ایران وایر : من امیرحسین هستم، ۱۸ سالم است و در حال حاضر خارج از ایران، دوران پناهجویی خود را طی میکنم. خودم را کنشگر اجتماعی میدانم و از دوران نوجوانی کار مدنی را در ایران آغاز کردم.
من در خانوادهای مذهبی رشد نکردم، با این حال علاقهام به هنر و کارهای هنری موجب شد سر از گروههای مذهبی دربیاورم. از طریق راننده سرویس مدرسه ام جذب یک گروه تأترشدم که با موضوع زندگی امامان شیعه برروی صحنه میرفت و این آغازی برای مطالعه کتابهای اسلامی و به اسلام گرویدن من شد.
یکی از روزهای خرداد ۸۸، وقتی صورتم را سبز کرده بودم و از ستاد میرحسین موسوی به سمت استخر «دانش» میرفتم، «ایمان» را دیدم. او مشغول پخش تراکتهای ستاد احمدینژاد بود و همین قرارگرفتن در دو جناح مخالف، بهانه آغاز صحبتهایی شد که به دوستی هفت یا هشت ماهه ما و بعد تجربه شکست عشقی در آن سن انجامید.
بحثها و گفت وگوهای ما حول موضوع مذهب و آینده سیاسی،اجتماعی ایران میگشت و من هم شاد از پیدا کردن ایمان، یک طلبه بسیجی که میتوانست به سوالهای دینی من جواب دهد و در مورد موضوعات مختلف با من بحث کند، همه جا با او میرفتم. ایمان از من هفت سالی بزرگتر بود و منِ ۱۳ ساله همه جا همراهش بودم. خوب یادم هست که میگفت: «مگر قلادهای به گردنت آویزان کردهام که همه جا دنبال من میآیی؟» یا «دیگران به من میگویند بچهباز، بس که تو دنبال منی.»
این بدترین حرفی بود که میتوانستند در مورد من و ایمان بزنند. ما به هیچوجه رابطه جنسی با هم نداشتیم و من هم اصلاً تصوری از رابطه جنسی کامل بین دو همجنس نداشتم. اصلاً دلم نمیخواست به نیازها و افکارم بر چسب رابطه جنسی بزنم وخود را در معرض قضاوت دیگران قرار دهم.
از کودکی میدانستم بین من و دیگران تفاوتهایی هست. بنابراین، همجنسگراییام برایم چیز عجیبی نبود، فقط نمیخواستم روی آن اسمی بگذارم. دوست داشتم به قول دیگران، کبریت بی خطر باشم که با کنایه از تمایل نداشتن من به جنس مخالف میگفتند. تمام مدتی هم که فکر میکردم مسلمانم، از نظر خودم گناهی مرتکب نمیشدم چون بر اساس برداشت من از اسلام، فقط لمس مستقیم آلت جنسی مرد دیگری ارتباط جنسی قلمداد می شد و گناه بود.
علاوه بر این، من هیچ زبان مشترکی هم با همکلاسیهایم در دوران راهنمایی نداشتم. آن ها فیلمهای «پورن» نگاه میکردند و فانتزیهای جنسیشان با زنان میگذشت. اما من به دلیل اعتقادات مذهبی، نه پورن نگاه میکردم و نه میتوانستم با آن ها در مورد علایق و نوع افکار جنسی حرفی بزنم.
اتهام داشتن رابطه با ایمان و حرفهایی که پشت سرمان زده میشد، همچنین ازدواجش بالاخره موجب شد رابطهام را با او کاملاً قطع کنم و با وجود علاقهای که به او داشتم، برای همیشه با او خداحافظی کنم و عطایش را به لقایش ببخشم.
وقتی ایمان نامزد کرد، چنان خشمگین بودم که وارد یک دوره افسردگی شدید شدم. او دوست پسرم بود و نمیتوانستم به همین راحتی از او بگذرم؛ آن هم به دلیل رابطه جنسی که هرگز با او برقرار نکرده بودم!
در تمام دوران کودکی و نوجوانی به خاطر ظاهر و رفتاری که «دخترانه» تلقی میشد، مورد تحقیر همکلاسیها و خانوادهام بودم. بدون هیچ دلیلی بارها در دوران ابتدایی کتک خوردم و در خانه در همان سن کم با دامادمان مقایسه میشدم که چرا رفتارهای «مردانه» ندارم و مثلاً آچار دستم نمیگیرم و دنبال کارهای هنری هستم.
آزارهای جنسی در ایران برای کسی مثل من ممکن است به مرور زمان به امری عادی تبدیل شود، از دست راننده تاکسی که میرود روی پایت بگیر تا مالیده شدن بدن دیگری به بدنت توی اتوبوس نه چندان شلوغ. اما رابطه جنسی، نه!
در آن دوره حتی تصوری از روابط کامل جنسی بین دوهمجنس با هم را نداشتم و این درک آن اتهام را سختتر هم میکرد. همه اینها موجب شد به دوستی پناه ببرم که نباید. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم زیر بدن برهنه مردی مذهبی هستم که به او اعتماد کردهام.
وقتی برای اولین بار در آغوش مردی بودم، دچار احساسات متناقضی شدم. احساساتی که از حس لذت ناخودآگاه شروع میشد و به حس ترس و انزجار از یک آغوش ناخواسته میرسید. من آن دوستی و آن رابطه جنسی ناخواسته را هرچند که دخولی در آن صورت نگرفت، تجاوز میدانم و هنوز هم که هنوز است، تلخی و خشونتش را حس میکنم.
این اتفاق موجب شد من از دینی که خودم انتخاب کردهبودم و به آداب و مناسکش احترام میگذاشتم، خارج شوم و دیگر نخواهم نماز بخوانم یا به فرایض اسلام عمل کنم. اما در نهایت، تناقض اولین و تنها عشقم را تاکنون با یک معمم تجربه کردم.
آن روزها ساعتها در مسجدها و بین مردم کوچه و بازار وقت صرف میکردم تا دیدگاه آن ها را نسبت به موضوعات چالش برانگیز اجتماعی بسنجم. همان روزها بود که در یکی از مسجدها «حسین» را دیدم.
حسین مشغول تحصیلات حوزوی بود و با علاقه از من دعوت میکرد با او به مسجد بروم، اما از من میخواست به دیگران بگویم یک «مسیحی اروپا بزرگ شده» هستم تا مشکلی به خاطر نظراتم و ظاهرم پیش نیاید. بارها همدیگر را بوسیدیم و هم را لمس کردیم. تماسهای تلفنی ما آن قدر طولانی میشد که اطرافیان هم متوجه این رابطه خاص ما شدند. اما بعد از اولین رابطه جنسی، حسین خودش را از من دور نگه داشت و منزوی شد. بیتعارف بگویم که حسین در نگاه اول عاشق من شده بود و همدیگر را عاشقانه دوست میداشتیم. برای من خیلی سنگین بود که کسی که به سختی پیدا کردهام و چنین به او عشق میورزم، اینطور از من دور شود.
بعد از ماهها که همه جا با هم بودیم، او بالاخره مجبور به انتخاب بین عشق و عقایدش شد و متاسفانه عقایدش را انتخاب کرد.
او حالا همچنان در ایران زندگی میکند و همین موجب میشود من حتی نتوانم در مورد عشق زندگیام، کسی که به انتخاب خودم با او وارد خصوصیترین رابطهها شدهام، حرفی بزنم. اما سختترین وجه این جدایی، آشکار شدن رابطه ما برای خانوادههایمان بود. از دید خانواده و دوستانمان، من از یک پسر درسخوان، آرام و سربهزیر، تبدیل به یک هرزه شدم که دیگر آبرویی نداشتم و هیچ امیدی به زندگی در وطنم نبود. فشارها از طرف خانواده و آشنایان آن قدر زیاد شد که من مجبور به ترک ایران شدم اما دلم میخواست و میخواهد حسین کنارم بود و همراهم میآمد تا به دور از همه دغدغهها و فشارهای جامعهای که انسانها را مجبور میکند بین اعتقادات و عشق و هرآن چه هست یکی را انتخاب کند، باهم زندگی کنیم. دلم میخواهد او را ببینم و این شعر را برایش بخوانم: «از کفر من تا دین تو راهی به جز تردید نیست/دلخوش به فانوسم نکن این جا مگر خورشید نیست» و بگویم هنوز هم عاشقانه حسین روحانی و روحانیزاده را دوست دارم.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان