گوگوش: ویگن الگوی من بود / زیر دست های سنگین نامادری سیاه و کبود می شدم
جوانان - مهدی ذکایی: درباره زندگی خصوصی گوگوش، بسیاری به خصوص نسل جوان، کمتر می دانند، که این سوپراستار محبوب همه سنین و همه نسل ها، در زندگی با چه فراز و نشیب هایی روبرو بوده است.
و یا در پشت پرده زندگی اش، چه حوادثی گذشته و او با اندام کوچک خود در برابر چه ضربه هایی تاب آورده است. وقتی از گوگوش می خواهم به سال های دور سفر کنیم، به کودکی اش برویم. به نوجوانی اش و بسیاری سال ها، که گذرشان را نفهمید و در واقع سال هایی که در دفتر زندگی او گم شدند.
صابر آتشین و گوگوش
گوگوش می گوید: من اگر بخواهم به گذشته بروم، از سال ها و از حوادثی که گذر کردم، که شاید کمتر کودکی و نوجوانی گذر کرده، من اگر بخواهم درباره سفرهایم به سراسر جهان، کنسرت هایم، صحنه هایم، هنرمندانی که با آنها کار کردم و همزمان بودم حرف بزنم ده ها کتاب هم برایش کافی نیست. من با بزرگان هنر شروع کردم، من از دیروز و سال های دور با پرخیده، تفکری و ارحام صدر همکار بودم تا امروز که با پویا، منصور و سپیده و هلن همکارم و روی صحنه ها می رویم و بسیاری از خوانندگان داخل ایران، که در این سال ها آمده اند و گل کرده اند.
من با همه این هنرمندان و همه این صحنه ها سال ها، خاطرات تلخ و شیرینی دارم. به عقیده من هر بچه ای برای خود سنین 3، 4، 5 و 7 سالگی دارد سنین 10 و 14 و 15 سالگی دارد، ولی من هیچکدام از این سال ها را نداشتم من با کودکی همراه نبودم، نوجوانی را نشناختم من با بچه ها همبازی نبودم، همه آن سال های عمر مرا صحنه های هنر دزدیدند و بردند.
یادم هست وقتی دختربچه ای بودم، با پدرم به کرمانشاه رفتم منزل تیمسار سازگار مهمان بودیم، من نزد همسرش تاجی و دختر و پسرش ماندم، من که برای خود حتی یک روز هم نداشتم آن چند روز، به عنوان خاطره ای در ذهنم ماندگار شد، آن دختر و پسر هم سن و سالم به من دوچرخه سواری یاد دادند، از شوق پرواز می کردم انگار دنیا را فتح کرده بودم، تاجی سازگار چقدر زن مهربانی بود، مثل یک مادر به من توجه و مهر داشت. آن خانواده عزیز و مهربان، دو سه روز از کودکی مرا ساختند، من هیچگاه فراموش شان نکردم، بعدها که تاجی خانم مریض شد، به عیادت اش رفتم با دخترش روبرو شدم، ولی بعد از آنها بی خبر ماندم. من در آن سن و سال نمی دانستم چه بازی هایی بکنم، کجا بروم و با چه کسی همراه شوم، چون من یا در خانه کار می کردم و کتک می خوردم و یا روی صحنه با پدرم همبازی بودم و گاه روی همان صحنه از خستگی به خواب می رفتم.
صابر آتشین و گوگوش
یادم هست یک بار به پیشنهاد عمویم به یک دانسینگ رفتم، پدرم هم آمد، دختر و پسرها با هم می رقصیدند، ولی من ناچار بودم، با پدر و عمویم چاچا و راک برقصم تازه رقص در خانواده ما ریشه داشت و همه عاشق رقصیدن بودند، من در آن لحظات به دخترها و پسرها نگاه می کردم، به اینکه آزادانه بدون سایه ای بر سر، با هم می رقصیدند، در گوش هم زمزمه می کردند و از خودم می پرسیدم پس می توان اینگونه آزاد بود و معترضی هم نداشت؟
آیا در آن سن و سال کششی به پسرها داشتی؟
من همیشه شب ها در کاباره ها به خصوص در شکوفه نو با پدرم به آکروبات و یا رقص و آواز می پرداختم، خود به خود با هنرمندانی که روی صحنه ها می آمدند روبرو می شدم، هنرمندانی که از اسپانیا می آمدند، رقص ها و عملیات جالبی روی صحنه داشتند من هر بار از حرکات و بازی یکی از آنها خوشم می آمد، ولی هنوز معنای عشق را به درستی نمی دانستم، چون طعم عشق و نوازش و مهر را نچشیده بودم. ولی برای اولین بار در نوجوانی، در 15 سالگی عاشق شدم، عاشق جوانی که 20 ساله بود، نمی خواهم از او نام ببرم. ولی در من غمی دید، در دخترکی ریزه میزه و کوچک اندام که روی صحنه ها شهرتی داشت و آن سوی صحنه ها دلش پر از غم و اندوه و تنهایی بود.
راستش را بخواهید من جرأت عاشق شدن نداشتم، من زندانی خانه و صحنه بودم، من به جز بازی و پرواز در صحنه، هیچ پرواز دیگری نداشتم، من گاه از همه عصبانی بودم.
از چه کسی و چرا؟
از دست پدرم عصبانی بودم، که صدای فریاد مرا نمی شنید، مرا که زیر دست نامادری می شکستم، آن روزها من و پدرم باتفاق همسرش به سفرهای مختلف برای اجرای برنامه می رفتیم گاه هنرمندان معروف با ما بودند، شاهد بودند که چگونه زیر دست های سنگین نامادری سیاه و کبود می شدم. بهمنیار، همایون، منوچهر نوذری، همه شان به پدرم هشدار می دادند، از او می خواستند بیشتر مراقب من باشد، جلوی اذیت و آزار نامادری را بگیرد، ولی پدرم توجه نداشت، نمی دانم شاید دلبستگی اش به آن زن زیاد بود، شاید بی خبر بود، شاید فکر می کرد این روند طبیعی زندگی است، البته نامادریم بچه های خودش را هم کتک می زد، او سادیسم کتک زدن، زجر دادن بچه ها را داشت در آن میان فریاد مرا کسی نمی فهمید. کسی اشک های مرا نمی دید.
من روزها در خانه مثل یک کارگر شبانه روزی کار می کردم، آن روزها سال سوم دبستان بودم، خانه ما به سبک قدیمی، دو طرفه با زیر زمین بود، من باید همه روزه دو بار رختخواب ها را از آن سوی به سوی دیگر می بردم و جا به جا می کردم، باید همه چیز مرتب بود، وگرنه ضربه های سنگین سیلی و مشت به سویم سرازیر می شد.
یک بار که با بدن لاغر و شکستنی خود، چند لحاف را روی سر گذاشته بودم و از پله ها پائین می رفتم، پایم لیز خورد و با سر به روی پله ها سقوط کردم و سرم به شدت زخمی شد در همان حال هم کتک خوردم، چرا که نباید زمین می خوردم! سرم 8 بخیه خورد، هنوز وقتی به سرم دست می زنم آن پستی و بلندی ها را حس می کنم، ناگهان خودم را در آن سال های پر درد می بینم، آن روزها هیچکس نبود که غصه مرا بخورد، دردم را التیام بخشد و نوازشی بر سرم نبود و جالب اینکه همان شب با سر شکسته و بخیه خورده، روی صحنه رفتم و با پدرم رقصیدم و خواندم.
یک شب در آبادان، آن سال ها که هنوز بچه بودم، مارتیک برایم تعریف کرد که آن سال ها را به خاطر دارد، چون مارتیک بچه آبادان است، همه مردم به صحنه چشم دوخته بودند، پدرم رقص کنان به دنبال من می آمد، هر دو روی صحنه می دویدیم که ناگهان چوب های زیر پای پدرم شکست و نیمی از تنه پدرم به پائین افتاد، من ضمن اجرای برنامه هم خنده ام گرفته بود و هم نگران پدر بودم، ولی حق نداشتم حرفی و حرکتی بکنم با اشاره او رقص را ادامه دادم، در حالی که دلم می خواست از ته دل بخندم یا حتی به سراغ پدرم بروم او را کمک کنم.
این خاطره ها هنوز در ذهن من مانده، حتی خاطره های کودکی ام از 4 سالگی که روی صحنه کافه باستانی بودم، کافه باستانی درون یک باغ بود، که مهوش هم در آن برنامه داشت. در جاده قدیم شمیران بود، من چون کوچک اندام بودم، روی صندلی نشسته و جلوی میکرفن می خواندم، آن زمان در اطراف صحنه، چراغ هایی روشن بود، که روی ظروفی فلزی شفاف قرار داشت و ملخ ها را جذب می کرد. من در یک لحظه فراموشم می شد دارم روی صحنه می خوانم و به دنبال ملخ ها می دویدم، و اگر فریاد پدرم در نمی آمد، من در آن عالم غرق می شدم. در واقع من کودکی هایم، بازی هایش، زندگی ساده و بی خیالی هایش را روی صحنه جستجو می کردم. من در همان حال به مدرسه هم می رفتم، درس هم می خواندم، یادم هست خانه دایی پدرم در باغ فردوس بود، شب ها با چراغ نفتی من کتاب می خواندم، برقی در آن خانه نبود، حتی وسیله رفت و آمد در آن محله با درشکه بود، با بچه ها از آب انبار محله، آب می خوردیم.
من در همان عالم کودکی با خبر شدم، که پدر بزرگم که یک افسر ارتش بود در رابطه با پیشه وری دستگیر و محکوم به اعدام شد، حتی زمان اعدام طناب پاره شد و باید آزاد می شد، ولی طناب دیگری آوردند و اعدام اش کردند، بعد مادر بزرگم به کلی گم شد او عاشق شوهرش بود، از ایران گریخت و خبرش را از روسیه آوردند و پدرم با وجود تلاش بسیار، هیچگاه او را ندید بعد هم خانواده به تهران تبعید شدند. پدرم در شرایط روحی بدی، که همسرش طلاق گرفته و رفته بود با دو بچه، باید زندگیش را می چرخاند. خود به خود وقتی در من دو سه ساله استعداد خواندن و رقصیدن را دید مرا با خود به صحنه برد.
گوگوش
من سبک و سیاق خوانندگی را از ویگن آموختم، بچه که بودم آهنگ های مرضیه، دلکش، پوران را می خواندم، اما از سبک ویگن خوشم می آمد، تا سرانجام سبک خود را پیدا کردم، ولی یادم نمی رود که ویگن الگوی من بود.
خوشبختانه بزرگ شدی، اوج گرفتی، به راستی برای خود سبک جدیدی ابداع کردی به طوری که شیوه آرایش مو و صورت، لباس و نحوه اجرای برنامه هایت الگوی خیلی ها شد، ایده آل دخترها شد، محبوب خانواده ها شدی، بعد به خارج رفتی و یک سال بعد از انقلاب دوباره به ایران برگشتی، در حالیکه می توانستی در خارج بمانی و ادامه فعالیت بدهی، چه شد که برگشتی و وقتی آمدی با چه عکس العمل هایی روبرو شدی؟
من رفته بودم که برنامه اجرا کنم و بعد هم در آمریکا بمانم، ولی دیدم طاقت ماندن در اینجا را ندارم، آن روزها جامعه ایرانی، شکل دیگری داشت، جمعیت خیلی کم بود مردم سرگردان و سرگشته بودند، هیچکس تکلیف خودش را نمی دانست، من احساس می کردم جای من اینجا نیست، ریسک کردم و علیرغم هشدارها، به ایران برگشتم، جالب است بدانید اولین کسی که هنگام ورود به من کمک کرد مسعود فردمنش بود، مسعود آن روزها به عنوان همافر نیروی هوایی مسئول بخش هایی از فرودگاه بود، من خبر نداشتم، فقط وقتی وارد شدم، جوانی به نام بهرام گذرنامه مرا گرفت و گفت: شما که اعدامی هستی! بعد گذرنامه را با خود برد، بعد از نیم ساعت برگشت و مهر ورود زد ولی پاسپورت مرا نگهداشت و گفت: لطفا صورتت را بپوشان و برو بیرون، اگر تو را بشناسند دردسر ایجاد می شود. من به خانه خودم برگشتم، فردا بهرام تلفن زد و گفت: من میخواهم با رئیس خودم بیایم پیش شما، من نزدیک بود از ترس سکته کنم، با خودم گفتم لابد می آیند مرا محاکمه کنند، آنها آمدند من مسعود فردمنش را دیدم، این انسان نازنین، پاسپورت مرا به من پس داد و یک نامه هم برایم گرفته بود، که دادستان انقلاب نوشته بود خانه مرا پس بدهند و من هیچگاه این یاری و محبت مسعود فردمنش را فراموش نمی کنم.
و سال های طلایی سکوت آغاز شد.
من کم کم با هنرمندان ارتباط برقرار کردم، به جلسات شان رفتم، منوچهر نوذری عزیز، ارحام صدر عزیز، شاهرخ نادری عزیز، دوستان را دور هم جمع می کردند، آن روزها که پدرم فوت کرده بود، همه دورم را گرفتند تسلی ام دادند. یادم هست آن روزها گیتی دچار سرطان شده بود به آلمان رفته بود، در بازگشت به من زنگ زد و من به دیدارش رفتم، کلی با هم حرف زدیم، مسعود کیمیایی از او جدا شده بود، گیتی ترجیح می داد با پسرش در آلمان باشد در این فاصله مسعود گاه به دیدارم می آمد، یادم هست بعد از رفتن گیتی، مسعود را بیشتر می دیدم تا سرانجام وصلتی رخ داد و بعد هم سال 2000 به کانادا آمدیم من دوباره سکوتم را شکستم.
گوگوش
به راستی در آغاز دوباره ات تحولی به وجود آوردی، در سالن های بین المللی با جمعیت های دور از انتظار و حتی بالای 20 هزار نفر روی صحنه رفتی و بارها رکورد نسبی کنسرت ها را شکستی و یادم می آید که بارها از سوی کمپانی های بزرگ چون نوکیا تیاتر، جوایزی دریافت کردی. هنگام اجرای این برنامه ها چه احساسی داشتی؟
در اولین کنسرتم در کانادا، احساس عجیبی داشتم، همه وجودم می لرزید، بغض کرده بودم، بعد از سال ها با مردم خوب و مهربان روبرو می شدم همان حسی که من روی صحنه داشتم همان حس را در مردم می دیدم، در لس آنجلس هم چنین بود، این لحظات هیچگاه از ذهن من بیرون نمی رود، مردم دوباره مرا پر از انرژی و حرکت کردند.