فردا دوباره تماس بگیرد.
سرنخ طلایی
حالا فرصت طلایی برای دستگیری باقر به دست آمده بود اما نباید بیگدار به آب میزدیم. اصغر را آوردیم و آموزشهای لازم را به او دادیم. ساعت 10 صبح باقر زنگ زد و قرار شد حدود 6 عصر درحوالی میدان ونک همدیگر را ببینند. البته باقر از اصغر یک میلیون تومان پول نقد و یک کیلو تریاک هم خواسته بود. هماهنگیهای لازم انجام شد. پرایدی را به اصغر دادیم. یکی از نیروهای ما در صندوق عقب خوابید و ما در خودروی پشتی حرکت میکردیم. در هر خروجی دو مأمور لباس شخصی ایستاده بودند و قرار بود هر مورد مشکوک وفرد فراری را دستگیر کنند.
همچنین قرار شد با ورود باقر به خودرو، من و همکارم صندلی عقب بنشینیم. در واقع همه راههای فرارش را بسته بودیم. همه گوش به زنگ بودند. نزدیک ساعت 6 عصربود که یکی از مأموران، مردی را که دنبال اتوبوس میدوید و به نظرش مشکوک بود را پیش من آورد و قرار شد وی تحویل کلانتری ونک شود تا مورد تحقیق قرار بگیرد.
در یکقدمی جنایتکار
درآن لحظات حساس هزار فکر در سرداشتم. همه آماده عملیات بودند که پیرمردی که «مهندس» خوانده میشد سوار ماشین اصغر شد. پیش از هر حرکتی از سوی او یا اصغر، من و همکارم درصندلی عقب نشستیم وبی درنگ پرسیدم: «باقر کجاست؟» او که از ورود ما به خودرو یکه خورده بود، اظهار بیاطلاعی کرد.
گفتم: «می خواهیم به خانه ات بیاییم و تو باید بدون حرف ما را آنجا ببری.» با آدرس او حرکت کردیم و به سمت خیابان جمالزاده رفتیم. جلوی پارک لاله که رسیدیم ناگهان مهندس رو به من کرد و گفت: «باقر خانه من است.» در یکقدمی سوژه بودیم. گفتم: «زودتر حرف بزن. حالا قرارتان چیست؟» گفت: «هیچ قراری نداریم. با کلید خودم به خانه میروم.» و قرار شد همانطور عمل کند. همه چیز طبق نقشه پیش میرفت اما در آخرین لحظه مهندس پس از باز کردن در ورودی به طرف آشپزخانه فرار کرد و باقر که با زیرپوش و شلوار اسلحه به دست روبهروی در نشسته بود با اطلاع از خطر شروع به تیراندازی کرد.
شلیکهای سرنوشت ساز
از آنجا که حرکت نابهنگام مهندس نقشههای ما را به هم ریخته بود، به ناچار وارد درگیری شدیم و باقر 20 و ما 30 گلوله شلیک کردیم که دو تا از گلولههای باقر به دست و پای دو تن از نیروهای ما خورد و یکی از گلولههای ما هم قلب باقر را شکافت و اونقش زمین شد. با مرگ باقر، با بازپرس وقت کشیک قتل تماس گرفتیم و دکتر رشادتی سر صحنه آمد. طبق قراری که گذاشته بودیم سردار هادیانفر -فرمانده وقت پلیس آگاهی تهران-، جمعی ازمسئولان ارشد و بخصوص آقای داریوش آرمان- خبرنگار وقت حوادث روزنامه ایران- را نیزخبر کردیم تا به صحنه بیایند. چرا که روزنامه ایران و بویژه خبرنگارش، درجریان تحقیقات تخصصی درباره این پرونده بسیار مهم جنایی نقش کلیدی داشتند و بخوبی همراه پلیس بودند ودراین ماجرا نقش بسیارحائزاهمیتی ایفا کردند. بنابراین قرار گذاشتیم به پاس این همکاری، اخباراختصاصی مربوط به این پرونده را دراختیاراین روزنامه قراردهیم.
البته در اینجا باید از رشادتهای دوتن ازهمکاران سابقم درپلیس جنایی نیزیاد کنم. سروان منوچهر حرآبادی و سرهنگ ناصر قزلباش که در این عملیات مجروح شده وبه درجه جانبازی نایل شدند.
وقتی جسد باقر را منتقل میکردند، ساک دستیاش کنارش بود. پس از بررسی این ساک، دو اسلحه، 270 فشنگ و فهرست سیاه کسانی که تهدید شده بودند را پیدا کردیم. این فهرست واقعاً وحشتناک بود.چراکه درآن اسامی فرماندهان، کارآگاهان پلیس ومسئولان قضایی دیده میشد.این جنایتکارنقشه انتقام ازافراد متعددی را بواسطه دستگیری وانهدام باند برادرجنایتکارش را درسرداشت واگردستگیرنمی شد به طورقطع به آدمکشیهایش ادامه میداد. اما خوشبختانه این پایان کار باند یاقوت سرخ پس از اعدام سرکردگانش بود.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان