گفت‌وگو با مادری که به اهدای اعضای پسرش در لباس دامادی رضایت داد

روزنامه ایران :آرام در گوشه‌ای ایستاده بود و اشک می‌ریخت. چهره‌اش در میان جمعی که کنار تخت بیمار مرگ مغزی ایستاده بودند غریبه بود، اما همه پزشکان و پرستاران بخش پیوند، او را بخوبی می‌شناختند

می‌گوید اینجا بوی پسرش را می‌دهد و هروقت دلش برای او تنگ می‌شود به اینجا می‌آید تا با دیدن مادرانی که برای آخرین خداحافظی به بالین فرزندانشان می‌آیند، هم‌ناله شود. برای دیدن کسانی که اعضای بدن پسرش زندگی دوباره‌ای به آنها داده است بی‌تابی می‌کند و از پزشکان سراغ آنها را می‌گیرد. می‌گوید هنوز هم لباس دامادی پسرش را تمیز و مرتب نگه داشته است. قرار بود تنها پسرش در سالروز تولدش به خانه بخت برود. همه مهمان‌ها در دفتر ازدواج منتظر او بودند. قرار بود پس از گرفتن حلقه عقد با همسرش به آنجا بیایند و با دعای پدر و مادر زندگی مشترکشان را آغاز کنند. کسی باور نمی‌کرد تا ساعتی دیگر عروس سفیدپوش او لباس عزا به تن کند و تازه داماد را تا خانه ابدی اش بدرقه کنند. مادر اشک می‌ریخت و پسرش را صدا می‌زد. می‌گوید هربار که به بخش پیوند بیمارستان مسیح دانشوری می‌آیم احساس می‌کنم پسرم هنوز اینجاست. یک سال است که روز و شب را گم کرده‌ام و به یاد تنها پسرم گریه می‌کنم. آرزوهای زیادی برای او داشتم اما سرنوشت این‌طور رقم خورد که او آرزوی چند بیمار نیازمند را برآورده کند.


  پیوند باشکوه


«فاطمه بهرامی» ‌مادری است که با بخشش بزرگ لبخند را بر چهره 8 بیمار نیازمند نشاند. او همه اعضای بدن تنها پسرش را که روز مراسم عقد در سانحه تصادف مرگ مغزی شده بود به بیماران نیازمند بخشید. 26 شهریور ماه سال گذشته روزی بود که اعضای بدن «میرداود موسوی» زندگی بخش بیماران شد. مادر او که از آن روز به یاد پسرش بارها به  بخش پیوند بیمارستان مسیح دانشوری  می‌آید این روزها دلتنگ ملاقات با کسانی است که اعضای بدن داود زندگی را به آنها بازگرداند، انتظاری که شاید این روزها به پایان برسد. زن از روزی که پسرش با لباس دامادی مرگ مغزی شد این گونه گفت: «25 سال قبل خدا، داود را به ما داده بود. من و همسرم از داشتن سه دختر و یک پسر خوشحال بودیم. همه خانواده عاشقانه داود را دوست داشتند. او پسر بسیار مهربان و بخشنده‌ای بود و از همان کودکی همه اسباب بازی‌هایش را با کودکان دیگر تقسیم می‌کرد. نقشه‌های زیادی برای آینده او داشتیم و دوست داشتم هر چه زودتر قد بکشد تا بتوانم او را در لباس دامادی ببینم. 24 بهار را پشت سر گذاشته بود و و در مغازه گل‌های تزئینی کار می‌کرد. دختر یکی از اقوام را برای او انتخاب کرده بودیم و آنها نامزد کردند. از اینکه پسرم سروسامان می‌گرفت خوشحال بودم و احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین مادر روی زمین هستم. همیشه می‌گفت محبت‌های پدر و مادرم را فراموش نمی‌کنم. برای مراسم عقد روز 26 شهریور ماه را انتخاب کردیم. آن روز میلاد امام رضا و روز تولد پسرم بود. می‌گفت دوست دارد در بیست و پنجمین سالروز تولدش پیوند زناشویی ببندد و به خانه بخت برود. همه خوشحال بودیم و اقوام و بستگان را از این تصمیم مطلع کردیم. از یک هفته قبل برای برگزاری این مراسم سر از پا نمی‌شناختیم و دوست داشتیم جشن باشکوه این پیوند را به خوبی برگزار کنیم.  دخترانم که آرزوی این روز را داشتند شبانه‌‌روز تلاش می‌کردند. همه چیز به خوبی پیش می‌رفت و شب قبل از مراسم وقتی داود با کت و شلوار دامادی مقابلم ایستاد، اشک ریختم و او را در آغوش گرفتم. پیشانی‌اش را بوسیدم و برایش آرزوی خوشبختی کردم. گفتم به بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌ام رسیده‌ام و امیدوارم کنار همسرت سپید بخت شوید.» زن  در حالی که اشک می‌ریخت، ادامه داد: «برنامه مراسم عقد ساعت 6 عصر در دفتر ازدواج نسیم‌شهر بود. همه ما در محضر منتظر آمدن عروس و داماد بودیم. اقوام و بستگان به ما تبریک می‌گفتند و عاقد مشغول نوشتن عقدنامه بود. داود می‌خواست پس از گرفتن حلقه‌های عقد دنبال همسرش برود و هردو به دفتر ازدواج بیایند. ساعت نزدیک 5 عصر بود. احساس کردم اتفاق بدی افتاده و اطرافیان از من مخفی می‌کنند. بالاخره وقتی پیگیر تأخیر داود و عروس شدم به من گفتند داود تصادف کرده و او را به بیمارستان هفت تیر منتقل کرده‌اند. با شنیدن این خبر دنیا روی سرم آوار شد. خودم را به بیمارستان رساندم، یکی از کسانی که او را به بیمارستان آورده بود گفت داود سوار بر موتور در نسیم‌شهر در حال رفتن به خانه همسرش بود که با رفتن روی سرعتگیر بلندی که روز قبل در آنجا نصب شده بود تعادلش به هم خورده و با سر به جدول برخورد کرده است. باور نمی‌کردم که روز ازدواج پسرم سیاه‌ترین روز زندگی‌ام شود. ساعت‌ها پشت اتاق مراقبت‌های ویژه نشستم و گریه کردم. از خدا خواستم که پسرم را از مرگ نجات بدهد. یک روز بعد از حادثه وقتی پزشک پیوند اعضا بر بالین پسرم حاضر شد مرا به گوشه‌ای برد و گفت داود مرگ مغزی شده و دیگر به زندگی بازنخواهد گشت. پزشک حرف می‌زد اما من چیزی نمی‌شنیدم، بی‌حال روی زمین افتادم و فقط اسم پسرم را صدا می‌زدم. وقتی پزشک پیوند پیشنهاد اهدای اعضای داود را مطرح کرد، ابتدا مخالفت کردم چون نمی‌توانستم مرگ او را باور کنم. نمی‌دانستم چطور این خبر را به عروسم بگویم. تصمیم سختی بود اما یاد حرف‌های پسرم افتادم که همیشه می‌گفت همه ما رفتنی هستیم و فقط گذشت و بخشش از ما به یادگار می‌ماند. به اهدای اعضای بدن پسرم رضایت دادم  و گفتم همه اعضای بدن او را به بیماران نیازمند می‌بخشم.»
زن ادامه داد: «داود رفت اما در این یک سال نتوانستم جای خالی او را فراموش کنم. هر وقت دلم برایش تنگ می‌شود به بیمارستان مسیح دانشوری می‌آیم و با مادرانی که برای رضایت اهدای عضو فرزندشان به اینجا می‌آیند، اشک می‌ریزم. اینجا بوی پسرم را می‌دهد و تنها آرزویم این است با کسانی که قلب، ریه، کبد و کلیه‌های پسرم زندگی دوباره‌ای به آنها داده است ملاقات داشته باشم و از سلامت آنها اطمینان پیدا کنم. می‌خواهم دوباره صدای قلب پسرم را بشنوم.».

+148
رأی دهید
-7

bineshaan - لندن - انگلیس
یادمه ۲۰ سال پیش جلوی خونه ما سرعت گیر زدن٬ غیراستاندارد٬ فقط یکطرف خیابون و بدون هیچ تابلویی. چند روز بعد جلوی چشمان خودم یه موتورسوار با همسر و نوزاد کمتر از یکسالش خواستند روی سرعتگیر نرن و اون رو دور بزنن که با یه ماشین ون شاخ به شاخ شدن. کودک و مادر همون جلوی چشم خودم جون دادن و مرد هم ۳-۲ روز بعدش.سرعتگیر رو شبانه و بدون سر و صدا جمع کردن.
‌پنجشنبه 13 شهريور 1393 - 12:48
mehrnoosh - اهواز - ایران
اگه این جوان سوار موتور نبود اگه کلاه ایمنی داشت اگه اگه اگه .... هیشکی از دل این مادر خبر نداره هیششششکی جز مادر داغدیده. واقعا براش صبر و طاقت آرزو میکنم. خیلی دل بزرگ و بخشنده ای داره که حاضر به اینکار شده خیلی...
‌پنجشنبه 13 شهريور 1393 - 14:03
دنیای وحشی - تهران - ایران
این سرعت گیر ها و حتی کمربندهای ایمنی ماشین همیشه هم نجات دهنده نیستند و گاهی باعث مرگ افراد میشوند . هرچند که سرعت گیر و امثالهم هرکدام بهانه ای برای رفتن . به هرحال هرکسی به یک دلیلی این دنیای نه چندان جذاب را می بایست ترک بگوید . بااین حال امیدوارم خداوند به همه آنهایی که عزیز یا عزیزانی را از دست داده اند صبر عنایت فرماید . آمین
‌پنجشنبه 13 شهريور 1393 - 13:25
eddy59 - مونیخ - آلمان
کلاه ایمنی باید مثل کمربند اجباری بشه.....تو ایران...
‌پنجشنبه 13 شهريور 1393 - 14:28
mehran of persia - آبادان - ایران
این اما و اگرها دیگه گذشته و فایده ای نداره
‌پنجشنبه 13 شهريور 1393 - 15:16
shaboruz - پاریس - فرانسه
mehrnoosh - اهواز - ایران عزیزهیچکی رو آینطوری مینویسند (هیچ کس )
‌پنجشنبه 13 شهريور 1393 - 20:22
paksan - آمریکا - آمریکا
بی خودی سالی 30هزار نفر بر اثر تصادفات نمی میرن . اگر 50درصد مردم مقصرند که بی احتیاطی میکنند و کارهای عجیب. قبول کنید 50 درصد هم شهرداری ها و مسئولین راهنمایی و رانندگی مقصر هستند.
جمعه 14 شهريور 1393 - 06:13
سلطنت طلب - ابوظبی - امارات متحده عربی
مهدوی کنی مرگ مغزی میشه بهترین تجهیزات پزشکی اماده میشه و اقا بعد از دوماه چشمش رو باز میکنه اما یک جوان که صدها ارزو به دل داره مرگ مغزی میشه امکانات نیست دارو و تجهیزات نیست بهترین دکتر نیست تا کار به جایی برسه که مادر داغدیده بشه واقعاً تاسف اوره ،اما بزرگی در اینجا مشخص میشه مهدوی کنی با سن بالای80سال و این همه ثروت فراوان ذره ای از بخشش و کرمی که مدعی اون هست رو نداره اما پسر بی ریا ی قصه ما همه عضو بدنش رو به هشت نفر دیگه میده تا با این یک جانش هشت نفر دیگه رو به زندگی برگردونه اما مهدوی کنی و امثال اون جون ملت رو میگیرن
جمعه 14 شهريور 1393 - 08:38
Azadikhah - تكسل - هلند
چه دردناک.روحش شاد.درود بر این مادر داغدیده که اعضای بدن پسرش رو اهدا کرد.کاش میشد در ایران بیشتر مردم کمی‌ به قانون توجه کنند و همینطور مسئولان به استاندارد کاری عمل کنند تا اینگونه اتفاقت کمتر بیفته
جمعه 14 شهريور 1393 - 12:35
Azadikhah - تكسل - هلند
اعضای بدن حمید خزایی، پناه‌جوی ۲۴ ساله‌ی ایرانی که در بیمارستانی در استرالیا دچار مرگ مغزی شده، برای نجات جان بیماران نیازمند، اهدا می‌شود. “مارک گیلسپی”، از گروه “اقدام جمعی برای پناهندگان” که روز پنج‌شنبه (۴ سپتامبر-۱۳ شهریور) به همراه نزدیک به ۴۰ نفر دیگر در مقابل بیمارستان “مِیتِر” شهر “بریزبن” تجمع کردند، به “سیدنی مورنینگ هرالد” گفته که خانواده‌ی حمید خزایی که در ایران زندگی می‌کنند اجازه داده‌اند تا اعضای بدن فرزندشان بعد از خاموشی دستگاه پشتیبان، اهدا شود.
جمعه 14 شهريور 1393 - 12:39
mehrnoosh - اهواز - ایران
ملالغطی غزیز shaboruz - پاریس - فرانسه من دوست دارم هیچکس رو هیشکی بنویسم خوشم میاد با تشکر از تذکر شما!
شنبه 15 شهريور 1393 - 12:07
*Fanoos* - ایران - ایران
تنها چیزی که از من بر میاد بر این مادر داغ دیده بگم همین هست :آرزوی صبر دارم .
یکشنبه 16 شهريور 1393 - 11:05
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.