برنامه چمدان: 'پدرم مادرم را به حد مرگ زد'
بی بی سی : در چهار دهه گذشته، صدها هزار ایرانی به دلایل مختلف به غرب مهاجرت کردهاند. بسیاری از آنها اکنون دارای ملیتهای دو گانهاند که نه تنها در مدارک شناساییشان به آن اشاره شده، بلکه در رفتار و منش آنها هم ردپایی از فرهنگ میزبان دیده میشود. همزمان فضای "سیاست زده" روابط میان ایران و غرب در دهههای اخیر، برای انتقال تجربیات مدنی و اجتماعی میان مهاجران ایرانی و علاقمندان به فرهنگ غرب در داخل ایران مجال چندانی به وجود نیاورده است.در "چمدان" به سراغ یک ایرانی مهاجر میرویم و در کنار گپ و گفتی "به دور از دنیای سیاست" از او درباره ویژگیهای جامعه میزبانش میپرسیم و این که اگر روزی به ایران بازگشت، چه تحفهای از "فصل غربت" به خانه خواهد آورد.
'پدرم مادرم را به داخل کانال پرت کرد'
آریان یا همان علیرضا گلمکانی چهل سال پیش به آمریکا مهاجرت کرد. آن زمان تنها ۱۷ سال سن داشت. میگوید آمریکا را انتخاب کرد چون در ایران "دیگر جایی نداشت".
او متولد تهران است. وقتی تنها یکی-دو سال داشت، پدرش که ارتشی بود به مشهد منتقل شد. این نخستین مهاجرت برای علیرضا محسوب میشد.
در مشهد پدرش مادرش را طلاق داد و دوباره ازدواج کرد. پس از آن علیرضا دو سالی را با مادرش زندگی کرد. سالهایی که طی آن مادرش ناچار شد پشم بریسد و گردو و بادام مغز کند. سالهایی که در آن شهناز، خواهر شش ماههاش "ناپدید" شد. سالهایی که در آن هر بار مادرش برای گرفتن "کمک خرجی" به سراغ پدرش رفت کتک خورد و تهدید به مرگ شد.
"مادرم میگوید بعد از آن که دید پشمریسی و خشکبار مغز کردن کفاف خرج زندگیمان را نمیدهد، بالاخره یک شب من و شهناز را برداشت و با اندک پولی که داشت یک تاکسی گرفت و به در خانه عمویم که حالا محل اقامت پدرم و زن جدیدش هم شده بود، رفت. مادرم میگوید پدرم که نمیخواست روبروی همسر جدیدش با او حرف بزند خواسته بود من و شهناز پیش زن عمویم بمانیم و آن دو برای حرف زدن بروند جایی دیگر."
علیرضا آن زمان حدود سه سال سن داشت. خودش میگوید شخصا خاطرهای از شهناز به یاد ندارد. هر آنچه اکنون به یاد میآورد برگرفته از گفتههای مادرش است.
"مادرم میگوید": "پدرت یک تاکسی گرفت و رفتیم سمت دروازه قوچان. از تاکسی که پیاده شدیم شروع کرد رفتن به سمت خارج از شهر. دیگر چراغی نبود. شهر تمام شده بود. فقط در یک باریکه خاکی قدم بر میداشتیم. من ترسیده بودم اما این تنها شانسم برای گرفتن خرجی از پدرت بود. از طرفی فکر میکردم چون دیگر همسر پدرت نیستم روی من دست بلند نخواهد کرد. هر چه جلوتر میرفتیم عصبانیتر میشد و بلندتر سر من فریاد میکشید. همه جا تاریک بود. به زور جلوی پایم را می دیدم اما میدانستم در سمت چپ کال قرهخان قرار دارد. از کال قره خان اصلا خوشم نمیآمد. همیشه پر از مار بود. مارها برای شکار و نوشیدن آب به آنجا میآمدند. خلاصه، پدرت آن قدر عصبانی شد که شروع کرد به کتک زدن من. موهایم را دور مشتش گره کرد و مرا کشید سمت کال. من با یک دست چادرم را نگهداشته بودم و با دست دیگر مچ پدرت را گرفته بودم تا کمی از درد کشیدن موهایم کم کنم. پدرت فریاد میزد و میگفت اگر یکبار دیگر به سراغش بروم یا جلوی پادگان محل خدمتش آفتابی شوم، همین کار را با همه فامیلم خواهد کرد. به لب کال که رسیدیم چند فحش داد و محکم به شکمم کوبید. مرا پرت کرد داخل کال. پیش خودم گفتم 'خب تمام شد. زندگیام تمام شد'. خوشبختانه جایی که افتادم عمیق نبود. زیر پایم لجن کف کال را حس کردم. کفشهایم در لجن ماند اما خودم را به کناره کال کشیدم. صبر کردم تا پدرت برود و بعد با هزار زحمت آمدم بیرون و شروع کردم به سوی چراغهای شهر دویدن. دیگر چادری بر سر نداشتم اما هنوز چند تومانی پول داشتم. تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم."
آن طور که مادر علیرضا برایش تعریف کرده، آن شب مادرش در اتاق اجارهای که داشتند با پدر پیرش تا صبح گریه میکند.
"مادرم میگوید اول صبح روز بعد با پدرش به خانه عمویم میآیند تا من و شهناز را پس بگیرند اما متوجه میشوند از شهناز اثری نیست. از آن شب تا امروز هیچ کس از سرنوشت شهناز خبری ندارد."
علیرضا (راست) به همراه 'خاله سرور' که نقش مهمی در زندگی او پس از بیخانمان شدن داشته است
دوران طلایی با منصورآقا
علیرضا چه از آن شب و چه از تمامی دوران طلاق مادرش، بیشترین چیزی که به یاد دارد اول فقر و گرسنگی است و دوم پیاده رویهای طولانی به سوی پادگان یا حرم امام رضا (امام هشتم شیعیان).
"بعد از گم شدن شهناز، زندگی مادرم شد پیدا کردن شهناز. شش روز هفته کار میکرد و آن روزی هم که کار نمیکرد دنبال شهناز میگشت. یادم میآید که روزهای تعطیل، خیلی زود از خواب بیدار میشدیم. میرفتیم حمام؛ البته حمام زنانه. تا ظهر آنجا بودیم. مادرم وسواس داشت؛ ده بار من را میشست و ده بار هم خودش را. بعد از حمام به خانه بر میگشتیم. کمی نان و پنیر به من میداد و خودش هم چایی مینوشید و بعد بسته به آن که چه تصمیمی داشت به آن سمت روانه میشدیم؛ اگر هدفش پیدا کردن پدرم و التماس کردن برای بازگرداندن شهناز بود، میرفتیم به سوی پادگان. اگر هم قصدش دعا کردن برای شهناز بود که میرفتیم سمت حرم."
دستمزد اندک مادر علیرضا که از راه پشمریسی و مغز کردن گردو و بادام به دست میآمد صرف پرداخت کرایه تنها اتاقی بود که در یک خانه قدیمی اجاره کرده بودند.
"در آن سالها به یاد ندارم که مادرم هیچ وقت آشپزی کرده باشد. غذای ما اغلب نان و ماست بود و خشکباری که پدربزرگ یا مادربزرگم از گلمکان برایمان میآوردند. آنها کشاورز بودند. اولین چلوکباب را منصورآقا برایم خرید. وقتی منصورآقا با مادرم ازدواج کرد من حدود چهار سالم بود. زندگی عالی بود. منصورآقا در مشهد غریب بود و برای همین مرا با خودش به همه جا میبرد. یک روز منصورآقا با لباس شیک آمد دنبال من و مادرم. رفتیم باغ ملی. باغ ملی آن روزها، بهترین نقطه گشت و گذار در مشهد بود. همه سینماها آنجا بودند. برای من که فقط حرم و پادگان را دیده بودم، باغ ملی و ارگ مثل شهرفرنگ بود. آن روز منصورآقا ما را برد چلوکبابی. چلوکباب دیده بودم. اما هیچوقت نخورده بودم. یک پرس کامل گذاشتند جلوی من. فکر کردم باید با مادرم تقسیم کنم. اما همهاش مال من بود. هنوز مزهاش زیر زبانم است. چه قدر خوشمزه بود. آن روز خیلی کارها را برای اولین بار تجربه کردم؛ سینما رفتم، پپسی خوردم و آخر سر هم منصورآقا برایمان بستنی خرید. من از آن روز عاشق منصورآقا شدم."
