یکسالگی فاجعه شینآباد؛ بخاری نفتی از رنج دختران صورتسوخته چه میداند؟
رادیو فردا : شینآباد کوچک بود. مدرسهاش کوچکتر. دستهای کوچکشان در هوای سرد یخ زده بود. بخاری نفتی را روشن کردند، اما بعدش گرم نشدند، سوختند. نیمه آذر ماه ۱۳۹۱. پیرانشهر، مدرسه ابتدایی روستا.
۲۹ دانشآموز سوختند. دو دانشآموز بر اثر شدت سوختگی جان خود را از دست دادند و از ۲۷ دانش آموز دیگر هم وضعیت سوختگی ۱۲ دانشآموز بدتر و عمیقتر و سختتر بود.
آموزش و پروروش که وزارتخانه مسئول بود اما خیلی دیر وارد ماجرا شد. مدرسه شینآباد اولین مدرسه نبود. مدرسه گیلان. مدرسه سیستان و بلوچستان. مدرسه فارس، مدرسه چابهار و آتشسوزیهای مشابه، همه به خاطر فقدان وسایل گرمایشی استاندارد.
آموزش و پرورش دیر وارد ماجرا شد اما حتی همان موقع هم وعدههایی داد که حالا با گذشته بیش از یک سال عملی نشدهاند. حالا مدتی است که ۱۲ کودک شینآبادی با والدینشان در تهرانِ شلوغ سرگردانند. آنها برای ادامه روند درمانیشان به پایتخت آمدهاند، اما هنوز نه وزارت آموزش و پرورش پولی را که برای مداوای آنها وعده داده بود به حساب بیمارستان ریخته و نه وزارت بهداشت مسئولیت قبول میکند.
صورتهای سوخته کوچک با خاطرات ترکخورده و کابوسِ آتش، حالا میانِ ماجراهای دو وزارتخانه سرگردانند. چه کسی پاسخگوست؟ در این مجله رادیو فردا در گفتوگو با پدرِ یکی از دانشاموزان آسیبدیده و خود دانشاموزان، شعلههای آتشی که زندگی کودکان دانشآموز را دگرگون کرد، دنبال میکنیم.
آقای شادکام، چند وقت است که برای مداوای بچهها در تهران هستید؟
«مدت سه ماه است. سه ماه قبل ما با وزارت آموزش و پرورش، وزارت بهداشت و درمان، و نماینده پیرانشهر و سردشت، جلسهای تشکیل دادیم که بچهها را به بیمارستان محب کوثر [در تهران] ببریم. در آنجا از کل بدن بچهها عکس گرفتند، تا در مدت ۲۰ روز بچهها را در بیمارستان بستری و زیر نظر دکترهایی که اولیای دانشآموزان خواسته بودند، درمان کنند. متأسفانه این مدت به سه ماه رسیده و هیچ خبری نیست. یک هفته است که تهران هستیم و این طرف، آن طرف میرویم، بیمارستان فاطمه زهرا، بیمارستان محب کوثر، بیمارستان مطهری، و وزارت آموزش و پرورش، و متأسفانه هیچ نتیجهای نگرفتیم. در عین حال امروز به این نتیجه رسیدیم که دنبال کارهای دیگر برویم. کارهایی مثل رفتن پیش ریاست جمهوری، و ببینیم چه میشود. امروز از ساعت ۲ تا ساعت ۶ جلوی اداره ریاست جمهوری بودیم ولی متأسفانه هیچ کسی به صدای ما گوش نداد.»
دختر شما، سیما شادکام، چقدر آسیب دیده و چند سال دارد؟
«۳۵ درصد آسیب دیده، سنش ۱۱ است، و کل صورت، دستها و زیباییاش را از دست داده. خیلی بد است، خیلی بد. یعنی اصلاً موقعی که جلوی آینه خودش را نگاه میکند، یک روز غمناک و غمگین است. داخل [اتاق] میماند و بیرون نمیآید. یا مثلاً وقتی به داخل جمعی، جشنی یا مراسمی میرویم، میگوید که نمیآیم و خودش را پنهان میکند.»
به هر حال این بچهها این طور که میگویید علاوه بر شرایط فیزیکی، دچار بحران روحی روانی هم شدهاند، آیا روانکاوی دختر شما را دیده و چنین درمانهایی هم برایشان تدارک دیده شده یا نه؟
«نه هیچ کاری از این بابت نشده، تنها آموزش و پرورش شهرستان پیرانشهر، مدرسه کوچکی را برای ۲۶ نفر راه انداخته با یک مینیبوس ۳۰ ساله، والسلام. کلاس کوچکی مخصوص این ۲۶ بچه راه انداخته اما متأسفانه نه امکانات خوبی و نه امنیت خوبی، هیچ چیز ندارد.»
پزشکان به شما چه گفتند و روند درمان چقدر طول میکشد؟
«دکترها میگویند که زمانبر است. هر بچهای ۱۰ تا ۱۵ عمل نیاز دارد. هر سه ماه یک بار عمل میشوند. ولی متأسفانه سه ماه از [فرصت] عملها میگذرد و هیچکس هم نیست بگوید چرا.»
شما از مسئولان چه انتظاری دارید؟
«از مسئولان انتظار زیادی داریم ولی متأسفانه هیچ مسئولی نیست برای درد ما چارهاندیشی و درمان کند.»
با این اتفاقی که افتاده، آینده دخترتان را چطور میبینید؟
«خیلی بد میبینم. شاید فردا من نمانم یا مادرش نماند، گوشهای بماند و بیپول و بیکس باشد و هیچ کس هم به او چیزی ندهد. متأسفانه... چه بگویم...»
شما به جز سیما بچههای دیگری هم دارید؟ الان خانواده شما در چه وضعیتی هستند؟
«بله دو تای دیگر هم دارم. خانواده ما مدت یک سال است که به هم ریخته شده. به دلیل اینکه من و یک بچهام در بیمارستانها به سر میبریم، دختر دومم را در خانه پدر خانمم گذاشتهام و پسر کوچکم را خانه برادرم فرستادهام.»
***
در این برنامه با دانشآموزان هم گپ زدهام. آنها که از آتش گذشتهاند و رنجشان را هنوز و شاید تا همیشه بر دوش میکشند. سیما، آمنه و نادیا. همه با هم همکلاسی بودند. همکلاسیهایی شاد با صورتهای سالمِ سرشار. سیما، آمنه و نادیه هنوز هم همکلاسیاند. همکلاسیهایی غمگین، با صورتهای سوختهای که دیگر صورت یک بچه نیست.
«الو...»
سلام سیما جان...
«سلام»
سیما الان تو در چه حالی هستی؟ حالت چطوره؟
«دستم همش خشک شده. الان جوابم رو نمیدن، عملم نمیکنن. هزینه نمیپردازن...»
سیما وقتی که میری جلوی آینه، چه حسی داری؟
«ناراحت میشم.»
دوستای دیگهات، چطور؟ به نظرت چه شکلی شدن بعد از این اتفاقی که در مدرسه برای شماها افتاد؟
«... یه جوری...»
***
آمنه تو چند سالته؟ چیزی از اون آتیشسوزی یادت میاد؟
«۱۱ سالمه. خاطر آتشسوزی... خیلی بدم میاد... نمیخوام دیگه هیچکس از بچهها این طوری مثل ما بسوزه.»
میتونی بگی که توی آتیشسوزی مدرسه، تو چند درصد آسیب دیدی؟ چه اتفاقی برات افتاد، الان چه حسی داری؟
«۸۵ درصد. پاهام سوخته. دستام سوخته. پشتم هم سوخته. وقتی که میرم جلوی آینه، احساس خیلی بدی دارم. میگم خدایا کی خوب میشم؟»
آمنه تو عمل جراحی شدی؟
«نه. آخه دولت هزینهاش رو نمیده، به خاطر همین.»
مهمونی میری؟ بیرون از خونه میری؟
«دوست دارم برم ولی مثلاً وقتی که میرم عروسی، همه مردم بهم نگاه میکنن، منم دوست ندارم که بهم نگاه کنن. همه بچهها، دوستام این طوریان.»
خب تو خواهر برادر هم داری؟
«بله. دو خواهر دارم یا یه برادر.»
رابطهات با اونا چطوریه؟
«اولش که از اصفهان مرخص شدم، ازم میترسیدن. بعداً یواش یواش بهم عادت کردن. حالا منو میشناسن.»
خب اینکه خیلی خوبه، خوشحال نیستی به خاطرش؟
«چرا خیلی. بعضی وقتا هم با هم دیگه بازی میکنیم.»
درس و مدرسه چطور آمنه، الان در چه وضعیه؟
«الان از وقتی که تهرانیم، دلم برای درسام خیلی تنگ شده. میخوام هر چه زودتر بریم شینآباد درسم رو بخونم. از درسام خیلی عقب افتادم.»
حست چیه اگه بهت بگن دوباره باید برگردی به اون مدرسه که توش آتیشسوزی اتفاق افتاد؟ کلاً حاضری دوباره برگردی تو اون مدرسه؟
«نه... مثلاً الان تو یه مدرسه بودیم، مدرسه گلستان. وقتی که زنگ تفریح میخورد، ما میرفتیم تو کلاس، بوی گاز میاومد بچهها میگفتن الان آتیش میگیره، الان آتیش میگیره، منم میترسیدم نسبت به اون.»
آمنه توی تنهاییات که درباره این اتفاق فکر میکنی، یا خودت چی میگی؟
«میگم چطور اینقدر خوشگل بودم این بلای بد سرم اومد؟ میگم خدایا هرچه زودتر منو خوب کن.»
مامانت چی؟ اون بهت چی میگه؟
«مامانم گریه میکنه، میگه غصه نخور، انشاءالله زود خوب میشی. دلداریام میده، حرفای خوب بهم میزنه. نمیگذاره که من غصه بخورم. هر چی میخوام برام میخره. مادرم خیلی منو دوست داره، منم اونو دوست دارم...»
*
نادیا خانم سلام...
«سلام، حالتون خوبه؟»
نادیا تو چند سالته؟ تو چقدر از آتیشسوزی یادت میاد؟
«من ۱۱ سالمه. همش هم یادمه اون آتشسوزی. چون خیلی خاطره بدیه.»
خب برامون تعریف کن، اون روز دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟
«اون روزی که ما رفتیم مدرسه، معلم سر کلاس نبود. بعد معلم اومد سر کلاس، بخاری روشن نبود. گفت برین سرایدار رو صدا کنین. یه نفر از بچهها رفت سرایدار رو صدا کرد. اومدن بخاری رو روشن کردن. بعد از بخاری یه آتیش کوچولو بلند شد. بعد با معلم سومها و سرایدار، خواستن بخاری رو ببرن بیرون که بخاری وسط در گیر کرد. بعد آتش یهو بلند شد. ما هم تو آتش سوختیم. برای این نتونستیم فرار کنیم که بخاری وسط در گیر کرده بود و پنجرهها هم خیلی نرده داشتن. معلم خودش فرار کرد با سرایدار. معلم نذاشت ما بریم بیرون وقتی [بخاری] آتیش گرفت.»
چرا معلم به شما گفت که از کلاس بیرون نرین؟
«نمیدونم. گفت نرید، میرم کپسول آتشنشانی میارم، که اونم خالی بود.»
تو چه حسی داری درباره خودت بعد از این اتفاق؟
«من ۴۵ درصد، ۵۰ درصد سوختگی دارم، خیلی احساس بدی دارم وقتی میرم جلوی آینه. میگم ببین چقدر خوشگل بودم، الان به چه روزی افتادم.»
نادیا چقدر خوشگل بودی قبلش؟
«خیلی خوشگل بودم. دماغم اینقدر کوچولو بود. لبام عین نقل بود. چشام خیلی بزرگ بود.»
الان چی؟ الان به نظر خودت چه شکلی شدی؟
«لبم که نسوخته. ولی چشمام و گوشهاش و دستام اینقدر کوچیک شده...»
تو هم مثل آمنه دوست نداری بری بیرون؟ مهمونی نمیری؟
«میرم ولی، وقتی بهم نگاه میکنن خیلی احساس بدی دارم. احساس میکنم که همه دارن به من نگاه میکنن. همه مردم جهان دارن به من نگاه میکنن. خیلی خجالت میکشم وقتی یه نفر بهم نگاه میکنه.»
نادیا، خواهر بردار هم داری تو؟
«بله»
رابطهات باهاشون چطوریه؟
«خیلی بد، خیلی بد. خیلی زود عصبانی میشم. میزنمش...»
خب پدر و مادرت چی میگن اون وقت؟
«هیچی نمیگن. میگن چرا میزنیش گناه داره.»
فکر میکنی چرا این کار رو میکنی؟ مگه زدن کار خوبیه؟
«ناراحت میشم. اینقدر عصبانیام میکنه. میاد بغلم میکنه. میگم ولم کن، ولم نمیکنه. بعدم من میزنمش از عصبانیت.»
یعنی بعد از اون اتفاق و اون آتیشسوزی، تو دختر عصبانیای شدی؟
«بله. همه بچهها این طوریان. خیلی عصانی شدن. اصلاً روحیهشون خیلی تغییر کرده.»
نادیا الان چه چیزی رو بیشتر از همه چی دوست داری؟
«دوست دارم که هر چه زودتر خوب بشم. بچههای دیگه هم خوب بشن. مدرسههایی که الان بخاری نفتی داره، دست کنن که اونا هم مثه ما بدبخت نشن.»
****
بخاری نفتی از رنج دختربچههایی که صورتشان را از دست دادهاند، چه میداند؟ وزارتخانه بزرگ آموزش و پروش یا وزارتخانه عظیم بهداشت، از ترس از آینه چه میدانند؟ چه طور میشود بار دیگر کودکی را بر آن صورتهای کوچک جراحی کرد؟ آیا اصلاً ارادهای برای ترمیم جراحت هست؟