وضعیت خانواده سپهر سرداری یک سال بعد از قتل : هر جا زمین باشد، آسمان هم هست

روزنامه اعتماد : نور آفتاب بعدازظهر پنجمین روز مردادماه از لابه‌لای کاج‌های قطعه ۲۱۱ بهشت زهرا بر سنگ قبرها می‌تابد و صورت‌های حکاکی شده را نیمه‌روشن می‌کند. «تولد تولد تولدت مبارک/ پاشو شمعا رو فوت کن...» صدای ترانه «تولدت مبارک» که از ضبط صوت روی یکی از سنگ قبرها پخش می‌شود با صدای قرآنی که از بلندگوهای اطراف می‌آید به هم می‌آمیزد. مهمان‌های مراسم تولد همگی دور مزار نشسته‌اند و همراه دست زدن اشک می‌ریزند. روی سنگ قبر نوشته:
«سپهر سرداری
فرزند کوروش
تاریخ تولد: ٥/٥/٨٥
تاریخ فوت: ١٠/٦/٩٤»
سپهر در تصویر روی مزار، یکی از دست‌هایش را در جیب شلوارش گذاشته و دیگری را کنارش رها کرده. روبه‌رو را تماشا می‌کند و لبخند می‌زند.
«تولد تولد تولدت مبارک!/بیا شمعارو فوت کن تاصد سال زنده باشی
اشک شادی شمع و نگاه کن/ که واست می‌چکه/ چیکه چیکه...»
فشفشه‌های رنگی یکی یکی در هوا می‌ترکد و تکه‌های رقصان کاغذرنگی بر سر مهمان‌ها فرود می‌آید. پیرزنی که بالای سنگ مزار سپهر نشسته همراه با موزیک هق‌هق می‌زند و به بچه‌هایی که دورتا دور مزار ایستاده‌اند می‌گوید: «بچه‌ها بیاین بشینین، می‌خوایم با سپهر عکس یادگاری بندازیم.»
«کام همه رو بیا شیرین کن/ بیا کیک و ببر تیکه تیکه
همه جمع شده‌اند دور تو امشب/ گل بوسه میدن که بچینی»
سحر، خواهر پانزده ساله سپهر، شمع‌های روی کیک را می‌چیند و یکی یکی روشن می‌کند. موقع جابه‌جایی کیک، تصویر چشم‌های سپهر روی عکس از بین رفته؛ انگار که سپهر با چشم‌های بسته به تماشای مراسم نشسته باشد. مادرش لیلا به عکس نصفه و نیمه پسرش روی کیک زل زده و گاهی میان فاصله باز و بسته کردن پلک‌هایش قطره‌های درشت اشک به دامنش می‌ریزند. «در جشن تولدت عزیزم/ همه انگشترن و تو نگینی
همه رقصون و رنگی/ عجب شب قشنگی»
 
Happy berth day to you
محمد پسرخاله ١٠ ساله سپهر بلوز سیاه پوشیده و پایین مزار با صدای بلند هق هق می‌کند و «هپی برس دی تویو» می‌خواند. با دو تا دست‌هایش اشک‌ها را از جلوی چشم‌هایش پاک می‌کند و دوباره انگشت‌هایش را به سنگ فشار می‌دهد. مادربزرگ به او گفته که سپهر زیر این جعبه سنگی سیاه خوابیده و محمد چشم از جعبه و عکس سپهر برنمی دارد. حالا اگر سپهر هم بود دست هم را گرفته بودند و می‌رقصیدند و سربه سر مهمان‌ها می‌گذاشتند. شرشره‌های رنگی روی سنگ قبر، لیلا را به مراسم جشن تولد سال قبل سپهر می‌برد. «با همینا خونه رو واسه جشن تولد پارسالش درست کرده بودیم» ناگهان تندی به ساعت مچی روی دستش نگاه می‌کند: « همین وقتا بود که دنیا اومد. ساعت هفت بعدازظهر، مثه الان. » مادربزرگ (مادر لیلا) سرش را به سنگ مزار تکیه داده و قربان صدقه نوه‌اش می‌رود. مرد میانسالی دوان دوان از آن سوی قبرستان می‌آید و می‌پرسد:
-«چی شده این بچه؟»
-«سرشو بریدن. سرظهر رفته از سرکوچه نون بخره بیاد خونه که تو راه یکی با چاقو سرشو بریده. »
 
بابا کجاست؟
مراسم این جشن برای اطرافیانی که در بهشت زهرا به تماشا نشسته‌اند به کابوسی می‌ماند. ماجرای کابوس‌های لیلا از سال‌ها پیش شروع شد، از وقتی ماموران پلیس در خانه شان را زدند و شوهرش کوروش را به جرم حمل مواد مخدر به زندان بردند. از آن روز به بعد لیلا هم مادر شد هم پدر. سحر ١٢ ساله بود و سپهر ٤ ساله. زندگی‌شان هر روز صبح با یک سوال تکراری آغاز می‌شد؛ «بابا کجاست؟» روزها می‌گذشت و بچه‌ها دل‌شان به داستان‌های خوب و خوش لیلا گرم بود. امید روزی را داشتند که به استقبال مهمان ناشناس پشت در خانه بروند و پدر را ببینند که تمام‌قد در آستانه در ایستاده و به روی‌شان لبخند می‌زند. زندگی روال معمولش را داشت تا اینکه یک روز حکم اعدام کوروش را پشت در خانه آوردند. لیلا کاغذ حکم را گرفت و ته دلش خالی شد اما اجازه ندادبچه‌ها از ماجرا بویی ببرند. اشک‌ها و دردهایش را پشت لبخندهای زورکی پنهان می‌کرد و هر روز پژمرده‌تر و رنگ‌پریده‌تر می‌شد. تا اینکه ظهر یکی از آخرین روزهای شهریورماه سال گذشته وقتی پشت میز آشپزخانه نشسته بود و سیب‌زمینی‌های پخته شده را برای ناهار بچه‌هایش رنده می‌کرد یکی از همسایه‌ها زنگ خانه را زد و پشت آیفون گفت: «لیلا خانوم! بیا ببین این پسر شماست؟» لیلا روسری پوشید و پله‌ها را یکی دوتا کرد و تا سرکوچه را یک نفس دوید. دید مردم ایستاده‌اند و با چشم‌های وحشت زده جسد بی‌جان پسری را میان غرقابه خون تماشا می‌کنند. کسی جرات نزدیک شدن را نداشت. لیلا با خودش گفت: «این کیه؟ این پسر منه؟ صورتش که شبیه سپهره!» گیج و مبهوت صورت سپهر را تماشا کرد و چشمش که به نان‌های لواش پخش شده روی زمین افتاد، زمین و زمان میان چشم‌هایش گم شد. اشکان پسر ٣٥ساله معتاد به شیشه، تو گویی صورت سپهر را در رویاهایش دیده، پس او را با چاقو کشت و فرار کرد.
لیلا چشم‌هایش را بسته و ناخواسته اسیر هجوم فکرهایی است که به ذهنش فشار می‌آورند و پریشان‌ترش می‌کنند. دوتا دست‌هایش را مشت کرده و بی‌آنکه کسی ببیند یکی یکی آنها را به زمین قبرستان فشار می‌دهد. لیوان آبی که سحر به دستش داده را می‌نوشد و دوباره به تصویر سپهر خیره می‌شود. یک راه بیشتر ندارد باید بماند و ادامه دهد. اما تا کجا؟ نفسش بالا نمی‌آید. غصه‌ها به سینه‌اش فشار آورده‌اند و نفسش را رها نمی‌کنند. دایی کاظم، برادر لیلا با ضبط ماشینش تصنیفی قدیمی را پخش می‌کند و خودش می‌آید بالای سر مهمان‌ها می‌ایستد. زن‌دایی کیک روی مزار سپهر را می‌برد و تکه‌تکه میان مهمان‌ها تقسیم می‌کند. هر تکه از تصویر سپهر قسمت یکی از عابران و شاهدان خاموش مراسم می‌شود. مهمان‌های نزدیک‌تر در سکوت به صدای ترانه گوش می‌دهند.
«وقتی نیستی گل هستی خشک و بی‌رنگ میشه
نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه
وقتی نیستی همه پنجره‌ها بسته میشن
با سکوت تو خونه قناری‌ها خسته میشن
روز واسم هفته میشه هفته برام ماه میشه
نفسهام به یاد تو یکی‌یکی آه میشه»
 سپهر دیگه نمیاد
مادربزرگ بالای سر سپهر شروع می‌کند به درد دل کردن: «لیلا از وقتی پیش دکتر روانپزشک می‌ره یه قرصایی ‌بهش میدن که خیلی کم گریه می‌کنه» یک سر دلش از داغ سپهر می‌سوزد و سر دیگرش با دیدن لیلا ذره‌ذره آب می‌شود. شروع می‌کند به ناله و درد دل با سنگ قبر سپهر:
«سپهر مادرت دیگه حوصله هیچی رو نداره، وقتی من گریه می‌کنم زود اعصابش خورد می‌شه می‌گه گریه نکن. سپهر؛ تو که از بغل مادرت تکون نمی‌خوردی حالا یه ساله که پرزدی و رفتی؟ بعضی وقتا من و لیلا می‌شینیم تو خونه و از خاطره‌هات تعریف می‌کنیم. از بله گفتن‌های پشت تلفنات. از بی‌قراری‌هات برای لیلا. خودت می‌گفتی مرد خونه‌ای، واسه همین هر وقت لیلا می‌رفت جایی هی می‌پرسیدی: مام بزرگ، مامانم کی میاد؟ حالا من باید بگم سپهر کی میای؟ سپهر دیگه هیچ‌وقت نمیاد. اون روز تو دادگاه به اشکان گفتم وقتی خواستی سر سپهر رو ببری، سپهر چی بهت گفت: سپهر هیچی نگفت؟ نگفت مامانمو می‌خوام. نگفت بابامو می‌خوام؟»
 
پزشکی قانونی تهران/ روز قبل از تولد

راهروهای پزشکی قانونی شلوغ است. ارباب رجوع‌ها آمده‌اند تا جسدهای تشریح شده دوستان و بستگان‌شان را تحویل بگیرند و برای خاکسپاری با خود ببرند. لیلا همراه مادرش شناسنامه سپهر را آورده تا گواهی فوت سپهر را از بایگانی بگیرد و از آنجا برای شناسایی کودکی که دریچه قلب سپهر را به او پیوند زده‌اند اقدام کند. مادربزرگ تند تند آدرس‌ها از ماموران می‌پرسد و دفتر بایگانی را پیدا می‌کند. شناسنامه سپهر را از توی کیف لیلا برمی‌دارد و می‌رود توی صف ارباب رجوع‌ها. لیلا خسته و بی‌رمق خودش را روی صندلی‌ها رها می‌کند. می‌گوید: «اون روز که اشکان سر کوچه گردن سپهر رو با چاقو برید بچه جابه‌جا تموم کرد. اما تا پزشکی قانونی و بازپرس پرونده اومد و صحنه رو بازرسی کردن سه ساعت طول کشید. بعدش بردنش بیمارستان و اونجا دریچه قلبش و نسج و مغز و استخوانش رو اهدا کردن به بچه‌های دیگه. اگه زودتر می‌رسوندنش بیمارستان شاید بچم می‌تونست چند تا آدم دیگه رو هم نجات بده. اما خیلی دیر شده بود.» لیلا چشم‌هایش را می‌بندد و دنیای دیگری پشت پلک‌هایش جریان دارد. خودش را به این در و آن در می‌زند تا نشانی از حضور پسرش در دنیای واقعی پیدا کند. خاطرات خوب سپهر، خنده‌ها و شیطنت‌هایش، خستگی‌هایش همه به چشم بر هم زدنی محو می‌شود و به دلتنگی می‌رسد.
 
علت مرگ؛ نامعلوم
چند روز بعد از قتل سپهر، پزشکی قانونی درگواهی فوت علت مرگ را نوشت «نامعلوم». آن روزها لیلا دل و دماغش را نداشت این همه راه را تا پزشکی قانونی کهریزک بیاید و علت مرگ را در گواهی فوت عوض کند. اما حالا که برای گرفتن گواهی اهدای عضو سپهر باید علت مرگش معلوم باشد لیلا همراه مادرش آمده تا گواهی فوت را اصلاح کند. لیلا و مادرش با هم پله‌های پزشکی قانونی را بالا می‌روند و به اتاق بایگانی که نسبت به بخش‌های دیگر خلوت‌تر است می‌رسند. مراجعانی برای گرفتن گواهی فوت به اینجا مراجعه می‌کنند که حداقل یک ماه از مرگ عزیزشان می‌گذرد. بایگانی پزشکی قانونی کهریزک یک اتاق کوچک سه در چهار است که دور تا دورش را صندلی‌های پلاستیکی به هم پیوسته چیده‌اند. اتاق تشریح یک سالن آن طرف‌تر است و اما بوی جسد تمام فضای بایگانی و اتاق‌های انتظار را پر کرده. لیلا بی‌رمق و کم‌جان روی صندلی‌ها نشسته، خواب و خوراک کم، وزنش را از حد معمول پایین ترآورده. سرش را به دیوار تکیه داده و تکه‌ای از موهای مشکی‌اش بیرون افتاده. آفتاب تند مردادماه از شیشه‌های دودی پنجره‌های اتاق بایگانی به لباس‌های سیاه لیلا می‌تابد. مادربزرگ کاغذها را می‌گیرد و پیش متصدی می‌برد و در نوبت جواب می‌ایستد. بخشی از حواسش را به متصدی داده که کی صدایش می‌کند و با بخش دیگر حواسش لیلا را زیرنظر دارد. می‌گوید: «لیلا توان نداره، تندی فشارش می‌افته و از حال می‌ره، اینقدر بی‌قراری کرد که سحر هم مریض شد. منم که نمی‌تونم ازشون مراقبت کنم. موندیم چیکار کنیم؟ باهاش می‌یام این ور اون ور، یه وقت چیزی نشه. » زنی جوان که برای گرفتن آگهی فوت برادر همسرش آمده لیلا را می‌شناسد و می‌پرسد:
«شما هنوز تو همون محله و خونه زندگی می‌کنین؟»
لیلا: «نه تا چندوقت دیگه میریم خونه جدید.»
زن اندکی تامل می‌کند و چشم‌هایش را به زمین می‌دوزد. بعد با بغض می‌گوید: «آره موندن شما تو اون خونه اصلا درست نیست. »
 لیلا: « اون روز وقتی همسایه‌ها خبر دادن سپهرو سر کوچه کشتن، سحر خواب بود. با صدای گریه و ناله من از خواب بیدار شد و رفت سر کوچه ببینه چه خبره. وقتی دید سپهر با گلوی بریده افتاده تو کوچه شوکه شده بود. نیم ساعت زل زد به برادرش. حالا بعضی وقتا با کابوس اون روز از خواب بیدار می‌شه و بی‌قراری می‌کنه. تا همین چند وقت پیش یه وقتایی می‌رفت می‌نشست تو کوچه و زل می‌زد به همون نقطه‌ای که سپهر افتاده بود. حالا قراره جای خونه خودمون و مدرسه سحر رو عوض کنیم.»
مادربزرگ هنوز توی صف ایستاده. گاهی پاهایش درد می‌گیرد و به مردی که نوبتش جلوتر است می‌سپارد کسی جایش را نگیرد. گفت‌وگوی زن با لیلا را می‌شنود و آرام می‌گوید: «لیلا نمی‌ذاشت. اما همه وسایل سپهر رو هر چی تو اتاقش بود رو دادیم رفت. اون وقتا همین که یکی از وسایل سپهر گوشه و کنار خونه پیدا می‌شد جگرمون آتیش می‌گرفت.» قطره‌های اشک میان چروک‌های زیرچشم مادربزرگ پخش می‌شود: «کافیه چشمت بیفته به ظرفی که یه روزی سپهر توش غذا خورده اونوقت خودتو به در و دیوار می‌کوبی تا یه بار دیگه اون صحنه رو واقعی ببینی.» ساعت نزدیک به یازده ظهر است و مادربزرگ از صف ارباب رجوع‌ها بیرون می‌آید و جلوی میز متصدی می‌رود. کاغذ پزشکی قانونی را روی میز می‌گذارد و می‌خواهد که کارهایش را زودتر راه بیندازد. اما تعداد آدم‌هایی که در صف گرفتن گواهی فوت هستند بیشتر و بیشتر می‌شود.
 
پدر و پسر نه، دوست و رفیق
 تلفن همراه لیلا زنگ می‌زند؛ کوروش، پدر سپهر از زندان پشت خط است. لیلا تند تند حرف‌های ریز و درشتش را پشت هم قطار می‌کند تا به شوهرش بگوید. از اجاره و مخارج تعویض خانه، مدرسه سحر، بی‌حالی‌ها و بیماری‌هایش، ته دلش برای ملاقات با کودکی که دریچه قلب پسرشان را به او پیوند زده‌اند، خوشحال است. سپهر ٦سال بود که پدرش را به زندان بردند. فکر کردن به اجرای حکم اعدام کوروش برای لیلا یعنی رسیدن به صفر مطلق و نابودی، اسم اعدام که می‌آید صورت سرد و بی‌روحش ناگهان مچاله می‌شود و گلوله‌های اشک راه دیده‌اش را می‌بندد. می‌گوید: «رابطه سپهر با باباش خیلی خوب بود. انگار نه انگار که پدر و پسرن، مثل دوتا دوست بودن. اوایل که کوروش رفته بود زندان به سپهر نمی‌گفتم اما هی هر روز بهونه باباشو می‌گرفت. همین که تو مدرسه می‌گفتن باید باباهاتون رو بیارین میومد خونه و بی‌تابی می‌کرد که چرا بابای همه بچه‌ها میان مدرسه، بابای من نمیاد. بابام کجاست؟ تا اینکه یه روز با خودم بردمش ملاقات تو زندان. فکر کنم فهمید، ولی چیزی نگفت. از اون روز به بعد هر هفته می‌گفت منو ببر بابامو ببینم. نمی‌دونستم چی کار کنم. یه بار هم باباش براش یه سی‌دی‌بازی از تو زندان فرستاد. خیلی خوشحال شده بود. از اون روز به بعد وقتی یه چیزی می‌خواست براش می‌خریدم به یه همسایه‌ای، کسی می‌گفتم بیاره در خونه بهش بده و بگه باباش براش فرستاده.» صورت لاغر و استخوانی لیلا وقتی اینها را تعریف می‌کند تکان نمی‌خورد. فقط تند تند پلک می‌زند یا گاهی چشم‌هایش را می‌بندد. خاطرات یکی یکی به جانش می‌افتند و نفسش را بند می‌آورند. پاهای کوچکش را میان کفش‌هایش تکان می‌دهد و مات و مبهوت دیوار را تماشا می‌کند. مادربزرگ کاغذ گواهی فوت را در دست گرفته و آرام‌آرام می‌آید. نوشته: علت مرگ: بریدگی عناصر حیاتی بدن.
 
بخش اهدای عضو بیمارستان امام خمینی/ صبح روز تولد
لیلا برگه گواهی فوت را آماده توی دستش نگه داشته تا تحویل بیمارستان بدهد. سربالایی بیمارستان امام‌خمینی را طی می‌کند و می‌رسد به بخش اهدای عضو. همانجایی که در آرشیوش پرونده اهدای عضو دریچه قلب سپهر را گذاشته‌اند. مسوول بخش قرار است گواهی اهدای عضو سپهر را بگیرد و آدرس و شماره تلفن اهدا شونده را بدهد. ساعت دوازه ظهر است و ٦ ساعت دیگر تولد سپهر در بهشت زهرا شروع می‌شود. لیلا کیک سفارش داده و به فامیل و دوست و آشنا سپرده که ساعت ٦ همه سرمزار باشند. اگر امروز آن کودک‌گیرنده دریچه قلب سپهر پیدا شود لیلا تکه‌ای جاندار از بدن پسرش را در عالم واقعی لمس می‌کند. او را در آغوش فشار می‌دهد و دست و پای بی‌حسش جان می‌گیرد و آرام می‌شود. اما برق‌های بیمارستان یک ساعت است که قطع شده و برای پیدا کردن پرونده اهدای عضو سپهر باید تا آمدن برق‌ها و روشن شدن سیستم‌ها صبر کرد. مسوول بخش اهدای عضو به لیلا می‌گوید که برای دیدن اهداشونده دریچه قلب سپهر حداقل باید چند ماه صبر کند. جدا از اینکه سال‌هاست قانونی وجود دارد که اجازه نمی‌دهد اهدا‌کننده و اهدا شوند، اعضا همدیگر را ببینند.  مسوول بخش درباره علت گذاشته شدن چنین قانونی می‌گوید: «چندین سال قبل ما اجازه دیدن خانواده‌های اهدا‌کننده و اهداشونده را می‌دادیم اما با مشکلات زیادی مواجه می‌شدیم. مثلا اینکه قرار بود آنها در یک دیدار همدیگر را ببینند اما اصرارهای اهداکننده و وابستگی‌اش به دیدارهای پشت سر هم زندگی طبیعی را از اهدا شونده می‌گرفت.» لیلا اینها را می‌شنود و می‌گوید: «من چیزی نمی‌خواهم، فقط یک‌بار دیدن آن بچه برایم کافی است تا آرام شوم.»  پرسنل بیمارستان همین که می‌شنوند سپهر چطور به قتل رسیده سکوت می‌کنند و به فکر فرو می‌روند. برق‌ها می‌آید و سیستم‌ها روشن می‌شود. کارمند بیمارستان به لیلا می‌گوید: «ما باید به شما یک تقدیرنامه اهدای عضو هم بدهیم. اما متاسفانه من جای فایل را پیدا نمی‌کنم.» لیلا برای آخرین بار به مسوول بخش می‌سپرد که کودک یا کودکانی که اعضای سپهر را دریافت کرده‌اند را می‌خواهد ببیند. صورت سپهر جلوی چشم‌های لیلاست. می‌گوید: «تو گوشیم پر شده از عکس بچه‌های هم سن و سال سپهر. اونایی که یه ته چهره‌ای از سپهر دارن. بغلشون می‌کنم» صدای لیلا خسته است و در گفتن کلمات یاری‌اش نمی‌کند. قبل از اینکه جمله‌هایش تمام شوند نقسش قطع می‌شود و تنها لب‌هایش تکان می‌خورند.
 
درخواست تجدیدنظر پرونده کمیسیون پزشکی اشکان
لیلا و خانواده‌اش قصاص اشکان را می‌خواهند. اشکان پس از قتل سپهر هیچ‌وقت به قتل اعتراف نکرد و گفت که چیزی از آن روز به یاد ندارد. کمیسیون پزشکی قانونی از زمان قتل تا به حال دو بار سلامت روان اشکان را بررسی کرده، در نوبت اول اعضای کمیسیون رای به سلامتش داده‌اند و در نوبت دوم رای به جنونش. حالا لیلا یک بار دیگر درخواست تجدیدنظر را برای بررسی سه‌باره سلامت روانی اشکان در کمیسیون داده است. لیلا کاغذ اهدای عضو سپهر را می‌گیرد و از بیمارستان بیرون می‌آید. چند ساعت دیگر قرار است همگی دور مزار سپهر جمع شوند و تولدش را جشن بگیرند. عکس سپهر را از کیف پولش بیرون می‌آورد تا قنادی آن را روی کیک بیندازد. لیلا به آن بالا نگاه می‌کند و می‌گوید: «سپهر یعنی آسمان! هرجایی یه زمینی باشه، آسمونی هم هست.»
 اعتراف‌های اشکان، قاتل سپهر:سپهر شبیه بچگی‌های خودم بود
«در خانه مشغول استراحت بودم که صدایی را شنیدم که می‌گفت اشکان عجله کن چاقو را از آشپزخانه بردار و به کوچه برو، چاقو را برداشتم و به کوچه رفتم. پسربچه‌ای را دیدم که او را پیش از این در رویاهایم دیده بودم. او شبیه بچگی‌های خودم بود. دیگر چیزی نفهمیدم و فقط یادم می‌آید شب در پارک خوابیدم و بعد مردی در خیابان مرا صدا زد و وقتی برگشتم به دستانم دستبند زد. من و خانواده‌ام ١٢ سال پیش از یکی از استان‌های غربی به تهران آمدیم و همراه مادرم که اکنون ٩٠ سال دارد در خیابان وحدت اسلامی ساکن شدیم. سال ٨٢ با مدرک دیپلم در یک بانک استخدام شدم، اما بعد از پنج سال وقتی برادرم مرا به کراک معتاد کرد، از کار اخراج شدم و از آن زمان خانه بودم.
برادر و خواهرانم همه تحصیلکرده و مدیر هستند، اما به مادرم سر نمی‌زدند. من بچه آخر خانواده هستم، اما برادرزاده‌هایم از من بزرگ‌تر هستند. اعتیاد به مرفین دارم و آن را از ناصرخسرو می‌خرم و تزریق می‌کنم. در این چند سال دو رگ دستم بر اثر تزریق زیاد خشک شده است. پنج بار به اتهام مواد مخدر و نزاع با خانواده‌ام دستگیر شده‌ام. یک بار٤٠ سانت شیشه از من کشف شد که مال دوستم بود. بیشتر مواقع خانه نیستم و کارتن‌خوابم. کارتن‌خوابی ژنتیک در خون ما است. برادرم هم که چند بچه بزرگ دارد چند سالی است به تهران آمده و کارتن‌خواب شده است. چند روز قبل برادرم به خانه‌مان آمد و مدام از چاقوی آشپزخانه حرف می‌زد. آن روز صدای پیرمرد خوش سیمایی را شنیدم که گفت عجله کن و چاقو را بردار و به خیابان برو! چاقو را از خانه برداشتم و در کوچه پسری را دیدم که شبیه بچگی‌های خودم بود. من دیگر چیزی یادم نمی‌آید و نمی‌دانم خون از کجا روی لباسم ریخته است. چاقو را به فردی فروختم و با پولش مرفین خریدم. به بیمارستان رفتم تا آن را تزریق کنم که باز هم پیرمرد آنجا بود و سرنگ خود را به من داد تا مرفین را تزریق کنم. تنها چیزی که یادم می‌آید یک شب در پارک خوابیدم و بعد از آن در خیابان دستگیر شدم. پول موادم را هم مادرم می‌داد و برخی اوقات با فروش کفش و وسایلم پول مواد را به دست می‌آوردم. آقای قاضی من را اعدام کنید تا راحت شوم. پشیمان هستم و آن موقع در حال خودم نبودم. من دروغ نمی‌گویم و بچه را نمی‌شناختم. عمدی در کشتن سپهر نداشتم و اگر خانواده او من را ببخشند حاضرم تا آخر عمر نوکری‌شان را کنم. من دو بار با زدن رگم خودکشی کردم و‌ ای کاش آن موقع می‌مردم. در این دو روز دلتنگ مادرم هستم و‌ ای کاش او را می‌دیدم. نمی‌دانم چرا این کار را کردم. باور کنید هیچ چیز از آن روز یادم نمی‌آید. من ذهنم بیمار است و تحت درمان هستم.
من چند وقت است که خانواده‌ام را ندیده‌ام. سال قبل به خانه برادرم رفتم که من را راه نداد و از خانه‌اش بیرونم کرد. سه برادر و دو خواهر دارم. خواهرم مدیر یک بیمارستان در غرب کشور است. دلم برای مادرم تنگ شده، او تمام زندگی‌ام است. به تنهایی از او نگهداری می‌کردم. حالا او هم بی‌کس و تنها می‌ماند.»
+22
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.