'پرتش کنید جلوی خانه پدرش'
زندگی علیرضا بعد از ازدواج مادرش با منصورآقا (که او هم به تازگی به مشهد مهاجرت کرده بود) وارد مرحله جدیدی شد. مرحلهای که به نظر علیرضا، شروعی رویایی و پایانی هولناک داشت.
"از وقتی برادرم مهدی به دنیا آمد، منصورآقا رفتن به باغ ملی و سینما را فراموش کرد. عشقاش شد برادر کوچکترم مهدی. او خیاط بود. در آن ایام مردم فقط شبهای سال نو و در ایام باز شدن مدارس سراغ خیاطها میرفتند. بنابراین، درآمد منصورآقا خیلی نبود. ضمن این که وقتی کار و بارش خوب بود، ولخرجی میکرد. بعد از برادرم، خواهرم به دنیا آمد. با تولد خواهرم منصورآقا و مادرم برای تامین مخارج زندگی دچار مشکل شدند. پنج نفر بودیم در یک اتاق اجارهای. یادم میآید که در فصل کسادی، منصورآقا نمیتوانست اجاره اتاق را سر وقت پرداخت کند و ما دائما جا عوض میکردیم. از آن هنگام بود که هر چه عرصه تنگتر شد نام من بیشتر به میان آمد. شبها میشنیدم که منصورآقا و مادرم بحث میکردند و در میان جملههایشان نام خودم را میشنیدم. فامیل هم میگفتند 'این بچه را ببر و بینداز جلوی خانه پدرش'. پدرم همیشه وضع اقتصادی خوبی داشت و آنها فکر میکردند چرا او نباید جور مرا بکشد. خلاصه هم یک شب، منصورآقا (که آن اواخر بابا صدایش میکردم) مرا گذاشت تَرک دوچرخهاش و برد خانه عمویم. به من گفتند قرار است چند وقتی با پدرم زندگی کنم. این آخرین باری بود که با مادرم زندگی کردم."
'پدرم مرگ دلخراشی داشت'
مهاجرت نخ تسبیح سرنوشت علیرضا گلمکانی است. این که پدر و مادر او در تهران صاحب نخستین فرزندشان میشوند و بعد به مشهد باز میگردند. آنجا از هم جدا میشوند و مشهد میشود جغرافیای بیخانمانی علیرضا. این که چند سال بعد، منصورآقا (که آذری است) به مشهد مهاجرت میکند و با صغرا (مادر علیرضا) ازدواج میکند و بعد هر دو به تهران مهاجرت میکنند؛ این که کیا، قهرمان زندگی علیرضا، ابتدا برای پیوستن به ژاندارمری به تهران میآید و علیرضا که با مادر کیا زندگی میکرده دوباره آواره میشود؛ این که بعدها علیرضا به تهران مهاجرت میکند و آنجا کیا را اتفاقی در خیابان میبیند و کیا که حالا به آبادان مامور شده علیرضا را به آنجا دعوت میکند؛ و بالاخره آشنایی علیرضا با نیروی دریایی در آبادان که زمینهساز مهاجرتش به آمریکا میشود؛ همگی نشان از این دارند که مهاجرت میتواند مهره اصلی زندگی بسیاری از ما باشد.
