"آوارگی"برای من و همنسلان من پدیده غریبی نیست .کمتر افغانستانی است که آوارگی را تجربه نکرده باشد، از خانهای به خانهای، از محلهای به محلهای، از شهری به شهری و بالاخره از کشوری به کشوری دیگر، دایم در حال کوچ بوده.
از کودکی به ما گفتند که جنگ یک روزی به پایان خواهد رسید و ما دوباره به وطن بر میگردیم.
از کودکی آموختیم که انسان آواره هر جایی که رفت باید وطنش را با خود ببرد. هر جایی که رفت با این ذهنیت زندگی کند که اقامتش موقت و زود گذر است.
اما این "وطن" چگونه وطنی است که هم باید آن را دوست داشت و یک روزی به دامن آن برگشت و هم مجبورت میکند که از آن فرار کنی؟ من با این تناقض نتوانستم کنار بیایم و آن را برای خودم حل کنم.
قصهای بی وطنی من از کودکی آغاز میشود.
هفت ساله بودم که خانوادهام به ایران مهاجرت کردند. من کودک بودم و درک درستی از وطن نداشتم. احساس میکردم جایی که در آن زندگی جدید را شروع کردهام به همان جا هم تعلق دارم.
اما این احساس من و برداشت من بود. درحالی که جامعه نسبت به من برداشت دیگری داشت. یک اتفاق کافی بود تا شخصیت من در رابطه با اجتماعی که در آن زندگی میکنم، شکل بگیرد.
روزی در حال بازگشت از مدرسه بودم، کودک همسایه ما در حال گریه بود. پدر دخترک برای این که دخترش گریه نکند دایم او را با این جمله تهدید میکرد "ساکت شو و گرنه این افغانیه را میگم که بخوردت".
خوب من هم کودک بودم. یک لحظه با خودم فکر کردم که من افغانی آیا میتوانم کسی را بخورم؟
دیگر مهم نبود که چی فکر میکنم؟ اما همین یک جمله بود که مرزها را مشخص میکرد .تفاوتها را و این که من باید این طرف خط باشم و جامعه میزبان آن طرف خط، همین جمله بود که در پستوی ذهنم رسوب کرد و تا بزرگسالی همراهم ماند."افغانی".
بعدتر دیدم که در جایی که زندگی میکنم، اجازه سفر ندارم و باید جواز سفر بگیرم و اگر بدون اجازه سفر کنم باید از اردوگاه سر دربیاورم و بعدترش دیدم که اگر بدون اجازه کار کنم یا باید روانه اردوگاه شوم و یا به وطن اخراج شوم. و این گونه بود که شخصیت من در مهاجرت شکل گرفت و کم کم این مساله را پذیرفتیم که آوارگی را با تمام پیامدهای آن، باید پذیرفت.
اما در طول آن سالها من همچنان با این پرسش در ذهنم در گیر بودم که اگر وطن خوب است، پس من برای چه به اینجا آمده ام و این همه سختی را تحمل می کنم؟ همین تناقص بود که من را به داشتن "هویت" بی باور ساخت.
باید در وطن زندگی می کردم تا قضاوت بهتری نسبت به آن می داشتم.
در سال ۲۰۰۵ بعد از سالها آوارگی به افغانستان برگشتم.
پر انرژی بودم و با انگیزه، سعی کردم فارغ از دنیای آوارگی حالا که در وطنم هستم، زندگی جدیدی را شروع کنم .اما این وطن برای من آن وطنی نبود که در رویاهای خودم ساخته بودم. احساس میکردم که در اینجا هم همان آوارهای هستم که قبلا بودم.
زندگی در افغانستان برای تمام ساکنان آن همیشه همراه با خطر بوده، نا امنی، فقر، کمبود امکانات و خدمات رفاهی برای همه بود، اما آنچه که من را از آن جغرافیا بیزار ساخت، اینها نبود.
باید دلیل محکم و قانع کنندهای برای خودم مییافتم که چرا باید وطن را، با تمام مشکلاتی که زندگی کردن در آن دارد، دوست داشت؟
در طول این ده سال اخیر دایم به این پرسش فکر کردهام .همان گونه که وطن به گردن ساکنانش حق دارد، آیا ساکنانش نیز حقی به گردن وطن دارند؟
اما سهم من از وطن چیزی جز یک برگ کاغذ کهنه به نام "شناسنامه" نبوده است.
البته که ده سال زندگی در افغانستان زمان اندکی نیست برای بیزاری و نفرت از وطن. حقیقت این است که اکنون که از افغانستان خارج شدهام دیگر هیچ حسی نسبت به وطن ندارم.
دیگر مهم نیست که در کجای جهان چگونه و با چه کیفیتی زندگی میکنم ، مهم این است که وطن را فراموش کنم.
این دختر و مادر از سویدن به مزار برگشته و در این خانه با کمترین امکانات زندگی میکنندعنایت شهیر - بیبیسی دختر، مادر و پدر سالخورده و بیمار هر سه در شهر مزار شریف، مرکز ولایت بلخ در شمال افغانستان زندگی میکردند و به گفته خودشان، در کنار فقر، تنگدستی، نا امنی و دربدری وجه مشترک دیگری داشتند: آرزوی زندگی در جایی بهتر از افغانستان، جایی که فقر و گرسنگی نکشند و در خطر زندگی نکنند. مهم تر از همه پدر بیمار نیز آنجا مداوا شود.
زهرا رضایی و معصومه رضایی به این امید افغانستان را ترک کرده بودند. رفتند و مهاجر کشور سوئد (سویدن) شدند.
این شهرندان افغان بعد از ماهها زندگی در سوئد، یک ماه پیش دوباره به کشورشان برگشتند و حالا در گوشهای از شهر مزار شریف در خانه نزدیکانش زندگی میکنند.
خانهای که این مادر و دختر در آن زندگی میکنند تنها دو اتاق دارد. اتاق متعلق به مادر و دختر، چنان کوچک است که مشکل دو نفر میتوانند روزگار را در آن بگذرانند.
زهرا رضایی که دوباره به شهر خود برگشته است، میگوید:" به این فکر از افغانستان رفتیم که در آن جا زندگی خوب است و آرام. حدود یک ماه سفر کردیم تا رسیدیم به سوئد اما وضع زندگی ما در آن جا هم تغییر نکرد."
این خانم ۵۵ ساله افغانستان در گوشهای از حیاط خانه نشسته و با صدای گرفته و ماتم زده، قصه زندگی خودش را از افغانستان تا سوئد برای من تعریف کرد.
مادر و دختر میگویند: آرزوها رفت، برباد شد؛ فقط آرزوی صحت مندی و یک سرپناه دارماو گفت:"شوهرم میخواست برویم؛ دار و ندار خود را فروختیم. ۱۲ لک افغانی (معادل22 هزار دلار) تهیه کردیم. همهاش را (در این سفر) بر باد دادیم. حالا دربدر، در خانه دیگران به سر میبریم."
به گفته خانم رضایی، شوهرش بیماری حادی داشت و به امید درمان تصمیم به مهاجرت از کشور را گرفته بود.
بیماری شوهرش در ترکیه بیشتر میشود. به همسر و دخترش توصیه میکند که به اروپا بروند و خود او به ایران بر میگردد و در آنجا رخ در نقاب خاک در میکشد.
معصومه رضایی دختر جوان این خانواده که ۱۸ سال دارد، میگوید:"پدرم به ایران برگشت اما ما بر نگشتیم؛ رفتیم تا به آرزوهایمان دست یابیم. به سوئد رسیدیم اما چندی نگذشته بود که خبر مرگ پدر را شنیدم."
معصومه از خطرات راه و غرق شدن کشتی و کشته شدن ۵ نفر از جمع ۴۰ سرنشین کشتیاش سخن به زبان میراند.
او میگوید:"ترس در اینجا هم است. از خانه تا بیرون هم که بروی ترس و خطر همراهیات میکنند؛ به همین دلیل بیهیچ هراسی به کشتی سوار شدیم."
مادر و دختر هردو میگویند که از زندگی در سوئد خوششان نیامده است. زهرا رضایی مادر خانواده، دچار بیماری رماتیسم بود و هوای مرطوب، بارانی و سرد سوئد درد پایهایش را تشدید میکرد. زهرا رضایی میگوید: "هر چه داکتر رفتیم دارو نداد، میگفت برو آب بخور، برو آب بخور! حتی اگر بمیری دارو نمیدن."
خانم رضایی هنوز از این درد رنج میبرد. چندین بار به دکترهای مزار شریف نیز مراجعه کرده است. معصومه میگوید که "یگانه دلیل برگشتن ما، بیماری مادرم بود و من نتوانستم مادرم را تنها بگذارم و آمدم."
به گفتهای او "زندگی در سوئد غیر اسلامی بود و هیچ کسی نماز نمیخواند."
براساس قانون مهاجرت دولت سوئد، به کسانی که دوباره به کشورشان برمیگردند، مقداری پول نقد داده میشود. به این خانواده نیز ۴۵۰ دلار دادهاند. این خانواده هنوز امیدوار است که یک مقدار دیگر نیز از سازمان بین المللی مهاجرت (IOM) دریافت کند.
از زهرای سالخورده که ۵ ماه زندگیاش را در کشور سوئد سپری کرده پرسیدم که چه آرزو دارد؟ گفت: " آرزوها رفت، برباد شد؛ فقط آرزوی صحت مندی و یک سرپناه دارم."
شرایط سخت پناهندگی و یا قبولی در اروپا شماری از افغانهای دیگر را وادار به بازگشت به افغانستان کرده است.
دارایی این خانواده برگشته از سویدنپیش از این مقامات محلی در ولایت بلخ گفته بودند که حدود ۲۰ نفر از مهاجران دوباره برگشتهاند.
فیروز دولت زی، نیز یکی دیگر از مهاجران افغانستان است که به اروپا رفته و دوباره برگشته است.
او که صاحب سه فرزند است، شش ماه در کشور آلمان بوده و بتازگی به وطن برگشته است.
آقای دولت زی گفت:"همین که قانون آلمان را مطالعه کردم، متوجه شدم که با اسلام در تکر (تضاد) است... بنابراین تصمیم گرفتم که به عنوان یک مسلمان و افغان برگردم به وطن."
این مهاجر برگشته از آلمان ۸۲۰۰ دلار آمریکایی خرج کرده بود تا به آلمان برسد. هنوز قرضدار است.
به گفتهای او هزینه سفرش به آلمان و خانواده اش در افغانستان، باعث شده که اکنون ۱۳ هزار دلار آمریکایی قرض دار شود.
او میگوید: "شرایط زندگی خیلی بد بود، غذای مهاجران اسلامی نبود. مردم با مشکلات زیاد رو برو بودند. اکثر آدمها دچار افسردگی شده بودند."
دولت آلمان هر ۹ روز ۳۳ یورو، برایش میداده و او با همین پول از مغازههای اعراب و ترکها غذا خریداری میکرده است. آن هم به قدری که زنده بماند.
دولت زی میگوید: "همین که به قریه (روستا) برگشتم، ختم قرآن راه انداختم. مردم را دعوت کردم، حدود دو ساعت تبلیغ کردم و در مورد سفر خود به ساکنان محل گفتم. همه گوش میدادند و حیرت زده شده بودند."
او میگوید که "من اشتباه کردم. اما نمیخواهم دیگر هم وطنانم اشتباه کنند و مهاجرشوند."