زندگی مشترک «آقا جمال» و«فائزه خانم» از نگاه فامیل و آشنا مشکلی نداشت، اما در واقعیت مثل خانهای روی آب بود که با تلنگری فرو ریخت. بهانه این سقوط یک برگ «چک» بود که شوهر برای تضمین از همسرش خواسته بود.
جمال؛ مردی 37 ساله بود که دادخواست تمکین را به شعبه 268 دادگاه خانواده داده بود تا همسرش را به خانه بازگرداند. اما پدرش تلاش میکرد قاضی را به صدور حکم ازدواج مجدد راضی کند.
پدر و پسر لهجه شیرین یزدی داشتند و چهره آفتاب سوختهشان نشان میداد اهل کار هستند. جمال، شغل ساختمانسازی را از پدرش به ارث برده و مشارکت در ساخت یک خانه کلنگی و تبدیلش به یک مجتمع مسکونی او را با خانواده همسرش رودر رو کرده بود. اما داستان ازدواجش با فائزه، قاضی «حسن عموزادی» را هم به وجد آورد. مرد جوان همان ابتدا اشاره کرد که فرزند طلاق است و بعد از آن گفت:«یک سال و دو ماه از تولدم گذشته بود که پدر و مادرم از هم جدا شدند. پدرم کارش بساز بفروش بود و وقت کافی برای رسیدگی به من و خواهر سه سالهام نداشت. بنابراین زن دیگری گرفت و ما زیر دست زن بابا بزرگ شدیم. به محض اینکه دیپلم گرفتم به سربازی رفتم و تا برگشتم پدرم برایم آستین بالا زد. از یک واسطه آدرس دختری را گرفته بود که میگفتند خانواده خوبی هستند. وقتی به خواستگاری رفتیم دیدیم که آنها در یک زیرزمین زندگی میکنند و پدرش در اصل داماد سرخانه است. با این حال از آن دختر خوشم آمد و به وضع مالیشان اهمیتی ندادم. پدرم گفت اینها به درد ما نمیخورند، اما من به حرفش گوش ندادم.»
پیرمرد حرف پسرش را قطع کرد و گفت: «راست میگوید. حتی آنقدر عجله کرد که دو روز بعد از خواستگاری با هم عقد کردند.»
جمال بار دیگر رشته حرف را در دست گرفت و ادامه داد:«خب جوان بودم و جاهل. راستش نخستین بارم بود که به خواستگاری میرفتم. در آن شرایط فکر میکردم وقتی از دختری خوشم بیاید همه چیز تمام است و مشکلی در زندگی پیش نمیآید...» قاضی لبخندی زد و پرسید:«انگار شناخت قبلی از هم نداشتید. آیا در دوره نامزدی هم متوجه اختلاف نظر یا روحیهتان نشدی؟ یا اینکه اصلاً هیچ تحقیقی نکردی؟»
جمال جواب داد:«خیر، ما در جلسه خواستگاری پنج دقیقه هم با هم صحبت نکردیم. آن روز میگفت صداقت برایش مهم است و آدم قانعی است. در مراسم خرید و بله برون هم فقط چند جمله در حضور خانوادهها حرف زدیم. متأسفانه تحقیقی هم در کار نبود.»
بر اساس گفتههای جمال و پدرش، «فائزه» در آن روزها 21 سال داشت. دیپلمش را گرفته و به آرایشگری مشغول بود. اما تا فهمید که با خانواده پولداری وصلت میکند، انگشت گذاشت روی مهریه 1000 سکه طلا و در نهایت با چانه زنی دو طرف به 250 سکه راضی شد. اصلاً هم قرار نبود تحصیلاتش را ادامه بدهد یا آرایشگاه باز کند، اما بعدها این مسائل به اختلافهای جدی خانواده جدید تبدیل شد.
مرد جوان به قاضی گفت:«15 سال با هم زندگی کردیم و دو بچه داریم. تا وقتی که همسرم خانهداری میکرد مشکلی نداشتیم. اما وقتی در دانشگاه قبول شد مشکلات ما هم شروع شد. مدتی بچه را در خانه میگذاشت و میرفت سر کلاس. مدتی هم دخترمان را به خانه مادرش میفرستاد. بعد دانشگاه را رها کرد و رفت دنبال کار و آرایشگاه باز کرد، در حالی که ما نیازی به درآمد او نداشتیم. وقتی پسرم به دنیا آمد دیگر اجازه ندادم کار کند، اما به طور پنهانی میرفت و در خانههای مردم آرایشگری میکرد. آخر سر هم به خاطر آبرویم راضی شدم در خانه خودمان یک اتاق را آرایشگاه کند و همان جا مشغول باشد. خلاصه دائم با هم بحث و اختلاف داشتیم.»قاضی عموزادی نگاهی به پرونده انداخت و در حالی که حرف مرد جوان را قطع کرد ، پرسید:«ظاهراً همسرت شما را ترک کرده بهتر است درباره دلیل این موضوع بگویی.»
جمال دستی به شقیقههایش زد و سرش را پایین انداخت و گفت:«آقای قاضی، پدرزنم یک خانه کلنگی داشت که میخواست آن را تبدیل به مجتمع کند اما سرمایهای نداشت. من پیشقدم شدم و 700 میلیون تومان سرمایهگذاری کردم، با این حال هیچ قراردادی را امضا نکرد و گفت بین فامیل باید اعتماد باشد. مجتمع ساخته شد اما برای مجوز پایان کار مشکل اداری پیدا کرد و نتوانستیم حتی یک واحد هم بفروشیم. دو سال بلاتکلیف مانده بودم تا اینکه به همسرم گفتم از پدرت خواهش کن یک برگ چک تضمین به من بدهد، اما وقتی دنبال چک رفت دیگر برنگشت و بعد هم مهریهاش را اجرا گذاشت. حالا من نه تنها سندی برای اثبات مشارکتم ندارم بلکه مهریه همسرم را هم باید بدهم. با این حال زنم به همراه بچه هایم مرا ترک کرده و نمیدانم چه کنم...»
این بار پدر جمال که تا این لحظه سکوت کرده بود به حرف آمد و گفت:«آقای قاضی؛ مهریهاش را به شکل اقساطی دارد میپردازد، اما زنش رفته و دادخواست طلاق داده. از طرفی شش ماه است که تمکین نکرده، پس بهتر است برای ازدواج مجدد پسرم رأی بدهید.»
مرد جوان بلند شد و به پدرش گفت:«بابا جان، من زن نمیخواهم. زنم را دوست دارم و اگر به زندگیاش برگردد شکایتی ندارم. آن روز هم که از سربازی برگشته بودم شما برای ازدواج من عجله کردی، حالا هم هنوز هیچ چیز نشده میخواهی برایم زن بگیری. من دادخواست تمکین دادهام و فائزه باید به خانه برگردد...»
در ادامه قاضی عموزادی به پدر جمال توضیح داد؛«پدر جان، تا وقتی که برای تمکین نکردن زن مراحل قانونی طی نشده و اجرائیه صادر نشده نمیتوان اجازه ازدواج مجدد صادر کرد. در حال حاضر هم عروس شما باید از همسرش تمکین کند. ان شاءالله بتوانند بخوبی و خوشی زندگیشان را ادامه دهند.»
با شنیدن جمله آخر قاضی، جمال نگاهی به بالا کرد و زیر لب چیزی گفت. لبخندی زد و از قاضی خداحافظی کرد. پدر جمال هم پشت سرش از اتاق خارج شد.