ایران وایر : در خیابانهای پاریس و اطراف آن که قدم بزنید، در گوشه و کنار خیابان چادرهای بسیاری میبینید که پناهجویان را در خود جای داده اند. زیر پلهای شمالی شهر، روی رودخانه «سن» گروه گروه انسان شبها را به صبح میرسانند و اگر شانس بیاورند، میتوانند خود را به سرپناهی که در اختیار پناهجویان قرار گرفته است، برسانند.
مدرسهای متروکه نیز در شمال شرق پاریس - منطقه نوزدهم - چند هفتهای است که به پناهگاه مهاجران تبدیل شده است؛ مدرسهای که البته هیچ محافظ امنیتی در آن حضور ندارد و اداره آن برعهده خود مهاجران است. شهرداری نیز هر چند روز یکبار، آنهم پس از پی گیریهای برخی از شهروندان برای جمعآوری زبالهها به این مدرسه سر میزند. برای همین به حیاط مدرسه که وارد میشوید، در گوشه و کنار آن زبالهها روی هم انبار شده اند.
کنترل این مدرسه که تعدادی ایرانی و افغانستانی نیز در آن زندگی میکنند، به دست گروهی آنارشیست افتاده که کمکهای جمعآوری شده را میان پناهجویان تقسیم نمیکنند و رسانههای فرانسه از پناهجویان این مدرسه به عنوان «گروگان» این گروه نام میبرند.
خواسته این گروه این است که امور مربوط به پناهجویان در سه نهاد خلاصه و این امر از اختیار دولت خارج شود. آنها حاضر نیستند به انجمن تبدیل شوند زیرا در این گروه، تشکیلات سازمانی بیمعنا است. مقاومت آنها باعث شده که پناهجویان ساکن در این مدرسه نه از امکانات بهداشتی دولتی برخوردار باشند و نه حتی ارگانی بتواند آنها را سازماندهی کند. این گروه در عینحال نتوانسته اند با انجمنهای محلی نیز برای همکاری به توافق برسند.
پشت درهای میلهای و آهنی، حیاط این مدرسه متروکه قرار دارد. کودکان در آن مشغول به بازی هستند و جوانان به بسکتبال، فوتبال و گپهای دور همی. زنان اندکی روی نیمکتها و گروهی نیز زیر سقف ساختمان نشستهاند و فردی داوطلبانه به آنها زبان فرانسوی آموزش میدهد.
نمای ساختمان با پنجرههایی نیمهباز و پلههایی که همیشه عدهای در آن در حال رفت و آمد هستند، با صدای نیلبک چوپانی افغانستانی که کلاه و لبه نیلبکش از پنجرهای نیمهباز بیرون مانده، دنیای دیگری را به تصویر میکشد؛ دنیایی که با زندگیهای روزمره زمین تا آسمان متفاوت است.
چوپان افغانستانی از صبح تا شب موقع خواب نیلبک میزند؛ صدایی حزنانگیز که انگار با فضای آن مدرسه همخوانی دارد. دیگر پناهجویان میگویند در مسیر راه که میآمده، عاشق «یک فرنگی» شده و از آن روز به بعد فقط نیلبک میزند.
در این مدرسه، سه نفر ایرانی حضور دارند و دهها افغانستانی. تعداد بسیاری مهاجر افریقایی، گروهی از مهاجران سوریه، تعدادی از سودان و دیگر کشورهای بحرانزده هم در این مدرسه هستند.
«افشین»، پناهجوی ایرانی که دو هفته است به پاریس رسیده، مقصدش را انگلستان عنوان می کند اما می گوید: «هر کجا که بری، ایران خودمون بهتره. ماشینهای مدل بالا، پول، احترام. انگلیس هم زبانش راحتتره و هم بیش تر کار پیدا میشه. انگلیس باهات بهتر رفتار میکنند.»
بسیاری از مهاجران و پناهجویان فرانسه را اقامتگاهی موقت میدانند. آنها از شهر «کاله» در شمال فرانسه راهی انگلستان میشوند؛ سفری که گاهی به قیمت جان آنها یا قطع عضو بدنشان تمام میشود.
در کاله نیز ایرانیها و افغانستانیهای بسیاری حضور دارند. مسافران مهاجر در این شهر به انتظار کامیونهایی هستند که از کانال «مانش» به انگلستان میروند. آنها زیر این کامیونها به حالت درازکشیده مخفی میشوند و باید بتوانند چندین ساعت خود را در این حالت نگه دارند. در غیر این صورت، اگر جان سالم به در ببرند، بدن ناقص شده آن ها را به کاله بازمیگردانند.
«پرویز» یکی دیگر از پناهجویان ایرانی است که در این مدرسه زندگی میکند. تقریبا ۵۰ ساله به نظر میرسد. گرمکن و کفش کتانی پوشیده و داستان پرونده پناهندگی خود را چنین روایت میکند: «توی یک مهمونی آبمیوه خوردم و بعد از اینکه به هوش آمدم، دیدم دست داعش هستم. وقتی میخواستند من رو بفرستند به پایگاهشون، تونستم فرار کنم و خودم رو رسوندم پاریس.»
سری تکان میدهد و ادامه میدهد: «سال ۸۸ که ما تظاهرات کردیم، هیچکس بهمون رحم نکرد. حتی تبعه هلند رو هم اعدام کردند.»
در میان بچههایی که در حیاط مدرسه مشغول بازی بودند اما کودکی افغانستانی جلب توجه میکرد. «ابوالفضل» با جیغهای بلند، پدرش را صدا میزد. در یکی از اتاقها آبمیوه تقسیم میکردند و ابوالفضل چنان با هیجان فریاد میکشید که انگار آخرین فرصت دریافت آبمیوه است.
«رضا»، پدر ابوالفضل در ایران به دنیا آمده و توانسته است تا کلاس دوم راهنمایی تحصیل کند. هزینه تحصیل اما باعث شد که کار را ترجیح دهد و در نهایت هشت سال پیش با هموطن خود ازدواج کرد. میگوید از ایران به ترکیه، سپس یونان، بلغارستان و ایتالیا رفته و بالاخره به فرانسه رسیده است. میخواهد همینجا بماند و پس از انجام کارهای اداری، همسر و دختر سه سالهاش را نیز به فرانسه بیاورد.
ابوالفضل اما دو سال دیگر به مدرسه میرود و همین مساله باعث شده که رضا و همسرش تصمیم به خروج از ایران بگیرند: «پسرم دو سال دیگه باید به مدرسه بره اما توی ایران نمیتونه چون مدارک و شناسنامه نداره. دخترم هم چهار سال مونده تا به سن مدرسه برسه. اومدم اینجا که بچههام بتونند سواد یاد بگیرند. در کشور من جنگ جاری است؛ طالبان پدرم را کشتند و به خاطر دشمنی آن ها با او، نمیتوانم به افغانستان برگردم. در ایران هم حق و حقوقی نداریم و حتی نمیتوانیم تحصیل کنیم. مردم ایران هم ما را دوست ندارند. اگر میتوانستم، میماندم؛ یا در افغانستان یا در ایران.»
رضا به همراه همسر و دو فرزندش راهی این سفر شده است اما هنگام عبور از مرز ترکیه، تحرکات گروهی که رضا با آنها همراه بوده باعث میشود که نیروهای امنیتی لب مرز به سوی آنها تیراندازی کنند. چراغها خاموش میشوند و آنها مجبور میشوند مسیر کوتاهی را سینهخیز طی کنند. وقتی سیمخاردارها بالا میآیند اما متوجه میشود که او و ابوالفضل این سوی مرز و همسر و دخترش در آن سوی مرز جدا ماندهاند. رضا و ابوالفضل در حال حاضر در خوابگاه دیگری زندگی میکنند و برای سپری کردن روزهای خود به این مدرسه میآیند تا با همزبانان خود همسخن شوند.
در این مدرسه اما جنگ دیگری نیز در جریان است؛ جنگی میان ساکنان این متروکه. مهاجران ایرانی زیر لب زمزمه میکنند: «به این افغانیها کمک نکنید، آدم نیستند و وحشیاند. کمکهاتون رو به ما بدید.»
افغانستانیها هم مشابه همین حرف را درباره سودانیها یا اهالی افریقا میزنند. برای پیدا کردن جای خواب هم این قدرت است که حرف اول را میزند: «بعضی از این قلدرها اتاقهای بزرگ را گرفتهاند و به ما جای خواب نمیدهند. الان زیر پله میخوابیم و در اتاقهای کوچکمان هم جا برای نشستن نیست. دستشوییها کثیف و پر از میکروب هستند اما به هر حال، بهتر از خوابیدن در خیابان است.»
همه آنها اما میخواهند زبان فرانسوی بیاموزند تا بتوانند با جامعه و مردم فرانسه ارتباط برقرار کنند و وضعیتی را که در آن گرفتارند، با آنها در میان بگذارند. میگویند تعدادی از خانمهای ایرانی و فرانسوی هر روز به آنها سر میزنند و لباس و غذا برایشان میبرند. چند زن پناهجویی هم که در این مدرسه حضور داشته اند، به همراه افراد خیری که داوطلبانه به آنها کمک میکنند، به خانه یا مکان امنی منتقل شدهاند.
یک پناهجوی افغان می گوید: «بیش تر دخترهایی که آمده اند، از خانه فرار کردهاند، بعد با پسری همراه این سفر شدهاند. برخی را هم در تهران گرفتند و به اردوگاه "عسگرآباد" منتقل کردند.»
اردوگاه عسگرآباد ورامین، مکانی است که اتباع خارجی غیرمجاز را در آن نگه داری می کنند. چندی پیش زمزمههایی از فروش دختران ساکن این اردوگاه به قیمت سه میلیون تومان خبرساز شده بود. این خبر اگرچه از سوی مسوولان ایرانی تکذیب شد اما در میان این پناهجویان به عنوان خبری موثق گوش به گوش میشد.
در میان پناهجویان ایرانی که به فرانسه آمدهاند، «حسین» داستانی متفاوت دارد. او از هر دو چشم نابینا است و دو هفته پیش پس از دو ماه سفر دریایی و زمینی، به همراه سه افغانستانی دیگر به فرانسه رسیده است. میگوید در ایران برای معلولان امکانات وجود ندارد و میخواهد که در رشته حقوق ادامه تحصیل دهد. صدای خوبی هم برای آواز دارد و مدام زیر لب تحریرخوانی میکند. او دو هفته شبها را در خیابان گذرانده و هفت کشور را با پای پیاده پیموده است. حالا که به پاریس رسیده، تلفن هوشمند او به همراه برنامهای برای نابینایان چراغ راهش شده است. تنها کسی که حاضر به پناه دادن به او شد، یکی از پناهجویان ایرانی است که اتاقی را از یک ایرانی دیگر اجاره کرده و به همراه دو پناهجو در آن زندگی میکند.
این روایت های عجیب را می توان ادامه داد، به اندازه صدها انسانی که اینجا سرگردان هستند، سخت است باور کردن خیلی از این روایت ها ولی بلاتکلیفی، خشم، استیصال، انتظار و رویاهای سرکوب شده باورکردنی است، جلوی چشم مان است.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان