ایران وایر , داستان زندگی آنا روژینا
ایران وایر , آنا روژینا : من «آنا» هستم؛ یک دختر ترنسسکشوال. متولد سنندج هستم و ۲۹ سال از به دنیا آمدنم میگذرد.
گوشه ای از زندگی خودم را این جا مینویسم به امید این که با خواندنش، برخورد مردم با ترنسها بهتر شود.
بعد از تمام سختیهایی که برای شناخت خودم و در کودکی و نوجوانی و دبیرستان متحمل شدم، برای اولین بار خودکشی کردم اما به موقع نجاتم دادند. انگار قرار نبود بمیرم.
بعد از آن ماجرا، تنها کارم شده بود درس خواندن برای فرار و رفتن به یک جای دیگر؛ به یک دنیای بزرگ تر. دانشگاه برایم آزادی بود. به گمان خودم، میتوانستم با خیال راحت موهایم را بلند و با دخترها معاشرت کنم. میخواستم زن بودنم را کشف کنم و خیلی چیزهای دیگر. اما این رویا هم دیری نپایید. خیلی زود فهمیدم آن جا هم همه از من انتظار دارند «مرد» باشم.
به این ترتیب، خیلی زود دوباره منزوی شدم. ولی این بار بر خلاف دوران کودکی و نوجوانی، کتاب جوابگوی تنهایی های من نبود؛ چیز دیگری را کشف کردم؛ اینترنت.
گاهی پیش می آمد که ساعتها توی اینترنت میچرخیدم. بیش تر وارد چترومهای «یاهو» میشدم؛ آن هم رومهای خارجی. نمیدانستم پاسخ چه سوالی را میخواهم بدانم ولی دنبال جواب بودم؛ دنبال یک نفر دیگر که مثل من باشد. غیر ممکن بود که من تنها آدم دنیا با این حس باشم.
بعد از چندماه، جواب سوالم را به شکل غیرمنتظرهای گرفتم.
آن روز توی یک روم امریکایی بودم که دیدم همه دارند تولد یک نفر را به او تبریک میگویند. من هم تبریک گفتم اما او فوراً پیام داد: «مگه تو من را میشناسی؟»
من هم با انگلیسی دست و پا شکستهام گفتم: « نه، نمیشناسم. ولی تولدته و خب باید تبریک گفت.»
او ادامه داد: «میدونی این برای من چه طور تولدیه؟ امروز اولین روز زندگی منه! من ترنسسکشوال بودم و دیروز عمل کردم. پس امروز میشه اولین روز زندگیام.»
جملهها ساده بودند ولی معنی کلمه ترنسسکشوال را نمیفهمیدم. وقتی توی گوگل این کلمه را جست وجو کردم، برای دقیقهها شوکه بودم. یعنی چنین چیزی ممکن بود؟ همه تعاریف و توضیحات حال و هوای من را شرح میدادند. این بیگ بنگ زندگی من بود...
برای هفته ها کارم فقط شده بود جست وجو در اینترنت. فقط یک ماه طول کشید تا همه چیز را در مورد جراحی تغییر جنسیت در خارج از ایران بدانم؛ از شناخت هویت گرفته تا تأثیرهورمونها و جراحیها.
آن قدر در سایتهای خارجی جست وجو کرده بودم که نمیدانستم در ایران هم امکان عمل هست. برای مدت طولانی فقط کارم شده بود فکر کردن به سوالهای تمامنشدنی؛ اگر من هم یک ترنس هستم، پس چرا به دخترها علاقه دارم؟ چرا مثل بقیه ترنسهای خارجی خوشگل نیستم؟ پس چرا صدایم مردانه است؟ اصلاً مگر کسی از یک دختر دو متری خوشش میآید؟ با خانوادهام چه کنم؟ با دوستانم چه طور در میان بگذارم؟ اصلاً چه طور میتوانم از ایران خارج شوم؟ و…
بالاخره تصمیم گرفتم خودم را، خود واقعیام را در آینه ببینم. با هزار ترس و لرز و خجالت رفتم و چند دست لباس زیر و بلوز زنانه و چند قلم هم لوازم آرایش خریدم. لباسها را پوشیدم.شیرینی دیدن خودم در آینه و حس خوب نشستن لباس بر تنم و آرایش بر صورتم هرگز با چیزی قابل مقایسه نیست. توی خانه ساعتها با لذت به این گنج جدیدم نگاه میکردم، میبوسیدمشان و اشک شادی میریختم. بارها و بارها لباسها را میپوشیدم و محو خودم در آینه میشدم.
اوایل همه اینها برایم بسیار لذتبخش بود اما بعد دچار احساس گناه خیلی شدیدی میشدم. همه چیز را پرت میکردم و حتی دور میانداختم. اما به یک هفته نمیرسید که باز سراغ خرید لباس و لوازم آرایش جدید میرفتم و باز همان حس شیرین و باز همان دور انداختن ها. خوب یادم هست که آن روزها به دلیل تعلیمات مذهبی شدیدی که داشتم، حتی میترسیدم موهای بدنم را با تیغ بزنم.
بالاخره بعد از سه ماه درگیری در این چرخه و تکرار آن، تصمیم گرفتم این حس را برای همیشه سرکوب کنم. به شدت از آن چیزی که بودم خجالت میکشیدم. تصمیم گرفتم هرطور شده یک مرد بشوم، یک مرد کامل!
برای رسیدن به این هدفم، شروع کردم به ورزش و باشگاه رفتن و ریش گذاشتن؛ آن هم در مدلهای مختلف. میخواستم آن مردی که باید باشم را پیدا کنم.
خیلی کارها کردم اما هیچ یک جواب گو نبود. هر کاری، تیپی، مدلی بعد از چند روز زده ام میکرد و خلاصه از خودم بیش تر بدم میآمد.
در این بین عاشق یک دختر همکلاسی هم شدم. چند روز اول همه چیز خوب بود و زیبا. حس دوست داشتن و دوست داشته شدن حس غریب زیبایی بود که تازه و برای اولین بار آن را کشف کرده بودم. اما خیلی زود این رویا هم تبدیل به سرابی شد که انتظارش میرفت. رابطه ما در اصل، رابطهای بین دو دختر بود اما ظاهر من، من را دوست پسر او میکرد. این ناتوانی من در گفتن راز بزرگم به او و انتظار طبیعی او از من برای داشتن رفتار مردانه، باعث شد خیلی زود از هم به شکل دردناکی جدا شویم.
فشارهای عصبی به حدی زیاد شده بود که چند روز بعد تقریباً سکته کردم و در بیمارستان بستری شدم. بعد از مرخص شدن هم دچار افسردگی شدیدی شدم.
تنها یک ماه بعد، شرمسار از چیزی که بودم و از این که نه میتوانم زن باشم و نه مرد، رگ دستم را شبانه زدم. اما این بار هم موفق نشدم به آرامشی که در جست وجویش بودم، برسم و زنده ماندم.
دانشگاه که تمام شد، به اجبار خانواده مجبور به نامزدی شدم. این دیگر برایم قابل قبول نبود. با هزار ترفند و البته خوششانسی، نامزدی را به هم زدم و خانواده را برای همیشه ترک کردم. خوششانسی از این نظر که نامزد سابقم هم راضی به این ازدواج نبود و همزمان تصمیم گرفتیم مقاومت کنیم. من به خانواده گفتم برای ادامه تحصیل به آلمان میروم و آن ها را ترک کردم.
در واقعیت اما خبری از ادامه تحصیل نبود. من تصمیم گرفتم فقط کار کنم و پول جمع کنم تا هرچه زودتر بتوانم در خارج از ایران جراحی کنم.
میدانستم که زشتم و درازم و کم تر شباهتی به ترنسهایی دارم که در اینترنت دیده بودم. اما واقعیت این بود که من در همان وضع هم تنها بودم. با خودم گفتم حداقل خود واقعیام باشم و تنها و رانده شده تا کسی در قالبی دیگر.
بعد از دو سال کار کردن و کمی پس انداز، راهی عراق شدم تا با کمک قاچاقچیها به اروپا برسم. یک سالی در عراق ماندم تا با قاچاقچیها آشنا شدم و راه و چاه را یاد گرفتم. در یک شرکت ایتالیایی کار میکردم و درآمد خوبی هم داشتم. همان موقع بود که فهمیدم عملهای تغییر جنس در ایران هم انجام میشود. انگار دنیا را به من داده بودند.
خیلی زود به ایران برگشتم و شروع به تحقیق در مورد پروسه تطبیق جنسیت در ایران کردم. اما باز هم ترسهای قبلی سراغم آمده بودند.
وقتی با بچه های تی-اس (ترنسسکشوال) آشنا شدم، ترسهایم به خاطر قد و صدایم بیش تر شد. اگر من تیاس هستم، پس چرا این قدر زشتم؟ چرا مثل بقیه تیاس ها خوشگل نیستم؟ صدایم مردانه است و هزاران چرا و ترس دیگر.
بعد از یک سال تمام تحقیق کردن، فکر کردن و غصه خوردن، بدترین درد این بود که هیچ وقت، هیچکس نبود که بتوانم دردهایم را برایش بگویم که حداقل بشنود.
تنها راه آرام شدنم این بود که بروم توی حمام، شیر آب گرم را تا ته باز کنم و از داغی آب و دل خونم تا می توانستم داد بزنم. همه دردهایم را داد میزدم و اشک میریختم.
آن شب هم تیغ را برداشتم که برای بار سوم و برای آخرین بار تلاش کنم خودم را بکشم تا راحت شوم. این بار نه کسی نجاتم داد و نه تیغ کند بود و نه من دستم لرزید. این بار نمیخواستم بمیرم. میخواستم زندگی کنم. آخر چرا من باید میمُردم؟ من تازه راه رسیدن به آرزویم را پیدا کرده بودم.
یکباره تیغ را انداختم زمین و تیغ ریشتراشی را برداشتم و شروع کردم به اصلاح کامل کل بدنم. میان هقهق گریه، میخندیدم، فحش میدادم و می تراشیدم تا بالاخره سبک شدم. انگار یک بار خیلی سنگین از روی شانههایم برداشته شد. وقتی به خودم در آینه بخار گرفته حمام نگاه کردم، صدایی از درونم شنیدم که به من میگفت: «آنا بگذار من بیام بیرون!»
آنا دختری عاشق کفشهای پاشنه بلند بود، میخواست گوشهایش را سوراخ کند و گوشواره گوش کند. آنا میخواست مثل هزاران دختر قدبلندی که لاغر نبودند و درشتهیکل بودند، زندگی کند. میخواست آینده خودش را بعد از جراحیهایی که میشد انجام داد، ببیند و از دختر بودنش، از زن بودنش، از بودنش همانطور که هست، لذت ببرد.
آنا میخواست زاییده شود و من باید او را میزاییدم. اما با همه دانستههایم، درد زایمان برای من شیرین و البته بسیار سختتر از چیزی بود که فکرش را میکردم...
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان