شش روز است که چشم بر هم نگذاشته، از همان روزی که بابی را برای پیادهروی به پارک کوهسار میبرد و مامور پلیس او را جلوی چشمش با اسلحه میکشد.
اشکان، بیست و هفت سال دارد و هفت سال از روزی که بابی را به خانه آوردهاند، میگذرد. بریده بریده حرف میزند و میگوید:"باورکنید آمادگی صحبت کردن درباره بابی را ندارم."
بابی کنار خانواده اشکان بزرگ شده است. گاهی خودش او را به پارک میبرده و گاه خواهرش ملیحه. ملیحه قصه بابی را روایت می کند؛ گاهی بغض میکند و گاهی داد میزند: "ما عزاداریم، انگار که خواهر هفت ساله مان را از دست دادهایم. از روزی که این اتفاق افتاده اشکان مثل یک تکه گوشت گوشه خانه افتاده و مدام گریه میکند. درست مثل کسی که خواهرش یا دخترش را جلوی چشمانش کشته باشند."
هفت سال پیش در یکی از روزهای سرد آذرماه، بابی را در دست یک دستفروش معتاد در فلکه دوم صادقیه میبینند: "هوا سرد بود. حیوان خیلی کوچک بود و میلرزید. دلمان به حالش سوخت و خریدیمش."
بابی شش هفت روز بیشتر نداشته ، اشکان و ملیحه به بابی شیر میدهند و او را تر و خشک میکنند: "اول فکر کردیم پسر است. برای همین اسمش را گذاشتیم بابی. اما وقتی کمی بزرگتر شد و متوجه شدیم که ماده است. برایش شناسنامه گرفتیم. اسم شناسنامهایش باربی بود اما بازهم طبق عادت بابی صدایش میکردیم."
بابی تنها سگ خانه انها نبوده همین الان هم صدای واق واق سگها از پشت گوشی تلفن میاید: "همین الان هم سه تا توله داریم. چون ما از سگهای بی پناه حمایت میکنیم. سگهای آسیب دیده و تصادفی و یا مریض را نگهداری میکنیم و بعد از اینکه شرایطشان بهتر میشود، واگذار میکنیم. اما بابی را خریده بودیم. میدانستیم بی نژاد است، یعنی از همین نژادهای ایرانی است اما برای ما نژادش مهم نبود. مهم این بود که توی سرمای زمستان توله کوچک توی دست دستفروش میلرزید."
ملیحه یا اشکان هر روز بابی را برای دویدن بیرون از خانه میبردند: "بابی چاق شده بود. دکتر گفته بود، کبدش چرب شده، حتما باید روزی یک ساعت بدود و رژیم بگیرد. ما هم در طول روز یکبار او را برای دویدن بیرون میبردیم."
به روز حادثه که میرسد نفس عمیقی میکشد و پس از چند ثانیه مکث حرفش را ادامه میدهد: "هر روز یکی از ما بابی را بیرون میبرد. پنجشنبه شب اشکان بابی را برده بود بالای کوهسار. از ساعت 6 عصر رفته بودند و ساعت هفت ونیم از بالای پارک جنگلی برگشته بودند دم ماشین که بابی آب بخورد. بابی در حال آب خوردن بوده که فقط یکبار پارس میکند و اشکان متوجه مامور پلیس میشود. قلاده و زنجیر دست اشکان بوده اما خب زنجیر بلند است و بابی مقداری جلوتر میرود ولی هنوز یک متر و نیم با پلیس فاصله داشته است. با اینحال اشکان بابی را صدا میکند و بابی برمیگردد به سمت اشکان. اشکان متوجه میشود که پلیس دستش را به سمت اسلحه برده. میگوید: نزن، نمیگیرد." پلیس اما لحظهای توقف نمیکند و شلیک میکند. ملیحه آب دهانش را قورت میدهد و با بغض میگوید: "گلوله از پشت گردن بابی وارد بدنش شده و از دهانش خارج شده بود. مامور پلیس در همان زمان هم مدارک اشکان را میگیرد و میگوید: جمع کن، جمعش کن این نجس را، بگذار توی ماشین از اینجا ببرش."
تصمیم می گیرند شکایت کنند: "همه با هم رفتیم کلانتری کوهسار. من به مامور پلیس گفتم برای چه سگ ما را کشتی؟ به چه گناهی سگ را کشتی؟ اینها را که گفتم برای تهدید من گاز اشکآور بیرون آورد و گفت: کشتم که کشتم ده تای دیگر مثل او را هم می کشم. گفتم: ما از سگهای بی گناه حمایت میکنیم و به سگهای بیابان ها غذا میدهیم، کمک می کنیم. گفت: شما غلط میکنید. اصلا ناراحت نبود و از کارش پشیمان نبود. می گفت سگ شما قلاده نداشته و شما بعد از مرگش به او قلاده بستهاید مگر ما دیوانهایم که به سگ خونین که مرده قلاده ببندیم. به راحتی دروغ می گفت."
آنها به مرکز 197 پلیس شکایت بردهاند. 197 مرکزی است که شکایت های مردمی از ماموران پلیس را دریافت میکند. ملیحه میگوید: "برادر من قد بلند و هیکل درشتی دارد اما واقعا ترسیده بود، می گفت اگر میایستادم مرا هم میکشت."
بابی را بعد از مرگ به کلینیک دامپزشکی پایتخت بردهاند و کالبد شکافی کردهاند: "دکتر آل داوود رئیس انجمن حمایت از حیوانات، بابی را کالبد شکافی کرد و گفت تیر از فاصله یک متری به او اصابت کرده و از پشت گردنش وارد شده و از دهان خارج شده است."
آنها برای دفاع از حق بابی وکیل هم گرفتهاند و الان شکایت شان از استوار مهدی شهبازی پلیسی که بابی را کشته، در ناجا مطرح است.
مهدی شهبازی خودش اعتراف کرده که بابی را کشته و گفته از او ترسیده بودم. ملیحه میگوید: "مگر پلیس با سگ همکاری نمیکند. چرا باید پلیس از سگ بترسد؟ ضمن اینکه بابی سگ خانگی بود. هفت سال در خانه بزرگ شده بود. روی تخت میخوابید و از توی بالکن بازی بچهها را تماشا میکرد. او اصلا سگ خطرناکی نبود."
کمی مکث میکند و میگوید: «من نمیدانم استوار شهبازی چطور جواب اه بابی و حال بد من، اشکان و مادرم را به طبیعت پس می دهد."
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان