خنده های بی صدا : هویت گمشده بانویی که نمیدانست کیست روشن شد
روزنامه ایران : سرفصل زندگی مادری که سالها با پاییز پیوند خورده بود و نمیدانست که کیست، با تلاش خبرنگاران گروه زندگی به بهار امید پیوند زده شد.لحظهها به کندی میگذشتند و چشمها به عقربه ساعت دیواری خیره شده بود تا صدای پای او را که قرار بود پس از آن همه اندوه و تحمل سختی به گوش برسد و میهمانمان شود، برای همیشه در یادها بسپارد.«این زن نمیداند کیست» سرفصل زندگی بانویی بود که دو سال پیش وارد بهزیستی شد. آنچه حاصل تلاش مددکاران برای یافتن سرنخی از هویت او بود پس از ماهها بینتیجه ماند.
حاصل گفتوگوی ما با او در آن روز و در حالی که هرگز دوست نداشت عکسی از او منتشر شود و سرسختی از خود نشان میداد، تنها این بود که «عزیزه سردار جوان» 47 ساله است و 11 سال پیش در یک سانحه تصادف دو فرزند خود را از دست داده است. او به علت شدت این تصادف 45 روز در کما به سر برده و پس از آنکه به هوش آمده و از مرگ دو فرزندش مطلع شده بشدت دچار ضربه روحی شده است.
او که داغدار مرگ دو جگرگوشهاش بوده، پس از مدتی با بیمهریهای همسرش که به اعتیاد آلوده شده بود، برای همیشه تنها میماند.
این زن کیست؟
سرنوشت تلخ زندگی او پیش از آنکه به چاپ برسد و اندوهی که در نگاهش موج میزد، خبرنگاران گروه زندگی را بر آن داشت تا تحقیقات گستردهای را به انجام برسانند.
با توجه به اطلاعات بر جای مانده در پرونده عزیزه، خبرنگاران گروه زندگی در نخستین گام به یافتن سرنخی در منطقه سبزدشت پرداختند ولی با وجود تلاش بسیار نتوانستند ردی از خانواده یا کسی که عزیزه را بشناسد به دست آورند.
دیدار پس از انتظار طولانی
عقربههای ساعت روی عدد 10 که متوقف شدند، از راه رسید. عزیزه که پس از آن تصادف تارهای صوتیاش را از دست داده است و نمیتواند براحتی صحبت کند، وقتی وارد روزنامه شد و با سرگردانی و با واژههایی که به سختی شنیده میشد، به هر طرف سر میچرخاند و از مددکاری که همراهیاش میکرد، میپرسید: «اینجا کجاست؟ مرا برای چه اینجا آوردهاید؟» نمیدانست از یک ساعت قبل خواهر و برادرش با بغضی در گلو و چشمانی اشکبار در انتظار دیدن او هستند.
عزیزه که هراسان شده بود و ترس در نگاهش موج میزد، وقتی وارد اتاق کنفرانس شد، انگار هنوز آنقدر در ترس و واهمه بود که چشمانش آنسوتر را نمیدید، بیمحابا سر میچرخاند و بیقراری میکرد تا اینکه در یک متری آنها رسید. صدای «علی» نقطه پایان انتظار و سرگردانی زن تنهایی که خود را نمیشناخت، شد.
- عزیزه! منم علی!
آغوش گرم معصومه، خواهر بزرگتر بغض فروخوردهشان را باز کرد. معصومه در حالی که خواهرش را در آغوش گرفته بود، او را صدا میزد.
گریه بیصدا و دردناک زن، اشک را از چشم همه جاری کرده بود.
وقتی زن جوان سر در آغوش برادر گذاشت، تمام مفهوم بیپناهی و بیکسیاش را یکجا میتوانستی درک کنی.
حالا از میان جملههایی که خواهر و برادر با او رد و بدل میکردند، میفهمیدی که سالها او را «زهره» صدا میکردهاند.
علی که پس از دیدار زهره گذشته را مرور میکند، با ناراحتی میگوید: آخرین بار وقتی به خانه خواهرم رفتم، برایش مواد غذایی برده بودم. خودم برایش غذا درست کردم و با او صحبت میکردم که شوهرش بدفتاریهای همیشگیاش را شروع کرد. از آنجا که میدانستم حضور من باعث میشود او خواهرم را آزار دهد، خیلی زود خانهشان را ترک کردم، پس از آن همسرم بشدت بیمار شد و من مدتی را درگیر مشکلات زندگی خود بودم.
وی در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، ادامه داد: وضعیت همسرم رو به وخامت گذاشته بود که خواهرم به من تلفن زد و گفت به خانه زهره مراجعه کرده ولی از او خبری نیست و همسایهها گفتهاند که او مدتی را در خیابان و کوچه زندگی میکرده است.
علی با یادآوری آن روزها در حالی که اشک میریزد، میگوید: خودم را به تهران رساندم، از خواهرم و شوهرش هیچ خبری نبود، به اداره آگاهی رفتم و از شوهرخواهرم شکایت کردم، به او اعتماد نداشتم، میترسیدم که بلایی سر او آورده باشد. به کمک مأموران شوهرخواهرم را در میان درهای در سبزدشت پیدا کردیم، او در چادری زندگی میکرد و بر اثر اعتیاد وضعیت اسفناکی پیدا کرده بود.
مأموران او را به اداره آگاهی منتقل کردند و مورد بازجویی قرار دادند، ولی «ناصر» در تمام بازجوییهای اظهار کرد خواهرم را طلاق داده و پس از آن دیگر خبری از او ندارد. در حالی که میدانستم او حقیقت را نمیگوید، از آنجا که هیچ مدرکی برای محکوم کردنش نداشتیم، او را آزاد کردند.زهره که به حرفهای برادرش گوش میدهد، از اینکه میبیند او سالها قبل برای یافتن سرنخی از او تلاش کرده است، در میان گریههای تلخ، لبخند میزند.
معصومه که در تمام آن مدت برادرش علی را همراهی کرده است، با یادآوری آن روزها میگوید: همه تلاشهایمان برای یافتن زهره بینتیجه ماند. به هر مرکز و مؤسسهای که فکرش را بکنید مراجعه کردیم بلکه زهره را پیدا کنیم، ولی هیچ سرنخی از او نیافتیم. در تمام این دو سال من با یاد تمام سالهایی که زهره در کنارمان بود، زندگی کردهام.
معصومه که هرچند لحظه یکبار خواهرش را در آغوش میفشارد، ادامه میدهد: زهره را در 13 سالگی شوهر دادند، خواهرشوهرش در همسایگی خانه پدریمان زندگی میکرد و ناصر 10 سالی از خواهر ما بزرگتر بود. آنها زندگی مشترکشان را با هم در حالی شروع کردند که هر از گاهی وقتی خواهرم را میدیدم، جز غصه و اندوه در چهرهاش چیزی نمییافتم. به عنوان یک خواهر سعی میکردم او را حمایت کنم. هر از گاهی به او محبت میکردم تا اینکه در آن حادثه بچههایش را از دست داد. پس از چند ماه خواهرم که از بیمارستان مرخص شد و وضعیت بهتری پیدا کرد، پدر و مادرم از او در خانه خودشان مراقبت میکردند.
پس از آنکه زهره بچههایش را از دست داد، از نظر روحی و روانی در شرایط بسیار بدی قرار گرفت ولی شوهرش به جای اینکه از او حمایت کند، او را بشدت آزار میداد.
وی ادامه داد: وقتی شوهرش میفهمید که من مخفیانه برای دیدن خواهرم میروم و او را به خانهام میبرم و مورد توجه و محبت قرار میدهم بشدت ناراحت میشد و او را آزار میداد. بعد از مدتی برای اینکه خواهرم کمتر آزار ببیند، دیدنها را کمتر کردم و فقط گاهی به محلهشان میرفتم و از دور او را میدیدم که از خانه بیرون میآید یا سراغش را از همسایهها میگرفتم تا مطمئن شوم که مشکل حادی ندارد.وی ادامه داد: تا اینکه در یک برهه چند هفتهای به دلیل مشکلاتی که برای زندگی خودم پیش آمده، گرفتاریها آنقدر زیاد شد که نتوانستم به دیدن او بروم و بعد از آن زمانی که به محله خواهرم رفتم و سراغش را گرفتم، شنیدم که خواهرم از آنجا رفته. با صاحبخانهاش که صحبت کردم، به من گفت شوهرش او را ترک کرد و پس از آن خواهرت هم رفت.
قصه تلخ زندگی من
زهره که تا این زمان ساکت نشسته و به حرفهای خواهر و برادرش گوش میداد، در حالی که سعی میکرد به حنجرهاش فشار بیاورد، شروع به صحبت کرد. واژهها به سختی به گوش میرسیدند و او در میان اشک و بغض از زندگی سراسر رنج و مخاطرهاش گفت؛ با انتخاب والدینم شوهر کردم. ناصر 10 سال از من بزرگتر بود. به او هیچ علاقهای نداشتم. از همان ابتدای زندگی متوجه شدم که شوهرم مردی خسیس و معتاد است. به خاطر اعتیاد کارش را در یخچالسازی از دست داد و پس از مدتی به کارهای جانبی روی آورد. دخترم سمیه به دنیا آمده بود و پس از آن پسرم عماد به دنیا آمد. دیگر وضعیت زندگیمان به اندازهای سخت شده بود که من هر روز و هر شب از او که دائم خمار بود، کتک میخوردم. گاه و بیگاه که غذا درست میکردم قبل از اینکه با دوستانش به خانه بیاید به بچهها غذا میدادم و او به این علت مرا بشدت کتک میزد. با این حال دلخوش بودم که اگر رنج میکشم، گرسنگی را تحمل میکنم و کتک میخورم، دو فرزندم در کنارم هستند.
اشکهایش جاری میشود و سکوتی تلخ انگار واژهها را از او دور میکند.
خبر قدیمی
روزنامه ایران را که ورق میزنی و به صفحه 14 روز 24 فروردین ماه سال 1379 میرسی، خبری در انتهای صفحه با تیتر حادثه تلخ مرگ دو فرزند در کنار مادر مجروح توجهات را جلب میکند.
این صفحه را که در برابر زهره میگشاییم، برای چند لحظهای مبهوت میشود و بعد از آن بریده بریده میگوید: «این عکس من است.» نگاهش روی عکس عماد و سمیه هجوم تمام لحظههای بودن در کنار آنها را زنده میکند. انگار مادر پس از 14 سال با دیدن عکس بچههایش تمام شیرینزبانیها و گرمی حضورشان را به یاد میآورد.
دستهای لرزان مادر تنها به نوازش عکس عماد کوچولو میپردازد و لبهای بیرنگش آرام روی عکس چاپ شده روزنامه بوسهای را به جا میگذارد. انگار مادر تمام لالاییهایی را که در طول سالها برای دو کودکش میخوانده، به یاد میآورد و زیر لب بیآنکه صدایی به گوش برسد، برایشان نجوا میکند.
- شب ششم فروردین ماه بود، از عیددیدنی میآمدیم. ناصر میگفت شام خانه برویم ولی من اصرار کردم که برای بچهها از بیرون شام بخریم. خیلی اصرار کردم تا قبول کرد. بچهها چلوکباب را با اشتها خوردند. نمی دانستم این آخرین شام من در کنار آنها است.ساعت 11 شب بود، ناصر جلوتر از ما از خیابان رد شد و من بین دو بچهام قرار گرفته و دستهایشان را در دست گرفتم تا سه نفری رد شویم. در یک لحظه نفهمیدم چه شد، فقط صدای «آخ» عماد را به یاد دارم.
او که سالها مرگ دو بچهاش را باور نکرده و هرگز بر سر مزار آنها نرفته است، با گریه ادامه میدهد: بعدها ناصر به من گفت که عماد همانجا در خیابان تمام کرده بود و دخترم در طول مسیر بیمارستان برای همیشه تنهایم گذاشت. بعد از اینکه 45 روز در کما بودم، بالاخره فهمیدم که چه بر سر بچههایم آمده است. نمیخواستم سر قبری که حتی سنگ نداشت، حاضر شوم. نمیتوانستم باور کنم که چه شده است. از آن به بعد رفتارهای شوهرم با من بدتر شد. موهایم را قیچی میکرد و کتکم میزد. با دوستان معتادش در خانه جمع میشدند و خانه را انباری از اموال دزدی کرده بودند. از ترس در حمام خودم را پنهان میکردم تا اینکه صاحبخانه که از پاتوق شدن خانهاش خسته شده بود، ما را بیرون کرد.
وی با ناراحتی اضافه کرد: مدتی را در خیابان بودم تا اینکه مرا به بهزیستی منتقل کردند. در طول سالها شوهرم نگذاشته بود که به خانه نزدیکانم بروم به این علت آدرس و تلفنی از آنها نداشتم. به علت ضربهای که در تصادف به سرم خورده است، همه چیز را از یاد میبرم. حالا هم میدانم که وسایلم در خانهام است و باید به خانه خودم بروم.مددکار بهزیستی در این مورد میگوید: بارها به آدرسی که داده مراجعه کردهایم ولی او اشتباه میکند و این تصوراتش مربوط به زندگی قبل او است. ظاهراً همسرش تمام وسایل زندگیشان را با خود برده است.
زهره با شنیدن این حرفها با گریه میگوید: پس لباسهای من و کفشهایم چه میشود. پس حق من چه میشود. من حتی دیهام را هم نگرفتهام.
اشک چهره خستهاش را دوباره خیس میکند و او به تنها چیزی که برایش باقی مانده «خواهر و برادرش» دل خوش میکند.
لبخند کم رنگش را به نگاههایمان میدوزد و دستهایش را در دست خواهر و برادرش گره میکند. نگاههای بارانیمان را به این لحظه گره میزنیم، کاش هیچگاه دستهای بیپناهش از گرمی این محبت خالی نماند.