مشکل این جا بود که نمی توانستم در اعلامیه ها بنویسم، گربه ای به نام ایران گم شده است!
یعنی اولش نوشتم و پرینت گرفتم اما با اولین واکنش مردم! در مقابل این اعلامیه ترس برم داشت، دوباره با بیزبیز دویدیم اعلامیه هایی که به در و دیوار چسبانده بودیم کندیم. تازه فهمیده بودم ممکن است از این اعلامیه شائبه ی سیاسی استشمام شود.
رفته بودیم اعلامیه ها را به یکی دو مغازه ای که سر کوچه مادر نهم بود بدهیم تا در صورت مشاهده ی ایران! خبرمان کنند، سبزی فروش که جوانکی بود بلند بالا، کمی تپل با موهای فرفری مشکی و چشمان تا به تا، تا اعلامیه را دید، نیشش باز شد. گفت: حالا چند وقت است گم شده؟
گفتم: چند روزی است.
خندید: گشتیم نبود، نگرد نیست! خانم پیداش نمی کنید، یعنی همچین تغییر قیافه داده که دیگه چیزی از ایران بودنش باقی نمونده!
اعلامیه را دادم و با لبخندی هول هولکی از مغازه بیرون زد.
پیرمرد تعمیرات لوازم خانگی دو سه مغازه بالاتر، اعلامیه را از من گرفت و عینکش را بالاتر گذاشت و نگاهی به آن انداخت، بعد نفس بلندی کشید و گفت: یعنی یک مرد پیدا نمی شود دنبال ایران بگردد، که شما مادر و دختر( من و بیزبیز) راه افتاده اید دنبالش می گردید.
من خندیدم: فرقی نمی کند آقا، همسرم روزهای دیگر دنبالش گشته، امروز نوبت ماست!
کمی اخم کرد: چند وقت است گم شده؟
گفتم: سه چهار روز!
سرش را با تاسف تکان داد: همین است که نمی توانی پیدایش کنی! یعنی خودت هم نمی دانی چند وقت است ایران گم شده، خانم جان ایران خیلی وقت است گم شده، تو امروز فهمیدی.
خواستم بیشتر تحت تاثیرش قرار دهم گفتم: البته منظور من این چیزها نیست، ببینید در عکس دارد بچه هایش را شیر می دهد، الان بچه ها در خانه هستند بی تاب مادرشان( دروغ گفتم، بچه ها را رد کرده ایم هر کدام خانه ی یکی هستند در شهری دور یا نزدیک)
گفت: بچه های ایرانی که فقط نام ایران رویشان است خود ایران بالای سرشان نیست، ایرانشان را دزدیده اند صاحبش الان کس دیگری است.
ترس برم داشت گفتم: آقا منظور من سیاسی نیست من فقط گربه ام را می خواهم. یک گربه ی دو رنگ یک ور صورتش زرد است یک ور صورتش تقریبا سیاه، پشمالو، بامزه.
اعلامیه را به من داد: من نمی توانم کاری برایتان بکنم، من اینجا( روی شانه اش را نشان داد) ستاره داشتم، ستاره ها شدند قپه، فکر می کردم به همه چیز رسیده ام! اما دروغ بود حالا، حال و روزم این است، من بچه ی ایران بودم ۸ سال جانم را گرفتم کف دستم و در جبهه برای ایران جنگیدم! من با یک فرمان می جنگیدم و خم به ابرو نمی آوردم !؟ من دستم را در جبهه جا گذاشته ام سرم را هم می توانستم بدهم آن روزها! چنین سربازی بودم من! حالا آمده ام می بینم ایران یک بچه ای هم دارد به اسم بابک زنجانی! می نشینند حساب می کنند که از دوران سربازی اش روزانه چند میلیون دلار درآمد داشته است! برای چه؟ برای که؟ من بچه ی ایران بودم یا او؟
می خواهم بگویم: بله بله بابک زنجانی هم یکی از بچه ها ایران خودمان است، اتفاقاً همین گربه ی زردی که رویش را به طرف دوربین برگردانده است. اما کوتاه می آیم.
احساسم این است که این آقا هم مثل خودمان یکی از یک سوم هاست داغ دلش تازه شده!
چیز بیشتری نمی گویم و از مغازه بیرون می آیم.
منبع : وبلاگ خارخاسک, هفت دنده
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان