روزنامه قانون , مهرداد نعیمی :وقتی در مراسم خواستگاری جواب رد گرفتم، تا 10 ماه کارم این بود که زیر پنجره آپارتمانِ دلدار بایستم و ساز بزنم و بخوانم: «اومدی و با چشمات دلم رو کردی غارت، دیگه برام نمونده یه خواب راحت، منو ببر با حرفات تا مرز بینهایت، به قصههای خوبِ تو کردم عادت...» چیزی که بیشتر باعث سوزشِ امحاء و احشای من میشد این بود که خودم مقصر این قضیه بودم. ماجرا برمیگردد به چند ماه قبل که داشتم به این فکر میکردم که اگر دوران یاهو 360 و کلوب، مسنجر و گوگلتاک را در نظر بگیریم، الان 10 سالی میشود که من در شبکههای مجازی پلاس هستم ولی هیچی به هیچی... قدیما ملت همسن من بودند دیگر کمکم پدربزرگ میشدند ولی من هنوز اندر خم یک ریلیشنشیپم! تصمیم گرفتم به شیوهای سنتی به خواستگاری یک شخصِ نادیده بروم، پدر و مادرم که گویا هر دو از این روش زخم عمیقی بر چهره داشتند، چندان استقبال نکردند! برای محکمکاری، پیش از خواستگاری، 10 دقیقهای تلفنی با شخص مورد نظر که انتخابِ یهوییِ مادربزرگِ یکی از دوستانم بود، صحبت کردیم. اسمش فرناز بود... فرناز تعریف کرد که دکترای ادبیات فارسی و فوق لیسانس ادبیات فرانسه دارد، چهرهای دارد در حد ناتالی پورتمن، پیانیست و ویولنیست است، استاد دانشگاه و عضو تیم ملی شنای بانوان هم هست! هرچه با خودم فکر کردم دیدم خیلی از من سرتر است. اصلا چنین آدمی چرا باید اسیر یالغوزی مثل من بشود؟ یعنی دقیقا چه گناهی در زندگیش مرتکب شده که حالا باید با من پیوند بخورد؟ چرا؟ نه آخه یه لحظه شما تصور کنید مثلا ناتالی پورتمن همسر من بشود، این درست است؟ پس عدالت اجتماعی چه میشود؟ حالا بر فرض که معتقد باشیم گور بابای مردم که چه میگویند، ولی با وجدان خودم چطور کنار بیایم آخر؟.... متاسفانه لغو خواستگاری ممکن نبود. برای همین تصمیم گرفتم بدترین و ضایعترین تیپی را که بشر تابهحال به خود دیده، بزنم تا احتمال وصلت بسیار ناچیز باشد و فیالفور جواب منفی را دریافت کنم! یک تیشرتِ قهوهایِ پوسیده داشتم که آنقدر با یقهاش ور رفته بودم، شبیه زیرپوش رکابی شده بود! یعنی از جلو که به لباس نگاه میکردی، یادِ لباس شبهای مادربزرگهای دوره قاجار میافتادی! بعد یک شلوار پارچهای گُشادِ قرمز با فاق بلند پوشیدم و یک دستمال گردن هم به خودم بستم! وضعیت تیپم به گونهای بود که پدرم کلا بیخیالِ آمدن شد و لباسهایش را درآورد... ولی امان از مادرها که حتی در چنین شرایطی هم پسرشان را رها نمیکنند!
در مجلس خواستگاری دو بار سورپرایز شدم... اولین بار وقتی که متوجه شدم فرناز اصلا شبیه ناتالی پورتمن نیست، و بار دوم وقتی که کاشف به عمل آمد که پدرِ فرناز میلیاردری است در حد زاکربرگ و چند کارخانه و ویلا و ماشین دارد و سه دونگ از قباله برج میلاد هم به نامش بود! دقیقا همان لحظه بود که متوجه شدم قدیمیها راست میگویند که صورت زیبا به تبی بند است... واقعا چه اهمیتی داشت که فرناز آنقدرها زیبا نبود؟ همه بزرگان معتقدند که زیبایی زنها هر چقدر هم که باشد بعد از یک سال تکراری میشود... من باید فرناز را به دست میآوردم. حتما میتوانید حالم را تصور کنید. ارجاعتان میدهم به سکانسِ آخرِ داستان که در پاراگراف اول نوشتهام!