تجربه کودک‌آزاری؛ 'کابوس آزارهای کودکی رهایمان نمی‌کند'

بی بی سی : این مطالب را مخاطبان ما در مورد تجربیات شخصی‌شان نوشته و برای ما فرستاده‌اند. نویسندگان خواسته‌اند که نامشان محفوظ بماند.
تجربه ۱: فکر می‌کنم که زندگی در هر جا و در هر کشوری برای دختران خطرناک است؛ بخصوص در کشوری مثل افغانستان که بیشتر فرزندان و اعضاء خانواده به صورت مشترک زیر یک سقف با هم زندگی می‌کنند.
 
در افغانستان خانواده‌هایی هستند که بیشتر از ۲۰ نفر در یک حیاط (حولی) زندگی می‌کنند. مشکل دیگر در این نوع خانواده‌های بسته این است که دختر و پسر با هم بزرگ می‌شوند. بعضی پسران به این دخترهای کوچک که جلوی چشمشان بزرگ می‌شوند... نظر دارند، بخصوص زمانیکه دختران به بلوغ می‌رسند و زنانگی‌شان نمایان می‌شود.
 
حرفهای من را کسانی که به چنین مشکلاتی برخورده‌اند، بهتر درک و با رگ رگ وجودشان حس می‌کنند.
 
ده سال داشتم، وارد خانه‌ کاکایم (عمویم) شدم. خانه پر از پسر جوان بود که همه بچه‌های کاکایم بودند. مجبور بودیم با هم زندگی کنیم. اول همه چیز خوب بود، کم کم شرایط سخت‌تر شد، مادرم برای کار بیرون می‌رفت و پدرم به کشور دیگری مهاجر شده بود.
 
روزها با برادر کوچکم در حیاط تنها بودم. گاهی او هم در خانه نبود و بیرون از خانه با بچه ها بازی می‌کرد. من تا وقت مکتب رفتن تنها می‌ماندم. همان موقع متوجه شدم که نگاه‌های یکی از پسرهای کاکایم به من عجیب است. این نگاه‌های او بر من و جسم کوچکم سنگینی می‌کرد.
 
همیشه از او و نگاه هایش می‌ترسیدم. فکر می‌کردم مرا می‌خورد. از ترس به هیچ کس چیزی نمی‌گفتم، حتی به مادرم. مادرم همیشه خسته بود و تا از سرکار به خانه می‌رسید، مصروف کارهای خانه می‌شد و برای من وقت زیادی نمی‌گذاشت. قرار گرفتن در شرایط این چنینی باعث شد که من تمام شب کابوس ببینم.
 
یک روز مادر بزرگم راجع به زن‌های بد و روسپی صحبت می‌کرد. با نفرت تمام می‌گفت که زنان بدکاره دو روپیه هم ارزش ندارند. اگر زن خودش به مرد اشاره نکند هیچ مردی به طرف زن نمی‌رود. اگر زن بدکاره باشد هرگز خوب نمی‌شود.
 
درخانه ما همیشه مردان به دید خوب و درجه عالی دیده می‌شدند و به حرف‌های زن کسی اهمیت نمی‌داد.
 
من اندک اندک از دنیای کودکی خود دور می‌شدم و کم‌کم سینه‌هایم درد پیدا کرده بودند. علایم جوان شدن و بلوغ در من پدیدار می‌شد. بعد از مشاهده این علایم برای حفاظت از خودم بیشتر محتاط شدم. سعی می‌کردم با پسر کاکایم تنها نباشم.
 
یک روز کسی در خانه نبود، پسر کاکایم به اتاق ما آمد و از من خواست که باید لباس‌هایش را بشویم. گفتم تا شب می‌شویم. او بجای اینکه از اتاق بیرون شود، داخل شد و در را بست و به طرف من آمد. ترس تمام وجودم را گرفته بود و عقب عقب رفتم. پرسیدم کاری داری؟ با نیشخندی که هرگز فراموش نمی‌کنم جلو آمد و محکم بغلم کرد. به سینه هایم دست زد و فشار داد. فریاد زدم. گفت ساکت باش وگرنه به همه می‌گویم که تو مرا بوسیدی و بدنامت می‌کنم.
 
قصه مادر بزرگ را به یاد داشتم که بدنامی چیز بدی است. تصور من از بدنامی فقط روسپی‌گری بود و زنان بدکاره که به طرف مردان اشاره می‌کنند.
 
از اتفاقی که آن روز افتاد، به کسی چیزی نگفتم، گریه کردم. دقیق یادم است تا یک هفته سینه‌هایم درد می‌کرد. کابوس‌های شبانه‌ام بیشتر شد. کابوس‌هایی که هنوز با من هستند و هنوز تنهایم نگذاشته است. قصه به همینجا ختم نشد. پسر کاکایم روزها نگاه‌های شیطنت آمیز به من می‌کرد و گاهی که از کنارش رد می‌شدم زیر لب از اتفاق آن روز یادآور می‌شد.
 
از حادثه اول روزها می‌گذشت. یک روز که کسی در خانه نبود، مثل همیشه آماده شده بودم که به مکتب بروم و لباس‌های مدرسه به تنم بود. در حال تنظیم کتابهای مدرسه بودم که ناگهان در اتاق باز شد. باز پسر کاکایم بود. ترس سراپای وجودم را گرفت و می‌خواستم از در فرار کنم، از ترس اینکه قرار است اتفاق بدی برایم بیفتد، به طرف در دویدم ولی تمام جهان پیش چشمم تاریک شد.
 
برای لحظه‌ای تاریکی مطلق بود، فریاد کشیدم ولی ناگهان مشت محکمی به دهانم خورد. محکم به زمین کوبیده شدم سرم به میز خورد و بیهوش شدم. چشمانم را که باز کردم جسم سنگینی را رویم احساس کردم طوریکه نمی‌توانستم تکان بخورم.
 
گریه کردم. التماس کنان گفتم تو برادرم هستی، این کار را نکن. مرا تهدید کرد که ساکت شوم و گفت که کسی در خانه نیست که صدای تو را بشنود.
 
ناگهان دردی در تمام بدنم پیچید، دردی که برای من هرگز فراموش نمی‌شود. من مورد تجاوز پسر عمویم قرار گرفته بودم و هر چه زیر دست و پای او تقلا کردم مرا رها نکرد.
 
دیگر دختر نبودم . مرا تهدید کرد که اگر به کسی چیزی بگویی تو را سنگسار می‌کنند و زیر درخت‌های حیاط دفنت می‌کنند. اینها آخرین کلماتی بود که از او شنیدم.
 
وقتی که فهمیدم که دیگر دختر نیستم، تصمیم گرفتم که شب به همه اعضا خانواده سر سفره غذا این موضوع را بگویم ولی شب پسر عمویم به خانه نیامد و حرف‌هایم برای همیشه در گلویم خفه شد.
 
فردای آن روز فهمیدم که پسر عمویم فرار کرده و به بهانه کار به ولایت دیگر رفته است. او دیگر به کابل نیامد و بیشتر از ده سال است که من با رنجهایی زندگی می‌کنم که او برایم خلق کرده است.
 
اکنون دختر جوانی هستم. به دانشگاه می‌روم و فعالیت مدنی نیز دارم. اما هنوز هر لحظه آن روز پیش چشمانم است. سنگینی یک مرد را روی جسمم حس می‌کنم.
 
تجربه من این است که زندگی یک دختر بعد از تجاوز هرگز به حالت عادی بر نمی‌گردد. دختر قربانی هرگز صحنه دلخراش و درد تجاوز را فراموش نمی‌کند.
 
من سالها از مردان متنفر بودم و هر روز این حس در من خروشان‌تر می‌شد. در سن هفده و هجده سالگی زمانیکه نداشتن بکارت را یک کمبود در خود می‌پنداشتم حالم بدتر می‌شد. افسرده شدم و از همه کس و همه چیز دوری می‌کردم.
 
دختری تنها بودم با رویاهایی تاریک. من بعد از آن حادثه تمام آرزوها و رویاهایم را برباد رفته می‌دیدم.
 
در سن نوزده سالگی وارد یک رابطه جدید شدم. حس کردم اگر دوستی داشته باشم این کابوس شاید مرا رها کند. بعدا متوجه شدم که باکره بودن برای مردم به معنی پاکی است.
 
به دکتر روانشناس مراجعه کردم، چند جلسه حرف زدیم، گریه کردم،دردهایم را گفتم، کمی بهتر شدم. از حالت قبلی کمی بیرون آمدم، اما نتیجه دلخواه را در پی‌نداشت و من هر روز بیشتر در این مرداب گیر می‌کنم.
 
کم کم شروع کردم به مطالعه و تا توانستم روی شخصیت و ضعف‌هایم کار کردم تا این حادثه برایم عادی شود و بیشتر از این خود را آزار ندهم.
 
اکنون زندگی‌ام به هر صورت ادامه دارد. فقط کافیست قوی باشی. الان دوازده سال از آن حادثه می‌گذرد اما من آن روز و آن صحنه را فراموش نکرده‌ام و فکر نمی‌کنم تا زنده‌ام فراموش کنم.
تجربه ۲: مردی هستم ۴۶ ساله و مجرد.
 
۸ سالم بود که پدرم خانه‌ای خرید در حاشیه شهر تهران و به آنجا نقل مکان کردیم (قبلا مستاجر بودیم و در تهران می‌نشستیم). همین که رسیدیم تفاوت‌ها را تا حدی حس کردم....
 
من بازیگوش بودم و دوهفته‌ای گذشته بود که رفتم کوچه بازی کنم. آن‌موقع اطراف خانه ما زمین‌های خالی و خانه‌های نیمه ساخته زیاد بود. مردی بود که حدود ۲۲ سالش می‌شد بمن گفت بیا تیله‌بازی. یک تیله انداخت زیر ماشینی که پارک بود و بمن گفت بیارش. من نصف بدنم را زیر ماشین کرده بودم که از پشت من را گرفت و لباس زیرم را درآورد و کارش را کرد.
 
من مفهوم این کار را نمی‌دانستم اما اصلا حس خوبی نداشتم. به خانواده چیزی نگفتم.
 
گویا به سرعت اسم من در یکی دو کوچه پیچیده بود که فلانی اینکاره است یا اینکاره‌اش کرده‌اند. به نظرم کمی برای لات و الواط‌ها این که با کسی برای اولین بار این کار را بکنند، افتخار دیگری داشت.
 
دو سه روز بعد سر ظهر در کوچه بودم. مرد دیگری که خانه‌شان دو سه خانه از ما بالاتر بود و تقریبا همسن همان فرد قبلی بود به من گفت برو شیر آب را داخل حیاط ما ببند. من رفتم. پشت سرم آمد تو در را بست.
 
او با برادر بزرگترش و دو پسر خاله‌اش در خانه بودند. یک توالتی گوشه حیاط بود و من را بردند داخل توالت و یکی یکی می‌آمدند کارشان را می‌کردند و می‌رفتند. آخر سر یک پولی بمن دادند. اگر اشتباه نکنم ۵ ریال بود. آمدم که بیرون پول را پرت کردم رفت.
 
آمدم خانه مادرم گفت چرا شلوارت خیس است. نمی‌دانم چه جواب انحرافی دادم و او هم پیگیر نشد. نمی‌دانم چرا از مادر و پدرم می‌ترسیدم. تا زمان فوت پدرم از او می‌ترسیدم. به مادرم هم اکنون احساس بسیار ناخوشایندی دارم.
 
از کوچه های دیگر می‌‌آمدند و بمن پیشنهادهایی می‌دادند. اما من شاید با یک حس غریزی، دیگر پیش بزرگتر از خودم نمی‌رفتم و هر زمان که آن افراد را در کوچه می‌دیدم پا می‌گذاشتم به فرار و می‌رفتم خانه.
 
کم کم که بزرگتر شدم بیشتر متوجه شده بودم که دیگران چه دیدی به من دارند و انزوا و گوشه‌گیری در محل و مدرسه، کار همیشگی من بود. اعتماد به نفس به پایین‌ترین حد خود رسیده بود و مسائلی مانند خودکشی و انتقام همیشه با من بود اما جرئت هیچکدامشان را نداشتم. گویا شهامت و بی‌پروایی نیز همچنان تقلیل می یافت.
 
یادم می‌آید روبروی خانه ما یک خانه نوساز بود و یک پیرمرد نقاش آن خانه را رنگ‌آمیزی می‌کرد. من ۱۱ ساله شده بود و تابستان بود. به مادرم گفتم می‌خواهم بروم پیش استاد کار کنم. مادرم گفت برو. همان روز اول بعد از چند ساعت کار استاد سطلی را جلوی من گذاشت و گفت رنگ را با دست بهم بزن. من دستم را کردم داخل سطل و به هم می‎زدم که او از پشت مرا گرفت و کارش را کرد، کم مانده بود سرم را بکند توی سطل. نمی‌دانم چقدر طول کشید، اما با همان وضع دویدم خانه. مادرم گفت چرا اینطوری هستی؟! من گفتم آب قطع شده بود آمدم خانه و دیگر نمی‌خواهم بروم رنگ‌کاری.
 
همه نگاه‌ها روی آدم سنگینی می‌کند یا اینطور حس می‌کنی. هر جا دو سه نفر می‌خندند به نظرم سوژه خنده‌شان من هستم.
 
البته در آن محل که ما بودیم از این مسائل زیاد بود و حداقل دو سه نفر در کوچه ما بودند که اوضاعشان مثل من بود و یک پسری بود که برای پول اینکار را می‌کرد.
 
یک بار رفته بودم خانه همسایه دیوار به دیوارمان و با پسرش که همسن من بود بازی می‌کردم. خواهرش آمد جلوی آینه و داشت موهایش را شانه می‌کرد که او یک مرتبه از پشت پرید و شلوار خواهرش را کشید پایین و قاه قاه خندید. خواهرش هم جیغی کشید و رفت.
 
۹ سالی در آن محل بودیم و بعد برگشتیم محل سابقمان اما این ترس و هیجان همیشگی با من بود و هست که نکند کسی مرا بشناسد و به دیگران معرفی کند.
 
من فوق دیپلم گرفتم و مشغول کار شدم و اوضاعم بد نبود. یک بار متوجه شدم دو نفر به محل کار من منتقل شده‌اند که ازقضا بچه‌های کوچه قدیممان بودند. من را شناختند و احوالپرسی کردیم و دیگر همان حالتهای دوران بچگی در من شعله‌ور و زنده شد. رفتن سر کار برایم عذاب شده بود و اگر می‌رفتم خودم را گم و گور می‌کردم اما وقت ابدا نمی‌گذشت. پیش خودم هر لحظه می‌گفتم آیا به دیگران خواهند گفت؟ شاید هم گفته بودند و از این فکر و خیال‌ها. آخر سر یک روز صبح رفتم کارگزینی و استعفا دادم و در آن اوضاع بیکاری زدم بیرون از شرکت اما انگار تازه متولد شده بودم.
 
الان فکر می‌کنم که همه آن بچه‌ها قربانی محیط بودند، چه فاعل و چه مفعول. محیط خشن و فقیری بود و در این محیط‌ها چنین رفتارهایی بیشتر شایع است.
 
خانواده‌های باهوش خودشان را با فرزندانشان در محیط بیشتر نمایش می‌دهند و اتوماتیک ریسک تجاوز و دعوا و از این قبیل مسائل برای کودکشان کمتر می‌شود، اما اغلب خانواده‌ها چنین نگرشی ندارند.
 
این درد دلی که کردم گوشه‌ای از کودکی بنده بود که هر ثانیه و ساعت و سالش بسیار تلخ و غم‌انگیز سپری شده تا به امروز. به نظر من تا شخصی قربانی نباشد هرگز نمی‌تواند متوجه عمق آنچه بر این بچه‌ها می‌گذرد بشود، اما همین که بدون نام و نشان از چنین کودکانی صحبت می‌شود کمی احساس سبکی به قربانی می‌دهد.

تجربه ۳:
پسری ۸ ساله بودم، کلاس سوم ابتدایی از خانواده‌ای متوسط پایین. ممتاز و پر انرژی از همه لحاظ، بسیار فهمیده و مؤدب به قول همه همسایه ها و فامیل. به دلیل رابطه شیرخوارگی که با خانواده عموم داشتیم رابطه‌مان با آنها خیلی گرم و صمیمی و رفت و آمد زیاد بود. پسر عموم آن موقع ۱۶ سال داشت. چون در حال تحصیل و بچه درس‌خوانی بود به من نزدیک بود. در درس‌ها کمکم می‌کرد (البته من هیچ وقت درخواست نمی‌کردم).
 
مدتی بود بیشتر از قبل با من شوخی می‌کرد تا اینکه روزی فقط با دستانش مرا اذیت کرد و آزارم داد و حس تجاوز به سراغم آمد؛ همان حس وحشتناکی که در تجربیات بقیه هم دارم می‌خوانم.
 
در واقع وحشت و تعجب، اضطراب، بی‌اعتمادی و بی‌آبرویی همه جمع می‌شود، وقتی که می‌خواهی رها شوی و داد بزنی تا جوری نجات پیدا کنی و از این کابوس بیدار شوی، درست در لحظه انفجار، ترس بسیار زیادی مجبورت می‌کند که هیچ نگویی و ساکت باشی. همه اینها یک باره در درونت می‌ریزد و ویرانی که در اثر این فشار به بار می‌آید تمرکز، شادابی و احترام و امنیتت را نابود می‌کند، کسی که فکر می‌کنی برادرت است...چرا؟
 
هر بار که صحبت رفتن به خانه آنها می‌شد یا اینکه آنها دارند به خانه ما می‌آیند من به بهانه‌ای می‌رفتم بیرون ولی این همیشه امکان پذیر نبود و آن دیو خبیث با لبخند تلخش آزارم می‌داد. یک‌سال گذشت. یک روز او شلوارش رو کشید پایین و... من با ترس و وحشت فرار کردم و تمام راه را تا خانه خودمان دویدم. از ترس بدتر شدن اوضاع و با توجه به رابطه بسیار صمیمی که با مادرم داشتم توانستم این قضیه را به مادرم بگویم؛ ولی نه همه اون چیزی رو که در یکسال رخ داده بود، فقط قضیه روز آخر را.
 
بدون مطلع شدن بقیه با حمایت مادر و زن عموی عزیزم دیو پلید دیگه هیچ وقت با لبخند وارد نشد و رها شدم از این همه فشار و ترس...
 
ولی شکر خدا سال‌ها از آن قضایا سپری شده و زندگی بسیار شاد و خوبی رو دارم تجربه می‌کنم و اولین باری است که توانستم این ماجرا را بیان کنم.
+34
رأی دهید
-5

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.