"از آن شب که منصورآقا من را به خانه پدرم بازگرداند بیخانمان شدم. پدرم مرا پیش خودش نگه نداشت. او سعی میکرد خانوادهای را پیدا کند که سرپرستی دائمی مرا قبول کنند اما موفق نمیشد. هر بار مرا نزد خانوادهای میگذاشت و وعده میداد که ماهیانه ۳۰ تومان بابت مخارج نگهداری من بپردازد اما بعد میرفت و دیگر آفتابی نمیشد. آن خانواده هم مرا بیرون میکردند و دوباره روز از نو، روزی از نو."
علیرضا بعد از دو سال این خانه و آن خانه شدن، به خانوادهای سپرده میشود که با وجود بدعهدیهای پدرش میشود خانه دائمی علیرضا. ما برای حفظ حریم شخصی بازماندگان این خانواده اینجا آنها را "خانواده رحیمی" نامیدهایم.
"آقای رحیمی همکار پدرم در ارتش بود. سه همسر داشت. من با همسر اول ایشان که همه مادربزرگ خطابش میکردند زندگی میکردم. مادربزرگ حدود ۵۰ سال سن داشت و تنها پسرش، کیا، خیلی زود مرا به عنوان برادر کوچکتر پذیرفت. تا پیش از رفتن به خانه رحیمیها، من نمیدانستم مدرسه چیست. کیا بود که مرا در مدرسه ثبت نام کرد. بعد از حدود دو سال زندگی با کیا و مادربزگ، کیا تصمیم گرفت به ژاندارمری بپیوندد و برای تعلیمات به تهران عازم شد. تابستان همان سال، مادربزرگ تصمیم گرفت برای دیدن تنها پسرش به تهران برود و این چنین بود که تابستانهای بیخانمانی من شکل گرفت."
علیرضا در کتاب خاطراتش عکسی از فردین، هنرپیشه فقید سینمای ایران منتشر کرده و زیر آن نوشته "کیا، در ذهن من همیشه این شکلی بود".
"مادربزرگ گمان میکرد وقتی تابستان ها به پیش کیا در تهران میرود، من هم روزها را با اقوامم میگذرانم. اوایل چنین بود اما خیلی زود فهمیدم که نمی توانم برای مدت طولانی رو فامیل حساب باز کنم. برای همین اغلب روزهای تابستان در خیابانها ولگردی میکردم. بعضی روزها با اتوبوس به گلمکان میرفتم. در رودخانه آب تنی میکردم و از درختان چند زردآلو و هلو میخوردم و بر میگشتم. اگر هم به گلمکان نمیرفتم، به میدان بار میرفتم. جایی که همیشه میشد میوهای روی زمین پیدا کرد. بعدها با سطل آشغالهای مجاور غذاخوری پادگان پدرم که به آن دپو میگفتند آشنا شدم. سربازها باقی مانده غذای پادگان را به داخل این سطلها میریختند. به برنج و گوشت کاری نداشتم چرا که می ترسیدم مریض شوم. فقط نان بر می داشتم و اگر زیاد بود زیر پیراهنم برای روز بعد نگه میداشتم."
در خلال تهیه پنجاه و چهار قسمت قبلی مجموعه چمدان، فقط یک بار شنیده بودم که کسی در دوران کودکی تصمیم به مهاجرت گرفته باشد و آن ساندر ترپهاوس بود. با وجود این، تفاوت میان ساندر و علیرضا در این است که ساندر برای "آزاد شدن و بهتر شدن" سودای سفر داشت اما علیرضا فقط یک آدرس میخواست.
