از پلههای مجتمع قضایی پایین آمد و یکراست رفت به طرف مغازهای که آنطرف خیابان بود. داخل شد و با یک بطری آب معدنی بیرون آمد. روی شیشه مغازه پر بود از پوستر فیلمهای جدید شبکه خانگی. همان موقع نگاهی به تصویر بازیگران انداخت و آهی کشید. زندگی خودش هم بیشباهت به فیلمهای سینمایی نبود، بخصوص که یک پای ماجرا به هندوستان مربوط میشد، اما نه به سینمای رؤیاپرداز هندی، بلکه به زندگیاش با یک نابغه.
مسعود را دوست داشت و هنوز درست و حسابی از او دل نکنده بود. به آنسوی خیابان رفت و روی سکویی نشست. به ورقههایی که در دستش بود نگاهی کرد. حکم طلاق صادرشده بود.حالا همه چیز مهیا شده بود تا با مراجعه به دفترخانه صیغه متارکه را جاری کنند. اما اگر مسعود نیاید چه؟ اگر دوباره شروع کند به گریه و زاری چه؟ با خودش تکرار کرد؛ «فایدهای ندارد. باید با واقعیت کنار بیایم.»
اسمش «آیدا» بود، زن 35 سالهای با قد و قامتی متوسط. مانتوی سرمه ای به تن داشت با روسری آبی. شش سال پیش ازدواج کرده بودند، اما شش ماه هم زیر یک سقف نبودند. برای آیدا آن سالها فقط روی عقدنامه واقعیت داشت. بعد از گرفتن مدرک لیسانس، بسرعت رفته بود دنبال فوق لیسانس و در رشته فیزیک هستهای قبول شده بود. هنوز دو هفته از ورودش به دانشگاه جدید نمیگذشت که چشمش به «مسعود» خورد. جوانی که ترم آخر همان رشته را میگذراند. او جوانی بود 35 ساله، مؤدب، خوشرو، درسخوان و خوش چهره. همه مسعود را در دو حالت دیده بودند؛ در حال درس خواندن یا شرکت در برنامههای علمی و پژوهشی.
آیدا جرعهای آب نوشید و به سمتی رفت که با برادرش قرار گذاشته بود. عبور یک ماشین عروس در آن ظهر گرم تابستان باعث شد به یاد روزهای خواستگاری بیفتد. مسعود خیلی زود رضایت آیدا را در همان راهروهای دانشگاه جلب کرده و رفته بود خواستگاری. آن هم بدون خانواده، اما آنقدر خوب حرف زده بود که کسی به چیزی شک نکرده بود، جز پدر دختر. او تا شنیده بود مسعود مصمم است برای ادامه تحصیل به هند برود پایش را در یک کفــش کرده بـــــــــــــود که اجـــــــــازه نمی دهد دخترش به خارج از کشور برود. البته برای خودش دلیلی منطقی داشت؛ دختر بزرگترش سالها بود با همسرش در ایتالیا زندگی میکرد و همه دلخوشی پدر شده بود آیدا. پیرمرد دلش میخواست گاهی به خانه دخترش برود و نوههایش را بغل کند. در نهایت مسعود قول داد بماند و آیدا هم ادامه تحصیل بدهد. مدتی بعد مراسم ازدواجشان سر گرفت و میهمانان برای زوج نابغه آرزوی خوشبختی کردند، اما هنوز فیلم عروسی آنها حاضر نشده بود که مسعود زد زیر قولش و گفت میخواهد برود خارج. عزمش را جزم کرده بود که دکترایش را در هند بگیرد. بالاخره هم رفت و آیدا ماند با یک خانه بزرگ و خالی. تحصیل تازهداماد پنج سالی طول کشید و عروس به ناچار به خانه پدری نقل مکان کرد.
آیدا در آن پنج سال چند باری به دیدار مسعود رفته بود، اما هر بار با زخمی بر دل و بدنش به یادگار بازگشته بود، هر بار سعی کرده بود از زیر نگاهها و پرسشهای خانوادهاش به گونهای فرار کند. یک بار برای کبودی گونهاش بهانه آورده بود با موتور مسعود زمین خوردهاند، بار دیگر درباره علت زخم روی پیشانیاش گفته بود به در آسانسور خورده و... اما همه این توضیحات دروغ بود. در حقیقت مسعود بیماری «اختلال دوقطبی» داشت و در دوره شیدایی کسی جلودارش نبود. آیدا این موضوع را در جریان چند سفر به هند فهمیده بود. آنگاه که مسعود خیلی زود از کوره درمیرفت و پرخاشگری میکرد، چند ساعت بعد مهربان میشد و معذرت خواهی میکرد. گاهی هم گوشه گیر میشد و زار زار گریه میکرد.
سرانجام وقتی مسعود با مدرک دکترای فیزیک هستهای بازگشت، آیدا وارد مقطع دکترا در رشته هواشناسی شده بود و البته همچنان شوهرش را دوست داشت. دلش میخواست کمکش کند، اما زندگی مشترکشان در خانه جدید به دو ماه نکشید که آیدا باز هم کتک مفصلی خورد و ناچار شد مهر سکوت را بشکند و درد دل های چند ساله اش را بیرون بریزد. مسعود در ظاهر مؤدب و متین به نظر میآمد، اما نه دل به درمان سپرد و نه می توانست خودش را کنترل کند. بنابراین فرجام زندگی این زوج به دادگاه خانواده ختم شد و مهر طلاق.
صدای بوق خودرویی آیدا را به خود آورد. «آیدین» بود، برادرش. وکیل پایه یک دادگستری که توانسته بود چند ماه قبلتر در ازای بخشش مهریه 114 سکهای خواهرش وکالت استیفای طلاق را از مسعود بگیرد و حالا با استدلال به پنهانکاری در ازدواج، ترک انفاق، ضرب و جرح و سایر موارد حکم طلاق آیدا را دریافت کند. زن جوان سوار ماشین شد. آیدین پرسید «حکم را گرفتی؟ مشکلی نبود؟» آیدا جواب داد؛ «بله گرفتم» و بعد زد بلند زیر گریه. برادرش دوباره گفت: «راحت شدی... مرد زندگی نبود»
پشت چراغ قرمز، آیدا گفت: «دلم برایش میسوزد... حالا مسعود چه می شود؟» آیدین جواب داد: «هیچ. چه می خواهی بشود. میرود دنبال زندگیاش. تا آخر عمرت میخواستی کتک بخوری و معذرت خواهی بشنوی؟ برو خدا را شکر کن که بچه ندارید...»
آیدا داشت فکر میکرد که خیلی از نوابغ هم مثل مسعود بودهاند؛ ونگوگ، بتهوون، پیکاسو، ناپلئون بناپارت، نیوتن و خیلیهای دیگر. بعد زیر لب گفت: «چرچیل، این بیماری را سگ سیاه مینامید». لحظاتی بعد چراغ سبز شد و ماشین از تقاطع گذشت و...