پایـــــــــــــــــــان دوران خوش نشینی، حالا زن و مرد میانسال را به انتهای راه رسانده بود. تخریب خانه پدری زن باعث شده بود دوران دامادسرخانگی هم تمام شود و زوج میانسال به جای خانه جدید از راهروهای دادگاه خانواده سر درآورند. مرد موهای جوگندمی داشت. با صورتی تکیده و استخوانی، پیراهنی سفید اما چروکیده. به او میآمد که حداقل 65 سالی داشته باشد، اما وقتی پرونده را روی میز گذاشتند معلوم شد 56 ساله است. زن 48 سال داشت و مانتویی سرمه ای بر تن داشت. دقیقشدن روی چهره آن دو، نوع حرف زدن و رفتار توأم با آرامش زن و شوهر نشانهای از اختلافات جدی نداشت. اما درخواستی که پیش روی قاضی گذاشته بود قدری تلخ و حتی هولناک بود؛ موضوع دادخواست آنها «طلاق توافقی» خوانده شد.
شعبه 268 دادگاه خانواده ونک تقریباً روز خلوتی را پشت سر گذاشته بود. قاضی حسن عموزادی به محض ورود آنها مزاحی کرد و خواست بنشینند. اما زوج میانسال ترجیح دادند ایستاده موضوع را مطرح کنند. قاضی نگاهی به پرونده انداخت و از آنها خواست شفاهی درباره موضوع اختلاف و دادخواست طلاق بعد از 25 سال زندگی مشترک توضیح دهند.
زن رشته سخن را به دست گرفت و گفت: «آقای قاضی، روزی که احمد به خواستگاریام آمد، نه شغل ثابتی داشت و نه خانهای برای زندگی. خانوادهام راضی به این وصلت نبودند ولی او گفت شغل آزاد درآمد بیشتری دارد و میتوانیم آینده خوبی برای خودمان و بچهها بسازیم. من هم روی حرفش حساب کردم و بله را گفتم. چند سالی مستأجر بودیم، اما هر چه درمیآمد خرج اجاره و مخارج خانه میشد. وقتی هم اعتراض میکردم که آن حرفها و قولهایت در مورد ساختن زندگی آنچنانی چه شد؟ میگفت؛ هر چه کار میکنم میرود بالای اجاره. در نتیجه خانوادهام راضی شدند در طبقه پایین خانه پدریام ساکن شویم تا کمی خودمان را جمع و جور کرده و پساندازی جمع کنیم تا اینکه سرو سامانی بگیریم.»حرفهای زن که به اینجا رسید نگاهی به شوهرش انداخت و نیشخندی زد، بعد هم ادامه داد: «دلم خوش بود که بالاخره صاحب خانه و زندگی مستقلی میشویم. اما افسوس که این دامادسرخانگی آقا، نه یک سال و دو سال بلکه 20 سال طول کشید و ما همانجایی بودیم که روز اول ایستاده بودیم. یعنی نه تنها صاحب خانه مستقل خودمان نشده بودیم حتی پساندازی هم نداشتیم که یک خانه معمولی رهن و اجاره کنیم.» قاضی پرسید: «خب؛ چه شد که تصمیم به طلاق گرفتید؟» و بعد هم از مرد خواست حرف بزند. اما مرد پاسخ داد: چارهای ندارند و این یک تصمیم مشترک است که به نفع هر دو خواهد بود. همان موقع زن به میان حرف همسرش دوید و گفت: «آقای قاضی، به هر حال در هر خانوادهای مشکلات و اختلافات هست. اما مشکل اصلی ما از آنجا شروع شد که پدرم تصمیم گرفت خانه کلنگیاش را بفروشد و از این بنای فرسوده به یک آپارتمان نقل مکان کنند. بعد هم ما ماندیم و بیپولی. نه جایی در آپارتمان پدرم برای ما وجود داشت و نه خودمان اندوختهای داشتیم برای رهن یک جای مناسب. هر چه هم داشتیم خرج راهی کردن دو پسرمان به خانه بخت شده است. هر چه هم به شوهرم میگفتم چارهای پیدا کند، اصرار میکرد که برویم با پدر و مادرش مشترکاً زندگی کنیم. این هم شد کار؟ بعد از 25 سال زندگی مشترک فردا نوهدارشویم اما هنوز یک سقف مستقل بالای سرمان نداریم.»
مرد بالاخره حرف زد و گفت: «چه اشکالی دارد؟ آن همه خانه پدر تو بودیم چند سالی هم میرویم خانه پدر من...»زن جواب داد: «مثل اینکه از وبال گردن دیگران شدن شرم نداری؟ آخر مرد حسابی در این سن و سال ما باید برویم با پدر و مادر پیرت زندگی کنیم؟! برادرانت چه گناهی کردهاند که باید جور ما را در آن خانه کوچک بکشند؟»مرد دوباره گفت: «آقای قاضی، من دیگر آن جوان سابق نیستم که بدو بدو کنم و پول دربیاورم. قلبم هم درد میکند و نمیتوانم بیشتر از این کاری کنم. همان بهتر که جدا شویم و هر کسی برود با پدر و مادر خودش زندگی کند...»
قاضی عموزادی پس از شنیدن حرفهای زن و شوهر نگاهی به دادخواست آنها انداخت. مهریه زن به نرخ روز 80 میلیون تومان بود که همراه نفقه از طرف زن بخشیده شده بود. فرزند خردسالی هم برای تعیین حضانت وجود نداشت و البته خانه و میراثی هم در کار نبود. قاضی رو به مرد کرد و گفت: «الان که پا به سن گذاشتهاید بهتر است به زندگیتان ادامه دهید، با این ناراحتی قلبی که اشاره کردید سلامتی شما هم به خطر میافتد و همسرتان هم تنها میماند. اگر امکان دارد تلاش دوبارهای کن و جایی مستقل برای همسرت مهیا کن. به هر حال تهیه مسکن مناسب وظیفه هر مردی است که مسئول خانوادهای باشد. به فکر بچهها و نوههای آیندهتان هم باشید خیلی خوب است...»
مرد سری به نشانه تأیید تکان داد، اما همان حرفهای قبلی را تکرار کرد و گفت چارهای ندارند و برای طلاق به توافق رسیدهاند. با این حال قاضی حکمی برای زوج میانسال صادر نکرد و آنها را به جلسه مشاوره فرستاد تا در جلسه بعدی در این باره تصمیم بگیرد.
زن زودتر از اتاق دادگاه خارج شد و از مجتمع قضایی ونک بیرون رفت. در خیابان ایستاد و در دوردست به ساختمان نیمهکارهای نگاه کرد که بر سینه آسمان قد برافراشته بود، کارگران مشغول کار بودند و دقایقی بعد شوهرش همچون غریبهها از کنارش گذشت و رفت و....
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان