من جِنگیز هستم، 47 ساله و فارغالتحصیل رشته اقتصاد از دانشگاه اسکیشهیر ترکیه. میدانم که شما با چنگیز راحتتر و آشناترید اما اگر اجازه بدهید مثل همه دوستان ایرانیام به شما هم یادآوری کنم که من هم با جنگیز راحتترم و ترجیح میدهم مرا همین طوری بشناسند و صدا بزنند.
اما بگذارید از ایران برایتان بگویم و داستان یک حسرت و شرمندگی؛ داستان این که چطور شد با همه علاقهام به سفر، دیدار از ایران را تا همین چند ماه پیش به تاخیر انداخته بودم. تمام خوشی زندگی برای من در چند چیز خلاصه میشود و در صدر آنها، مسافرت و ماهیگیری است. تقریبا همه جای کشورم، ترکیه را زیر پا گذاشتهام و تمام اروپا را گشتهام. از کشورهای عربی هم به دوبی رفتهام اما ایران؟ ببخشید اما میخواهم با شما صادق باشم. میترسیدم به ایران بروم، دوست داشتم اما همیشه تصویری سیاه از ایران در ذهنم بود که به وسوسه دیدار از این سرزمین پهناور و تاریخی، اجازه خودنمایی نمیداد.
الان متاسفم که اینها را میگویم اما قبل از سفر به ایران واقعا تصویر سیاه و زشتی از آن در ذهنم بود. نمیدانم دقیقا چرا این قدر درباره ایران بد فکر میکردم. فکر میکردم ایران کشوری است که در جای جای خیابانهایش، آدمها را به دار کشیدهاند و یا این که کسی را خوابانده و شلاقش میزنند. فکر میکردم زنها با چادر سیاه و روبنده تردد میکنند و اگر حواسم نباشد و با زنی در خیابان صحبت کنم، دستگیر شده و شلاق خواهم خورد. ذهنم پر از این افکار بود و هر وقت هم که تصمیم میگرفتم آنها را کنار بزنم و به ایران فکر کنم، دوستانم که تصویر مشابهی از ایران در ذهن داشتند، منصرفم میکردند. این بود که آرزوی دیدار از سرزمین ابن سینا و لقمان حکیم و مولانا برایم دور و دست نیافتنی به نظر میرسید.
در آستانه سال 2015 میلادی اما بالاخره تصمیم را گرفتم؛ با چند دوست ایرانی خوب آشنا شده بودم که صحبتهای آنها کمی از این ابرهای سیاه را کنار زد. پس بلیط هواپیما تهیه کردم. برای سفر لباس بسیار سادهای پوشیدم و یک ساک کوچک و پول بسیار کمی با خودم همراه کردم. فکر کردم سفر با هواپیما بهترین راه است و لااقل در راه طعمه دزدان نمیشوم. با یک دوست ایرانی هم هماهنگ کردم که در فرودگاه منتظرم باشد تا خیالم بابت مشکل امنیت و زبان بلد نبودن راحت باشد.
حالا قصد دارم ماجرای این سفر و دیدار از یزد و اصفهان و گیلان را برایتان بگویم. سفری که مرا به یکی از عاشقان و طرفداران ایران تبدیل کرد و حالا میتوانید مطمئن باشید یک نفر در ترکیه هست که جز خوبی از ایران نمیگوید و همه را به دیدار از این سرزمین زیبا و باستانی دعوت میکند؛ سرزمینی پهناور با مردمانی دوست داشتنی که زیر سیاهی تصویری که حاکمان ایران در جهان ساختهاند، خیلی به چشم نمیآیند.
اولین شگفتی برایم در همان هواپیما پدیدار شد؛ هرچند بعدتر دوستان ایرانیام گفتند که این یک تصویر تکراری است اما من یکی را که حسابی مرا غافلگیر کرد. تا وارد خاک ایران شدیم، خانمهای داخل هواپیما سریع به تکاپو افتادند و لباسهای بلندی به تن کردند و روی سرشان شال انداختند. با خودم فکر کردم لابد این فقط برای هواپیماست و احتمالا پوشش کامل را موقع رسیدن به فرودگاه به تن میکنند چون به نظرم این پوشش نسبتی با چادر سیاه و روبنده که فقط دو چشم و دست از آن بیرون است، نداشت.
شگفتی وقتی کامل شد که دیدم خانمها با همین پوشش نصفه و نیمه اسلامی در فرودگاه تردد میکنند و اتفاقا خیلی هم خوش لباس و شیک هستند. هنوز در شوک این تصویر بودم که رفتار بسیار خوب پلیس فرودگاه هم مرا بیشتر از قبل غافلگیر کرد. اول اسمم را خیلی درست و راحت تلفظ کرد و بعد با لبخند خوشامد گفت. پس آن پلیسهای شلاق به دست ریشو کجایند؟ نکند من وارد یک کشور دیگر شدهام؟
هرچه که بود تا این جا خوب پیش رفته بود و از استرس و نگرانی من کلی کم شده بود. دوست نادیدهام هم با گل به استقبال آمده بود و حسابی خوشحالم کرد. اما انگار قرار بود این سفر سرشار از غافلگیری باشد. یک زن ایرانی، تنها دنبالم آمده، در حالی که انتظار داشتم طبق قوانین و شرع، همسرش هم همراهش باشد. وای خدای من، او قرار است رانندگی کند و مرا تا خانهشان برساند. این ماشین شاسیبلند شیک مال اوست؟ مگر در ایران هم از ماشینها وجود دارد؟ زنها هم مگر رانندگی میکنند؟ اینها سوالاتی بود که سریع از ذهنم میگذشت اما جرات نداشتم آن را با دوستم درمیان بگذارم، فکر میکردم ناراحت خواهد شد و با خود خواهد گفت تو چطور همسایهای هستی که این قدر از حال و روز ما بیخبری؟
تا مسیر رسیدن به خانه، زنهای زیادی را دیدم که پشت فرمان ماشینها بودند و دختران و پسران جوانی که شیک و خوش لباس به نظر میرسید عازم مهمانی و یا جشنی باشند. بعدترها فهمیدم که ماشینسواری و یا خیابانگردی با ماشین، یکی از تفریحات رایج جوانهای ایرانی است. مقصد ما جایی در شمال تهران بود که دوستم میگفت بالای شهر است و ترکیب بالاشهر برای من بسیار جالب بود. چون ما هم در ترکی به شهر میگوییم «شهیر» و من هم که خیلی مشتاق یادگرفتن کلمات و اصطلاحات تازهام، «بالاشهیر» را خیلی زود یاد گرفتم. گویا اینجا محل سکونت طبقه مرفه تهران است. دوست ایرانی خبرنگارم بعدا برایم توضیح داد که این تنها بخش کوچکی از تهران بزرگ است و فقر و محرومیت هم در پایتخت بسیار رایج است. به او گفتم این را در کشور خودم و سایر کشورهای دیگری که به آنها مسافرت کردهام دیدهام و به نظرم فقط تعداد کمی از مردم این شانس را دارند که فقیر نباشند و بتوانند از یک زندگی خوب و بیدغدغه بهرهمند شوند. تعداد زیادی هم مثل من در بین فقرا و ثروتمندان قرار دارند که برای فقیر نبودنشان باید «الله» را شکر کنند و برای ثروتمند شدن باید امیدوار باشند. بگذریم، این بحثها موضوع داستان ما نیست. از تهران میگفتم و ماشینها و آدمهای شیک.
راستی به نظرم چهرههای ما ترکها و شما ایرانیها بسیار به هم شبیه است. کلمات بسیار مشترکی در زبانهایمان داریم و فرهنگ و آداب و رسوم مشترک هم فراوان داریم. غذاهایمان هم که به هم نزدیک است و در وقاع فکر میکنم دو ملت با این همه شباهت، حیف است که بیشتر از اینها با هم دوست نباشند.
اقامت من در تهران بسیار کوتاه بود و به بازدید از یک بازار سنتی و چند کاخ محدود شد. تهران هم مثل استانبول بسیار شلوغ و پرترافیک است و من و میزبانهایم همگی از ترافیک بیزار بودیم. اما همین اقامت کوتاه برآورد خوبی بود و توانستم با اطلاعاتی که به دست میآورم، ذهنیتم را نسبت به ایران و ایرانیها اصلاح کنم.
یکی این که زنهای ایران مجبورند حجاب داشته باشند و مثل ترکیه، آزادی در انتخاب نوع پوشش وجود ندارد. به همین خاطر چیزی که بر تن زنهای ایرانی میبینی چیزی متفاوت از باحجابهای ترکیه است؛ یک چیز جدیدی نیست، نه حجاب است و نه پوشش آزاد! تعطیلی جمعهها هم برایم جالب بود که اگر اشتباه نکنم به خاطر نماز جمعه است و این که شما برخلاف خیلی از نقاط دنیا، شنبه و یکشنبه تعطیل نیستید.
کاخ نیاوران را بسیار دوست داشتم؛ یک زیبایی پرشکوه بود. از حکومت قبلی ایران، رضا شاه را به خوبی میشناسم و میدانم که همپایه آتاتورک، قصد داشت در ایران اصلاحاتی انجام دهد و کشور را به سوی مدرنیته ببرد اما موفق نشد. به دوستم گفتم مرا به یکی از کاخهای رضا شاه ببرد و وقتی به نیاوران رفتیم، تازه هر دو فهمیدیم که این کاخ مربوط به پادشاهی قبل از رضا شاه و بازسازی شده توسط پسر اوست. تعجب کردم که چرا ایرانیها تاریخشان را خوب نمیشناسند اما به روی دوستم نیاوردم.
مقصد بعدی ما یزد بود و وسیله سفر هم قطار. دوستم اصرار داشت استراحت کنم و من تلاش میکردم هرچه بیشتر تهران را ببینم اما بالاخره فرصت تمام شد و موعد سفر به یزد رسید. در قسمت بعد برایتان از یزد میگویم و امیدوارم تا این جا حرفهایم برایتان کسل کننده نشده باشد.
توضیح: چند تایی عکس از دوستانم انتخاب کرده بودم که دوست داشتم با شما به اشتراک بگذارم، اما وقتی ازشان اجازه خواستم مخالفت کردند و گفتند انتشار عکس خانمها در اینترنت میتواند برایشان دردسر ایجاد کند. این را هم باید به لیست شگفتیهای ایران اضافه کنم تا بعدا سر فرصت رازش را بفهمم!
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان