شصت سال پیش: جهان، ایران و مرگ «تزار سرخ»
فریدون خاوند
پنجم مارس ۱۹۵۳، برابر با چهاردهم اسفند ماه ۱۳۳۱، اعلام خبر درگذشت یوسیف ویساریونوویچ جوکاشویلی ملقب به استالین، رهبر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، دنیای پس از جنگ جهانی دوم را، که آنزمان نخستین سال های جنگ سرد را تجربه میکرد، تکان داد.
سخن بر سر شخصیتی است نشسته بر کرسی «نیمه خدایی» که، با فرو رفتن در کام مرگ، انبوه ستایشگران خود را، نه تنها در کشورش، بلکه در سراسر سیاره زمین، تنها و بهت زده و عزادار بر جای گذاشت.
دشمنان و معارضان او نیز، اگر چه کنار رفتنش را از صحنه سیاست شوروی و جهان جشن گرفتند، ولی نگرانی خود را از پیدایش یک خلا بزرگ، و ابهام های حاکم بر سرنوشت پهناور ترین کشور جهان، پنهان نمیکردند.
«ترور بزرگ»
امروز که شصت سال از مرگ «تزار سرخ» میگذرد، رمز و راز این چهره استثنایی قرن بیستم میلادی همچنان شمار زیادی از مورخین و کارشناسان مسایل سیاسی را به سوی خود میکشاند. بیست و یک سال از فرو پاشی امپراتوری نیرومندی که او در زایش آن نقشی تعیین کننده داشت، میگذرد. آرشیو های شوروی به تدریج راز های خود را بر ملا میکنند و آنچه طی هفتاد و چهار سال بر «کشور داس و چکش» گذشت، از پرده بیرون میافتد.
در این میان، با پیشروی آرام ولی قاطعانه پژوهشگران در تاریکخانه خونین این دوره، آنچه بیش از بیش آشکار میشود، ابعاد جنایات مخوفی است که به نام یک ایدئولوژی مدعی ارتقای تمدن انسانی، و با اراده و نبوغ شیطانی دیکتاتور کرملین، میلیون ها انسان را با به کار گرفتن کارآمد ترین مکانیسم های کشتار جمعی به نابودی کشاند.
به مناسبت شصت سالگی مرگ دیکتاتور، روزنامه فرانسوی «لوموند» چکیده کتابی را منتشر کرده است از توماچ کیزنی لهستانی که قرار است هفتم مارس منتشر شود. این کتاب نه به همه قربانیان دوره سلطه استالین، که معمولا حدود بیست میلیون نفر ارزیابی میشوند، بلکه تنها به کسانی اختصاص دارد که طی سال های ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸ در چنگ دستگاه جهنمی سرکوب کمونیستی گرفتار آمدند و شمار بسیاری از آنها هرگز به خانه باز نگشتند.
تنها طی این دو سال، که « دوران ترور بزرگ» لقب گرفته، بر پایه آخرین بررسی های متکی بر آرشیو های شوروی، هفتصد و پنجاه هزار نفر در شوروی اعدام شدند و هشتصد هزار نفر به گولاک فرستاده شدند. «لوموند» با تکیه بر کتاب توماچ کیزنی می نویسد که در دوران «ترور بزرگ»، طی مدت پانزده ماه، هر روز به طور متوسط هزار و ششصد نفر اعدام شده اند. گور های جمعی در بر گیرنده اجساد این قربانیان را امروز در گوشه و کنار سرزمین پهناور شوروی سابق یکی بعد از دیگری پیدا میکنند. تنها در شهر مسکو، طی مدت پانزده ماه، پانصد هزار کیلوگرم (پانصد تن) جسد سوزانده شد.
نظام شوروی همه این جان های بر باد رفته را «دشمنان خلق» لقب داد، و ستایشگران آن نظام نیز هرگز نخواستند بپذیرند که در پس شمارش خونسردانه ارقام «معدوم شدگان»، گوشت و خون و استخوان کسانی است که زمانی مادر و پدر و فرزند، یا کشاورز و معلم و دانشجو و کشیش بوده اند.
شمار زیادی از آنها تنها با لو رفتن از سوی این یا آن همسایه، یا به گناه انتقاد از این یا آن پدیده، گاه در پی تحمل شکنجه های توصیف ناپذیر، از میان رفتند.
امروز میدانیم که دیوانسالاری ترور، چند روز یا چند ساعتی پیش از آنکه این نگون بختان را در ورطه نابودی غوطه ور سازد، از آنها عکس گرفته و پس از این همه سال، شماری از همان عکس ها از آرشیو های گرد گرفته دستگاه سرکوب استالینی به در آمده و در کتاب توماچ کیزنی جای گرفته است. نگاه آنها، از اعماق این دوره دروغ و جنون، به ما دوخته شده است.
ولی تکان دهنده تر از ابعاد این جنایت، شمار کسانی است که در مرگ دیکتاتور خون آشام به تلخی گریستند. صد ها هزار نفر از مردمان شوروی برای ستایش از او به خانه شورا ها، که جسدش در آن قرار گرفته بود، هجوم آوردند و از شدت ازدحام، صد ها نفر از آنها زیر دست و پا جان سپردند. در تاریخ بشر، این تنها موردی نبود که توده ها برای سرفرود آوردن در برابر زنده یا مرده جلادان خود، سر از پا نمی شناختند. چه بسا جنایتکارانی که مقابرشان قرن ها زیارتگاه مردمان بوده و هست.
ولی شگفت تر از عشق برده وار توده ها به برده دار، شمار روشنفکران و نخبگانی است که چه در دوران زمامداری استالین و چه در پی مرگ او، به ستایش او برخاستند. نام هایی پر آوازه، از برنارد شاو انگلیسی گرفته تا لویی آراگون فرانسوی، با سخنان ستایش آمیز خود درباره دیکتاتور و نظامش، از جهنم شوروی بهشت ساختند و به نادیده گرفته شدن واقعیت یکی از بزرگترین تبهکاری های تاریخ از سوی مردمان، دامن زدند. و چنین بود که در سراسر جهان، از جمله در پیشرفته ترین کشور ها، صد ها هزار نفر به استالین و آرمان او دل باختند و حتی بر سر این عشق، از جان و خانواده و مال خود گذشتند.
درد و سوگ تهرانی ها
در ایران نیز استالین جایگاهی بزرگ یافت و هزاران ایرانی آرمان خود را در شخصیت و افکار او یافتند. برجسته ترین چهره های روشنفکری جامعه ایرانی با خواندن نوشته های استالینی، از «مسایل لنینیسم» گرفته تا «تاریخ مختصر حزب کمونیست شوروی»، به کمونیسم پیوستند و روش ها و دیدگاه های برخاسته از چنین نوشته هایی را بر بخش بزرگی از زندگی فکری ایران مسلط کردند.
نکته مهم آنکه استالین زدایی، تا چند دهه بعد از مرگ دیکتاتور، هرگز به گونه ای ملموس به جمع گرایش های کمونیستی ایران راه نیافت و نقد او از جملاتی در حد «البته اشتباهاتی صورت گرفته» و «یا شاید در جا هایی افراط شده»، فراتر نرفت.
برای توده ای های ایران و هواداران آنها نیز مرگ استالین فقدانی بزرگ بود. در کتاب «از هر دری»، م.ا. به آذین می نویسد که این رویداد با «درد و سوگ واقعی همراه بود... در تهران جوانان کراوات سیاه بستند و دختران دبیرستانی روبان سیاه به سر زدند. دو روز بعد، میتینگ بسیار بزرگی در میدان فوزیه ترتیب داده شد. سراسر میدان و مدخل خیابان هایی که به آن می پیوندند از مردم موج میزد... درگذشت استالین الهام بخش شاعران ما نیز شد. و نمی توانست چنین نباشد. مرد بزرگ بود و واقعه بزرگ.»
به آذین تا آنجا پیش میرود که مرگ استالین را یکی از دلایل پیروزی شاه در رویداد های بیست و هشتم مرداد ۱۳۳۲ بود : «مرگ استالین در چهاردهم اسفند ۱۳۳۱ میدان را برای هجوم امپریالیسم آمریکا خالی گذاشت، چنان که در کمتر از شش ماه تار های توطئه به کارگردانی آلن دالس رییس سازمان سیا، و برادر فاستر دالس، به گرد ایران و جنبش ملی ما تنیده شد و به نتیجه رسید.»
و اما در آنسوی مرز ها نیز رهبران حزب توده، که به تازگی به شوروی مهاجرت کرده بودند، در مراسم رسمی عزاداری استالین شرکت کردند. احسان طبری خاطرات خود را از این مراسم چنین نقل میکند : «در مراسم پاس در کنار جنازه استالین، که غرق در گل و گیاه در تالار مجلل ستون دار خانه شورا ها خوابیده بود، هیات نمایندگی ما دوبار قراول ایستاد.» (احسان طبری، از دیدار خویشتن، به کوشش ف. شیوا، ۱۳۷۶)
طبری میگوید که در رسای استالین شعری سروده و در برنامه فارسی رادیو مسکو خوانده است (به نقل از همان کتاب) :
تو بهادر بودی، زمان میدانت
آفریدی نظمی، کان بد همسانت
در سپردی آخر به همرزمانت
آن نظم بی خلل – رفیق استالین
در دست محکم یارانت، جاوید
گوهر آسا نظمت خواهد درخشید
پرتویی شنگرفین در خواهد پاشید
بر جان های ملل – رفیق استالین
هنگامی که عشاق دیکتاتور از مرگ او غرق در اندوه بودند، این رویداد برای صد ها هزار نفر از ساکنان اردوگاه های استالینی سر آغاز رهایی بود، از جمله صد ها ایرانی که یا به دلایل سیاسی به شوروی مهاجرت کرده بودند و یا از بد حادثه ، با عبور ناخواسته از مرز، گذارشان به سرزمین شورا ها افتاده بود.
یکی از ایرانیان جان سالم به در برده می گوید : «در اردوگاه سیبری هزاران انسان از ده ها کشور جهان اسیر بودند، از لهستانی و فرانسوی و آلمانی تا کره ای و یونانی و ایرانی... هر روز در اردوگاه ما در سیبری، سی الی چهل نفر نابود میشدند. جای آنها را گروه های تازه تبعیدی می گرفتند... با روی کار آمدن خروشچف ما از سیبری نجات یافتیم. من هرگز فکر نمیکردم که از دست آدمکشان استالین جان سالم به در برم...» (بابک امیر خسروی و محسن حیدریان، مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان، ۱۳۸۱)
گویا از جمع ایرانیان گرفتار اردوگاه ها، چهار صد تا پانصد نفر به دلیل سرما و گرسنگی و کار طاقت فرسا جان سپردند، و تنها یکصد نفر را به تبعبد گاه گرمسیر در قزاقستان روانه کردند (همان کتاب). گوشه هایی از زندگی دردناک بعضی از این مهاجران را اتابک فتح الله زاده در کتاب خواندنی خود، «خانه دایی یوسف» (۲۰۰۱) نقل کرده است. شاید که روزی گوشه های دیگری از رنج این بیگناهان آشکار شود و دستکم فهرست جامعی از نام و نشان و احتمالا تصویر آنها فراهم آید.
حدود دو دهه و نیم پس از مرگ استالین، زمانی که در پی انقلاب اسلامی شماری از جوانان ایرانی با هزاران امید از مرز شوروی گذشتند تا به «خانه دایی یوسف» پناه آورند، آنجا را بسی فقیر تر و واپس مانده تر از کشور خود یافتند. شگفت آنکه طی مدتی چنین طولانی، جوان هایی که بسیاری از آنها از مدرک دانشگاهی برخوردار بودند، از فجایع استالین و نظام بر جای مانده از او، آنهم در همسایگی کشورشان، بی خبر مانده بودند.
این بی خبری حیرت انگیز، که سرچشمه تراژدی هایی هولناک شد، خود داستان دیگری است.