قدیمیترین زندانی زن چه خاطراتی دارد؟
سال 92 برایش مهم بود و تاثیرگذار. درست مثل سال 72. با این تفاوت که در آن سال به اتهام قتل یکی از بستگان شوهرش دستگیر شد و به زندان رفت اما امسال بعد از تحمل 20 سال حبس به دلیل اینکه هیچ دلیل محکمی علیهاش نبود از زندان آزاد شد. این سرگذشت فاطمه مطیع، قدیمیترین زندانی زن است. او در 42 سالگی به زندان رفت و در تمام این سالها فقط یک متهم بود اما امسال در 62 سالگی 20 سال عمر هدر رفتهاش را پشت میلههای زندان جا گذاشت و آزاد شد.
فاطمه گلهیی از گذشته ندارد و می گوید:« همین که آخر عمر بچهها و نوههایم را میبینم راضیام. بالاخره این هم سرنوشت من بود. هر چند من قتل را انجام نداده و بیگناه در زندان بودم اما دست شاکیهایم درد نکند که به دیه راضی شدند و من از زندان بیرون آمدم. خدا را شکر که دیگر من قدیمیترین زندانی زن نیستم» او در گفتوگو با «اعتماد» بخشی از خاطرات سالهای زندان را بازگو کرد.
در این سالها شما به قدیمیترین زندانی زن معروف شدید. تعریف کنید چطور شد به زندان افتادید؟
قدیمیترین زندانی زن بودن که افتخار نیست. این ماجرا به سال 72 بر میگردد. مجید، برادر زن داداشم فوت شد. میگفتند مسموم شده. من را به عنوان قاتل دستگیر کردند و من هم گول خوردم و اول اقرار کردم اما بعد که فهمیدم سرم کلاه رفته راستش را گفتم اما هیچ کس باور نکرد و من 20 سال زندانی شدم.
چرا اتهام قتل را برعهده گرفتید؟
شوهرم گفت من پشتت هستم و... من هم قتل را گردن گرفتم. فکر میکردم چون زن هستم کاری با من ندارند اما بعد دیدم ماجرا جدی است اما دیگر هیچ کس حرفم را باور نمیکرد. من گفته بودم پودری خاکستری داخل شربت ریختم و به مجید دادم اما بعدها معلوم شد سم مایع و زرد رنگ بود اما دیگر کار از کار گذشته بود. در دادگاه محاکمه و به قصاص محکوم شدم.
با اینکه به قصاص محکوم شدید چرا حکم اجرا نشد؟
رای دادگاه در دیوانعالی کشور رد شد و من دوباره محاکمه شدم. اینبار دادگاه من را بیگناه تشخیص داد اما بیگناهی من هم در دیوانعالی کشور نقض شد. محاکمه من چند مرتبه دیگر هم ادامه داشت اما هر بار حکم در دیوان نقض میشد. فکر میکنم در این 20 سال 9 مرتبه برایم حکم صادر شد اما خواست خدا بودکه بالاخره آزاد شوم.
درباره امکانات و شرایط زندان زنان صحبت کنید.
زندان زنان هفت بند داشت و من در بند هفت بودم. هر بند یک سالن بزرگ داشت و داخلش پر از تخت بود. در هر بند 140 تا 160 نفر بودیم و در این سالها همه همدیگر را میشناختند. در زندان همه جور آدم بود؛ قتلی، موادی، رابطهیی و چکی. من با اینکه از همه قدیمیتر بودم اما سعی میکردم با هیچ کس قاطی نشوم. در این مدت بیشتر با شهلا، کبری، ریحانه، منیژه و چند نفر دیگر دوست بودم. صبحها زود از خواب بیدار میشدم.
در بخش فرهنگی پیش خواهرها کار میکردم. چای میبردم. خیاطی میکردم. ساعت 8 صبح میرفتم و 3 بعد از ظهر میآمدم. برای این کار به من حقوقی نمیدادند اما در عوض میتونستم نیم ساعت با تلفن صحبت کنم. بعد مینشستم جاتون خالی ناهار میخوردم و بعد بافتنی میبافتم. من زیاد بافتنی بافتم. بلوز و این چیزا. به بچههای زندانی میفروختم. برای خرج خودم. من تا صبح مینشستم بافتنی میبافتم. خدا میداند توی این 20 سال چقدر بافتنی بافتم.
در آنجا چند نفر بودید؟
هفت تا سالن بود. هر سالنی 150- 140 نفر داخلش بودند. به 160 نفر هم میرسید. ما سالن هفت بودیم. 155 نفر بودیم. بعضی از دوستام مثل کبری هم در بند مشاوره بودند. آنجا هم همینطور سالن بود اما تمیزتر و بهتر بود. آنجا چکیها و قتلیها بودند. سرقت و معتاد را به بندهای دیگر میدادند. بند ما همهچیز قاطی و کثیف بود. نمیدونم چرا. بند 6 و 7 و 2 و 3 هم عادی بود.
امکانات زندان چطور بود؟
تعریف نداشت. مثلا در یک بند که 160 نفر بودند چهار تا توالت و چهار تا حمام بود و باید نوبتی میرفتیم. یا اینکه غذایی که میدادند خوب نبود. بیشتر ماکارونی و عدس پلو و مرغ میدادند. این وضع ما بود اما گاهی هم در زندان دعوا میشد. آنجا آدمهای شر زیاد بودند. مثلا یکی بود به اسم فیروزه که جرمش قتل بود. البته جرمش مواد بود اما در زندان با میله زد به سر یکی و او را کشت. موادی هم زیاد بود. نمیدانم این لامصب مواد مخدر چطور وارد زندان میشد. خیلیها معتاد بودند اما نمیدانم ازکجا مواد میآوردند.
چطور توانستید 20 سال بودن پشت میلههای زندان را تحمل کنید؟
من و آدمهایی مثل من بیشتر سعی میکردیم روزها را بگذرانیم. به این امید که فردا یک اتفاقی میافتد و آزاد میشویم. در این سالها خیلی از همبندیهایم اعدام شدند و خیلیهای دیگر هم آزاد شدند. بالاخره قسمت من هم این بود که 20 سال بیگناه زندانی شوم. دوست داشتم برای پسرهایم زن بگیرم و دخترم را شوهر بدهم اما افسوس که این 20 سال گذشت و من به هیچ کدام از آرزوهایم نرسیدم. هر لحظه بودن در زندان مثل یک عمر است. من و خیلیهای دیگر مدام به این فکر میکردیم که الان میآیند و ما را برای اعدام میبرند. خیلی فکر میکردم. روزی 15 تا قرص اعصاب میخوردم. وقتی اسمش میاد تنم میلرزه. حتی چند مرتبه در زندان خودکشی کردم.
چرا خودکشی؟
من هرچه میگفتم بیگناهم کسی باور نمیکرد. من هم گفتم بهتر است خودم را بکشم. در این 20 سال حدود 24 دفعه خودکشی کردم. یک بار یک مشت سوزن خوردم. یک مرتبه هم شیشه کوبیدم ریختم توی غذا و خوردم. یک بار هم وقتی اوین بودم موقع سم پاشی سمها را خوردم اما من را بردند بیمارستان و حالم خوب شد.
در زندان کسی هم بود که از شما بزرگتر باشد؟
بله، از من بزرگتر هم بود. مثلا 80 ساله داشتیم. 70 ساله داشتیم. بعضیهاشون چکی بودند بعضیها هم موادی اما از همه بیشتر من زندان بودم. فقط من 20 سال زندان بودم و همه من را میشناختند.
شما به دلیل اینکه 20 سال زندان بودی به قدیمیترین زندانی زن معروف شدی اما آیا از شما هم قدیمیتر در زندان بود؟
وقتی رفتم زندان خانمی بود بهنام حافظه که او هم 18 سال زندان بود. شوهرش را کشته بود. او تا آن زمان قدیمیترین زندانی زن بود بچههایش او را بخشیدند و آزاد شد اما بعد رکورد به من رسید؛ البته چه رکوردی.
معمولا کسی که در زندان از همه قدیمیتر است وکیل بند میشود و نماینده زندانیان است. شما هم در این 20 سال رییس زندانیان بودی؟
در اوین که بودیم قدیمیها وکیل بند بودند اما در زندان قرچک که بودیم خواهرها خودشان یک نفر را مسوول میکردند. در زندان گاهی بزن بزن میشد و گاهی هم کار بالا میگرفت و حتی کار به آدمکشی هم میکشید. در زندان آدم لات زیاد بود. مثلا یکی بود به اسم فیروزه که جرمش قتل بود. البته اول جرمش مواد بود اما تو زندان یکی را کشته بود. با میله زده بود به سرش. به خاطر همین من دوست نداشتم با کسی قاطی بشم. روز اولی که وارد زندان شدم افسر پرونده گفت تو زندان تک برو تک بشین. تو زندان سبیل کلفت زیاده. زنهایی هستند که اذیت میکنند. وقتی وارد زندان شدم دنبال زنهای سبیل کلفت میگشتم. فکر میکردم واقعا سبیل کلفت دارند.
به خاطر همین بیشتر تنها بودم.
با همبندیهایتان درباره چه چیزهایی صحبت میکردید؟
هر کس که تازه وارد زندان میشد داستان زندگیاش را تعریف میکرد و بعد صمیمیتر میشدیم. روزهایی که هر کدام از بچهها به دادگاه میرفتند همگی دعا میکردیم و بعد که حکم قصاص صادر میشد همه تا چند روز نگران بودیم اما از آن بدتر روزهای اجرای حکم بود. وقتی یکی را برای اجرای حکم میبردند انفرادی همه حالشان بد میشد. بعد که میفهمیدیم حکم اجرا شده عزادار بودیم. بعد از آن همه به یاد خودشان میافتادند و تا چند روز خواب و خوراک نداشتند. آنهایی که قصاصی بودند میگفتند این راه برای ما هم هست. از آن به بعد وقتی بلندگو صدا میکرد همه میترسیدند که نکند اینبار قرعه به نامشان افتاده است. مثلا خود من بعد از هر اعدام به این فکر میکردم که یک روز هم دنبال من میآیند و برای اجرای حکم میبرند.
ظاهرا یکی، دو سال بود که به زندان زنان قرچک منتقل شده بودید. قبلا که در اوین بودید اوضاع چطور بود؟
امکانات اوین خیلی بهتر بود. هم از لحاظ جایی بهتر بود هم از نظر بهداشت و هم تلفنها و... خیلی بهتر بود اما اینجا هر بندی چهار تا تلفن داشت. کارتی بود اما خیلی شلوغ بود چون زنها را از چند تا زندان جمع کرده بودند یک جا خیلی شلوغ بود.
در حرفهایت از اعدام شهلا صحبت کردی. آن روز را یادت میآید؟
من در زندان بودم که شهلا را دستگیر کردند. اول میگفت من کاری نکردم و فقط با ناصر رابطه داشتم اما بعد قتل را گردن گرفت. شهلا با همه زندانیها خوب بود. پرستاری میکرد. چند وقت هم فروشگاه دستش بود. شب قبل از اعدامش خیلی شب بدی بود. خانوادهاش آمده بودند ملاقات. قرار بود فردا اعدام شود اما خودش میگفت ناصر هفته قبل به ملاقاتش آمده و گفته پای چوبهدار رضایت میدهد اما او رفت و دیگر نیامد. خیلی روز بدی بود.
چطور شد که بالاخره آزاد شدید؟
در آخرین دادگاه شاکیهایم گفتند با گرفتن دیه رضایت میدهند. من هم دیگر طاقت نداشتم در زندان بمانم. به خاطر همین شوهرم خانهمان را فروخت و پول دیه را داد و من آزاد شدم.
از روز آزادیتان صحبت کنید. چه حسی داشتید وقتی فهمیدید آزاد میشوید؟
آن روز بهترین روز زندگیام بود. چون بیگناه بودم خدا خواست آزاد شوم. آن روز همه بچهها در زندان برایم جشن گرفتند. شیرینی میدادند و من هم خیلی خوشحال بودم. قبلا شنیده بودم کسی که میخواهد آزاد شود برایش گلریزان میکنند اما وقتی رفتم زندان فهمیدم این چیزها برای تو فیلمهاست. مثلا من میخواستم آزاد بشم بچهها رفتند یک بسته شکلات گرفتند و جشن گرفتند اما اینطور که بخواهند روز آخر پول جمع کنند، نه؛ اینطور نبود. آنها برایم سنگتمام گذاشتند. شکلات پخش میکردند و همه خوشحال بودند. من هم وسایلم را به آنها دادم. قابلمه، لگن، لباس و بقیه وسایلم را. باورم نمیشد که بالاخره قرار است آزاد شوم. قبلا هم چند مرتبه قرار شده بود آزاد شوم اما نشد. آن روز اما بالاخره خدا خواست من بعد از 20 سال آزاد شوم. وقتی بیرون آمدم دختر و دامادم را دیدم. آنها در این سالها برای آزادیام خیلی تلاش کردند.
بالاخره بعد از 20 سال شب عید را در خانه هستید. از اینکه بچهها و نوههایتان دورتان هستند چه حسی دارید؟
والا چی بگم. دیگه چه عیدی. چند سال که زندان بودم و بعد از آزادی هم فقط چند روز با شوهرم بودم و او فوت شد. همه عمرم را گوشه زندان گذراندم. در این سالها بهترین آرزوها را داشتم که به هیچ کدام نرسیدم.
مگر چه آرزوهایی داشتید؟
چیز زیادی نمیخواستم. دوست داشتم برای پسرم خواستگاری بروم. وقتی دخترم زایمان میکند کنارش باشم. نوههایم را ببینم اما به هیچ کدام نرسیدم. وقتی از زندان آمدم یکی از نوههایم را که حالا برای خودش مردی شده برای نخستین مرتبه دیدم.
وقتی در زندان بودید شبهای عید چه کار میکردید؟ خبری از سفره هفت سین بود؟
عیدها همهمان مینشستیم دور هم. شیرینی میآوردند و هر کسی خلاصه مراسم عید را میگرفت اما چه فایده. یکی گریه میکرد یکی غش میکرد. سال تحویل میشد همه گریه میکردند. سال تحویل هر وقت بود بیدار میشدیم اما چه فایده همش با چشم گریون. باگریه. یک دفعه نشد ما خنده بکنیم و سال تحویل بشه. عیدی نبود برامون. چند نفر از بچهها از فروشگاه زندان میوه و شیرینی میخریدند. هر کس هم نداشت بقیه برایش میخریدند.
هفتسین پهن میکردیم. من هم بغض میکردم و دلم میخواست زودتر آزاد شوم. 20 تا سال تحویل در زندان بودم اما خدا را شکر که بالاخره روزهای بد تمام شد.
حالا از اینکه بالاخره بعد از 20 سال آزاد شدید و کنار خانوادهتان هستید چه حسی دارید؟
امسال آمدم بیرون. گفتم با بچهها دور هم باشیم اما شوهرم فوت شد. اسیر شدم. زمانی که من آزاد شدم حدود یک ماه، 40 روز با شوهرم اختلاف داشتم. دیگه میگفت کاریه که شده و تموم شد. تا اینکه من دیهیی شدم و قرار بود دیه را خود دولت بدهد اما شوهرم صبر نکرد. گفت من دیه را میدهم که از شرش راحت بشم. اقلا راحت بخوابم. مجبور شد خانهمان را فروخت و برای دیه داد و گفت
هر چقدر دولت کمک میکند، بکند. دیه را داد و بعد از یک هفته مریض شد و خیلی راحت مرد. اصلا خودم باور نمیکنم که شوهرم فوت شد. نشست میوهاش را خورد و خیلی راحت تمام کرد. خیلی برایم جای تعجب است. آخر سر پشیمان بود. خیلی پشیمان بود. یک چیز دیگر هم که باید بگویم این است که دست وکیلم آقای خرمشاهی درد نکند. اگر ایشان نبود شاید همان سالهای اول اعدام میشدم. در زندان همه خرمشاهی را میشناسند و از ایشان تعریف میکنند. خدا خیرش بدهد.
بیرون از زندان نسبت به 20 سال قبل چه تفاوتهایی کرده است؟
همهچیز عوض شده است. چند روز پیش دخترم من را میخواست ببرد بازار، گفت بیا با مترو برویم. من اصلا نمیدانستم مترو یعنی چه. رفتیم داخل یک زیر زمین دیدم از داخلش قطار رد میشود. اول ترسیدم. چون خیلی برایم عجیب بود اما بعد دیدم همه سوار قطار میشوند یا اینکه چند روز قبل میخواستم نان بخرم اما موقع برگشتن از نانوایی خانهمان را گم کردم. همه کوچهها و خیابانها عوض شده و دیگر هیچ چیز سر جایش نیست. یک ساختمان بلندی هم دیدم که ته شهر بود و گفتند برج است. فکر کنم اسمش برج میلاد بود. خلاصه این شده زندگی من.
حالا چه وضعیتی داری و با چه کسی زندگی میکنی؟
حالا تنها هستم و بچههایم به من سر میزنند. بعد از فوت شوهرم مجبور شدم خانه را تخلیه کنم و حالا مستاجر هستم و تنها زندگی میکنم اما خدا را شکر. همین که آخر عمر بچهها و نوههایم را میبینم
راضیام. بالاخره این هم سرنوشت من بود. هر چند من قتل را انجام نداده و بیگناه در زندان بودم اما دست شاکیهایم درد نکند که به دیه راضی شدند و من از زندان بیرون آمدم. خدا را شکر که دیگر من قدیمیترین زندانی زن نیستم