رامین جهانبگلو، استاد فلسفه رادیو فردا , رامین جهانبگلو
نشست های انجمن فلسفی آگورا در تورنتو، در سال های گذشته، با رامین جهانبگلو، استاد فلسفه، هر هفته یکی از جوانب فلسفی، تاریخی و جامعه شناختی را مورد بررسی و گفتگو قرار می داد که در سایت رادیو فردا در اختیار علاقمندان قرار میگیرد. آقای جهانبگلو که پیشتر استاد فلسفه در تورنتو در کانادا بود، هم اکنون استاد دانشکده حقوق و مدیر مرکز صلح شناسی مهاتما گاندی در دانشگاه جیندال در دهلی است.
بخش اول بحث »چگونه می توان ایرانی بود»؟
جلسه امروز و جلسات آتی درباره ایرانی بودن خواهد بود. به مساله تمدن و فرهنگ ایران می پردازیم و سعی می کنیم کاوشی در زمینه این دو مفهوم داشته باشیم.
موضوع اصلی چیزی است که من درباره آن (اگر نگویم بیشتر) ده سالی است که کار کردم و درباره آن فکر کردم، در کنار کارهای فلسفی ام. آن هم به خاطر ایرانی بودنم هست، که اگر شما در خارج زندگی کنید این مساله برایتان جدی تر هم مطرح می شود. چنانکه من در دوره ای که در فرانسه بودم این مساله مطرح شد و الان در آمریکای شمالی بیشتر حتی مطرح شده.
پرسشی که عنوان جلسه امروز ما است که «چگونه می توان ایرانی بود»، پرسش معروف منتسکیو است. فیلسوف دوران روشنگری فرانسه قبل از انقلاب فرانسه که در «نامههای پارسی» در نامه سیام از زبان یک فرانسوی خطاب به یک گردشگر که از شرق آمده و لباسهای اروپایی تنش کرده می پرسد که چگونه می توان ایرانی بود. این سوالی است که من امروز با شما دارم در میان می گذارم. منتسکیو این پرسش را سه قرن پیش انجام داده. اما در طی این سه قرن می بینیم که این پرسش برای ما ایرانیها هنوز پرسش زندهای است.
البته این پرسش هویتی تمام اقوام است. این پرسش را از خودشان می کنند که چگونه ما فرانسوی هستیم، چگونه آمریکایی هستیم یا چگونه کانادایی هستیم. برای برخی از کشورها چون فرهنگ دیرینهای ندارند طبیعتا این پرسش برایشان خیلی عمیق نیست. از جمله کانادا یا استرالیا و نیوزیلند که برخلاف ژاپنیها چینیها و ایرانیها ترکها و خیلیهای دیگر نمی توانند این پرسش را به همان وجه برای خودشان مطرح کنند. شاید حتی برایشان مطرح هم نشود چنانکه اگر کتاب خاطرات مرا خوانده باشید به نظر من اصلا چیزی به نام کانادایی بودن وجود ندارد و این بحث را نمی شود مطرح کرد و مطرح هم نمی شود. ولی ایرانی بودن مطرح می شود و ما باید برگردیم ببینیم وقتی درباره ایرانی بودن صحبت می کنیم آیا درباره تمدن صحبت می کنیم یا فرهنگ.
در مقالهای که من نوشتهام با ارجاع به فلاسفه آلمانی، هم فلاسفه و جامعه شناسان قرن بیستم و هم ایران شناسان این دو مفهوم را کاملا از هم جدا کرده ام. بحث «کالچر» (فرهنگ) و «سیویلیزیشن» (تمدن) از هم کاملا جدا است. در خاطره ملی ما ایرانیها گاهی این دو مفهوم یکی می شود. یعنی ما وقتی از تمدن و فرهنگ ایران صحبت می کنیم هر دو را یکسان می بینیم. دلیلش هم این است که به نظر من پشت آن یک کار فلسفی نیست. یک برخورد خیلی احساسی محض است. به هر حال مهم این است که ما این دو تا را بتوانیم از هم جدا کنیم و به این پرسش پاسخ بدهیم که وقتی داریم درباره تمدن صحبت می کنیم با ارجاع دادن به نوروتلیاس، هگل و کانت داریم از چه موضوعی صحبت می کنیم و تمدن ایرانی یعنی چه و وقتی از فرهنگ یا کولتور صحبت می کنیم یعنی چه.