"کلاس پنجم که بودم اتفاقی برایم افتاد که دید من را نسبت به ایران عوض کرد. یک شب تابستان که مادربزرگ برای دیدن کیا به تهران رفته بود و من دوباره آواره شده بودم، در پیاده روی مقابل دبیرستان خسروی جمعی از کارگران ساختمانی را دیدم که خوابیده بودند. فکر کردم اگر میان آنها بخوابم، امنیت بیشتری خواهم داشت. هنوز چشمهایم گرم خواب نشده بود که لگد نرمی به شکمم خورد. پاسبان بود. پرسید اینجا چه میکنم. گفتم خوابیدم. گفت خانهات کجاست؟ وقتی این سوال را پرسید، برای نخستین بار متوجه شدم که من آدرسی ندارم. پدرم که گفته بود حق ندارم در خانهاش را بزنم. آدرس خانواده رحیمیها را هم نمیتوانستم بدهم، چون آنها خیلی دور بودند و ضمنا مادر بزرگ هم خانه نبود. آدرس خاله سرور را هم ندادم چون ترسیدم پاسبان از او باج بگیرد؛ آن زمانها رسم بود که پاسبانها اگر چیزی را پیدا میکردند از صاحبش باج میگرفتند. آن شب متوجه شدم که من در ایران آدرسسی ندارم. تصمیم گرفتم به جایی بروم که بتوانم آدرسی داشته باشم. داستان تام جونز را خوانده بودم و فکر کردم اگر یک کارگر فقیر توانسته در آمریکا رشد کند، پس شاید من هم باید به آمریکا بروم. البته در آن دوران آمریکا تنها کشور غربی بود که خیلی در فیلمها و کتابها از آن صحبت میشد. حقیقت این است که من در مورد دیگر کشورهای دنیا اطلاعاتی نداشتم. فکر آمریکا از آن شب به ذهنم خطور کرد."
داستان زندگی علیرضا گلمکانی که به سه زبان انگلیسی، فارسی و آلمانی منتشر شده در سال ۲۰۱۲ نامزد دریافت جایزه ویلیام سارویان دانشگاه استنفورد برای بهترین داستان سال شد
علیرضا اگر چه بعد از پیوستن به خانواده رحیمیها، تابستانها را با آوراگی گذراند اما وقتی در فصل پاییز مادربزرگ به مشهد باز میگشت، او میتوانست به مدرسه برود. فرصتی که چند سال بعد سرنوشتش را عوض کرد.
"کلاس هفتم که بودم یک تابستان تصمیم گرفتم به تهران بروم و مادرم را ببینم. خاله سرورم کمکم کرد، دو تخم مرغ آبپز داد و ۱۰ تومان پول و مرا به گاراژ اتوبسرانی راهنمایی کرد. مادرم و منصورآقا که حالا چهار بچه داشتند هنوز در یک اتاق اجارهای زندگی میکردند و وضعشان خیلی عوض نشده بود. یک سالی پیش آنها ماندم. اما رابطه میان من و مادرم دیگر جوش نخورد. نتوانستیم سالهای گمشده میانمان را پل بزنیم. یک روز اتفاقی کیا را در تهران دیدم. او حالا به آبادان منتقل شده بود. از من دعوت کرد که پیش او بروم. برایم بلیط قطار خرید و من به آبادان رفتم. آنجا تا کلاس دهم به دبیرستان رفتم. با نیروی دریایی آشنا شدم و فهمیدم که تمامی افسران نیروی دریایی ایران برای آموزش به آمریکا فرستاده میشوند. اردیبهشت سال ۱۳۵۳ بعد از یک دوره آموزشی در پادگان حسنرود (گیلان) و بعد دورهای در بندر انزلی (پهلوی) دستور اعزام من به آمریکا آمد. به تهران آمدم. پاسپورت گرفتم و سوار هواپیمایی از خطوط پانآمریکن شدم و به سمت نیویورک پرواز کردم."
علیرضا (دوم چپ) در دوران دبیرستان در آبادان
علیرضا گلمکانی از آن روز هرگز به ایران بازنگشت. به گفته خودش در این چهل سال فکر بازگشت هم به ذهنش خطور نکرده چرا که معتقد است در ایران "خاطرهای نساخته که حالا با آن ارتباط برقرار کند."
"هفده سال زندگی من در ایران را میتوان در دو چیز خلاصه کرد: گرسنگی و تنهایی. اگر اغراق نکنم در تمام آن سالها مجموعا ۲۰ عدد تخم مرغ نخوردم. بیشتر غذاهای ایرانی مثل قورمهسبزی یا فسنجان را برای اولین بار در نیروی دریایی و یا بعد در رستورانهای ایرانی آمریکا چشیدم. روز پرواز مادرم و منصورآقا به فرودگاه آمدند. مادرم از اول صبح شروع کرده بود که دیشب خواب دیدم علیرضا دیگر به ایران باز نمیگردد. نمیدانم به راستی خواب دیده بود یا این که وانمود میکرد خواب دیده تا شاید من را وادار کند وعده بازگشت بدهم. اما من نتوانستم چنین وعدهای بدهم."
"حالا که شما میپرسید فکر میکنم اگر قرار باشد روزی به ایران بازگردم دو چیز را در چمدانم خواهم گذاشت. اول، نهادهای غیرودلتی و اجتماعی که اینجا برای کمک به کودکان یتیم و کم بضاعت وجود دارد و دوم سیستمهای حمایتی از زنان بیوه. دوم این حس با هم بودن آمریکاییها بر سر مسایل اجتماعی است. در آمریکا گروههای سیاسی و مذهبی مختلفی وجود دارد اما وقتی به مشکلات اجتماعی چون فقر و گرسنگی میرسد دیگر دموکرات و جمهوریخواه، یهودی و مسیحی و مسلمان کنار می رود؛ همه آمریکایی میشوند."
"از رادیو شنیدم که در شیکاگو، پلیس هر چند وقت یکبار حراجی برگزار میکرده و اجناس پیدا شده و بیصاحب را به حراج عمومی میگذاشته. در این حراجی پسر بچهای هر بار می آمده و با سقف ۱۵ دلار در حراج شرکت می کرده اما وقتی کسی بالاتر از ۱۶۵ دلار می رفته، پسرک دیگر ساکت می مانده. بعد از چند بار تکرار شدن این ماجرا، یک روز مامور حراج به پسر بچه می گوید: 'پسر جان اگر دوچرخه می خواهی باید بالاتر از ۱۵ دلار بیایی'. اما پسر میگوید که من فقط ۱۵ دلار دارم. حراج ادامه مییابد و در نوبت بعدی که دوچرخهای خیلی زیبا را برای حراج میآورند، پسرک دوباره با ۱۵ دلار شروع میکند. اما این بار هیچکس پیشنهاد جدیدی ارایه نمیکند. مامور حراجی فریاد میزند '۲۰ دلار نبود. ۲۵ دلار نبود'. اما هیچکس چیزی نمیگوید و دوچرخه به پسر بچه میرسد. من از این خصوصیات آمریکاییها خوشم میآید."
گفتگو با علیرضا گلمکانی در مجموع شش ساعت به طول کشید. جزئیات داستان کودکی او مانند تابستانی که علیرضا میشود بستنی فروش و خیلیها سرش کلاه میگذارند؛ و یا داستان اتوبوس قرمزی که هیچگاه مادرش برایش نخرید، هر یک شنیدنیتر از دیگریاند اما گفتگوی او با برنامه چمدان که با خط محوری چگونگی شکلگیری انگیزه مهاجرت به خارج از ایران جلو میرفت، با آمدن او به آمریکا و آنچه در چمدانش میگذارد به پایان خود نزدیک میشد، هرچند این گفتگو بدون یک سوال آخر کامل نمیشد و آن پرسش از احوال امروز شخصیتهای مهم زندگی علیرضا بود.
"منصورآقا حدود ۲۴ سال پیش در ایران درگذشت. مادرم با یکی از دخترانش در ارومیه زندگی میکند. پدرم هم شنیدم که به وضع دلخراشی از دنیا رفته است. من خودم خبردار نشده بودم اما پسردائیهایم میگویند پدرم یک روز صبح خیلی زود که قصد سرکشی به املاک یا کارخانههایش را داشته در جاده شاخ به شاخ با یک تریلی که بارش تیرآهن بوده تصادف میکند. گویا یک شاخه تیرآهن از روی تریلی جدا میشود و به داخل خودروی پدرم میرود و سرش را جدا میکند."