وقتی از تمدن صحبت می کنیم به نظر من به ویژه در کشورهای شرقی مانند ژاپن و چین و هند می توانیم بگوییم با یک سیر ناخودآگاه تاریخی روبه رو هستیم. نه آن چیزی که هگل آن را سیر یا فرآیند خودآگاه تاریخی می نامد. چرا ناخودآگاه است؟
دلایلش این است که آن طور که ملت ایران یا ژاپن و یا هند و چین خودشان را توصیف می کنند همیشه به نوعی برمی گردند به حیات و زندگی درونی شان. به نوعی برمی گردند به یک نوع انکشاف تاریخی که ناخودآگاه بوده. که البته این از نظر فیلسوفی مثل هگل یا کانت قابل قبول نیست. برای اینکه برای آنها انکشاف تاریخی همچنانکه در مارکس هم هست یک چیز اگاه است. یعنی هگل میآید تاریخ را مانند سیر تفکر ملتی درباره آزادی خودش توصیف می کند. ولی این سیر ممکن است ناآگاهانه صورت بگیرد.
در مورد ایران و کشورهایی مثل ایران که می توانیم بگوییم تاریخشان به نوعی با تاریخ غرب تفاوت داشته شاید ملت هایی هستند که خود مدار هستند یعنی سلف سنتریک هستند. مثلا ژاپنیها یک ملت خودمدار هستند. ایرانیها یک ملت خودمدار هستند. به نوعی چون خودمدار هستند جهان مدار یا جهان محور هم هستند. کسموسنتریک هستند. ولی این در ارتباط با خودمداری است. یعنی جهان را در رابطه با خودشان توصیف می کنند بیشتر از اینکه جهان را در یک پروسه تاریخی مثل غرب توصیف کنند.
اینجا مسالهای که برای ملتی مثل ما مطرح می شود و بیشتر در سیر تمدنی آن مطرح می شود این است که هربار که در باره ایرانی بودن سوالی مطرح می کنیم این پرسش هم ناخودآگاه مطرح می شود که ایرانی نبودن یعنی چه؟ یعنی ما ایرانی هستیم برای اینکه عرب نیستیم. چون ترک نیستیم. چون هندی نیستیم. ما ایرانی هستیم برای اینکه غربی یا ژاپنی نیستیم. اگر ادبیات صدو پنجاه سال گذشته را، اگر دورتر نخواهیم برویم نگاه کنیم، می بینیم که ایرانیها هربار که آمده اند خودشان را توصیف کنند اینطوری توصیف کرده اند که ما چه نیستیم. ایرانی بودنشان را در رابطه با اینکه چه نیستیم مطرح کرده اند.
این شیوهای از برخورد است که بیشتر تمدنی است و شاید به نوعی جلوی گفتگوی میان فرهنگها را بگیرد. برای اینکه وقتی شما خودتان را با آن چیزی که نیستید می خواهید توصیف کنید معمولا آن چیزی را که نیستید طرد می کنید و با آن وارد گفتگو نمی شوید. حتی دلتان نمی خواهد چیزی را که نیستید بشناسید و به طرفش بروید.
ناچارم مثالهایی را بزنم که می دانم بعدا در فیسبوک می آیند اعتراض می کنند. یکی از مثالها در شیوه غذاخوردن ایرانیها است. این البته در دیگر ملت ها هم هست. آن هم این است که بسیاری از غداهایی را که نمی شناسند نمی خورند. حاضر نیستند که اصلا به طرفش بروند. چون برایشان یک چیز بیگانه است و حاضر نیستند این انعطاف را از نظر مزاجی نمی گویم از نظر فکری برای خودشان نشان دهند. این را من در چینیها دیدهام در ژاپنیها هم دیده ام. آنها هرجای دنیا که می روند غذای خودشان را با خودشان می برند. این نشان می دهد که وارد گفتگو نمی خواهند بشوند و استمرار تمدنیشان را می خواهند داشته باشند.
وقتی به مساله ایرانی بودن بازگردیم می بینیم ایرانی بودن با سه لایه که من آن را لایههای هستی شناختی یا انسان شناختی می نامم همراه بوده. این سه لایه در تمام ایرانیها من فکر می کنم هست و بسیاری از گرفتاریهای سیاسی و اجتماعی ما را ایجاد کرده. یعنی عدم تفاهم میان این سه لایه موجب شده که به خشونتها و فجایع زیاد در تاریخمان برسیم. من روی این کلمات هستی شناختی و انسان شناختی این سه لایه تاکید می کنم. چرا؟ هستی شناختی است چون شیوهای از بودن است وانسان شناختی است چون از توی آن یک انتروپوز یا یک نوع هومو ایرانی پوس خاصی در می آید.
یکی لایه ماقبل اسلامی است. این لایه را من در نوشتههایم سندروم امپراتوری نامیده ام. این لایه عبارت از این است که ایرانی ها هنوز خودشان را به صورت یک امپراتوری می بینند و بخش اعظم هویتشان را در رابطه با این تاریخ دیرینهشان و تاریخ طولانیشان می بینند. حتما و بیشک بخشی از هویت ناخودآگاه که به صورت تمدنی و نه الزاما فرهنگی توصیف می کنند برمی گردد به ماقبل اسلام. من اشاره به فعل و انفعالهای ماقبل اسلامی نمی کنم که دوره ساسانیان چگونه بوده یا پارتیان ولی با اشارات دقیق به نوشتههای ایران شناسان در مقالهام توضیح می دهم که ایران در دورهای از تاریخ یک کشور چند فرهنگی است.
ایران کشوری است که تعدد و تکثر فرهنگی را به نوعی آگاهانه قبول می کند. لااقل در بخش سیاسی اش. مثالی که ایران شناسها زده اند و من هم درمقالهام آوردهام تخت جمشید است. تخت جمشید نتیجه همکاری و گفتگوی فرهنگی میان بسیاری از فرهنگها است که این ساختمان را چه با مصالح و نیروها و معمارهای گوناگون از جاهای گوناگون ساخته اند. بنابراین تخت جمشید فقط نتیجه فرهنگ هخامنشی نیست بلکه نتیجه یک گفتگوی فرهنگی است که در ایران باستان صورت می گیرد و خیلی مهم است.
ما در اینجا درباره یک تک فرهنگ صحبت نمی کنیم بلکه فرهنگی صحبت می کنیم که با وجودی که خودش را یک امپراتوری می داند و شاید چون خودش را امپراتوری می داند به نوعی از فرهنگهای دیگر نتیجه می گیرد و آن را در قالب معماری و انواع فرآوردههای هنری نشان می دهد.
در دورههای بعد این برخورد بیشتر صورت می گیرد و شاید آن چیزی که در سطح سیاسی داشتم به ویژه دوران مابعد اسلام می آید و یک مقدار زیادی درونی می شود. که این نه برای بخش دیندار خرافی جامعه قابل قبول است و نه بخش ایران پرست متعصب جامعه ما. و چون متعصب هستند هر دو طرف طبیعتا هیچ گفتگویی میان لایههای مختلف تمدنی ، هستی شناختی و انسان شناختی را قبول ندارند و اعتقاد دارند دو لایه به نفع یک لایه به طور کلی باید از بین برود. یعنی ایران یا کاملا اسلامی شود یا کاملا پاک شود از هرگونه چیزی که آنها به نام «فرهنگ تازی یا فرهنگ عربی» از آن نام می برند. طبیعتا آن چیزی که از ایران باقی می ماند فرهنگ ماقبل اسلامی است و فرهنگ شیعه در ایران دیگر نقشی ندارد.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان