موشها و آدمها در انفرادی
فرخ حیدری
یکی از روزهای سرد اوایل زمستان سال ۶۳ در یک جابجایی غیر منتظره، توسط یکی از پاسداران کشیک زندانِ «هتل اموات» به سلول دیگری منتقل شدم. به محض اینکه چشم بندم را کنار زدم با دیدن دستشویی داخل سلول نفس راحتی کشیدم... حدود دو ماهٔ بود که در انفرادی «هتل» بسر میبردم. البته از همان ابتدا به خاطر جراحتهای شدید کف پاهایم و اینکه راه رفتن برایم خیلی سخت و دردناک بود مرا در سلولی گذاشتند که به اصطلاح دستشویی داشت و یکی از مزایای وجود آن «چاله مستراح» در سلول این بود که مجبور نبودم هربار برای رفتن به توالت منتظر نوبت و رخصت و کمک «برادر پاسدار» باشم... به خصوص با وضعیت خونریزی کلیه و شرایط فیزیکی خاصی که بعد از چند نوبت «تعزیر» دچارش شده بودم.
راستش وقتی پاسدار نگهبان از دریچه کوچک کشویی روی درِ سلول گفت: «آماده شو داری میری یه سلول دیگه» اولین چیزی که به ذهنم زد این بود که لابد میخواهند این سلول را بدهند به یک زندانی مجروح دیگر و مرا که دیگر میتوانم راه بروم به یک سلول بدون دستشویی ببرند... به هرحال کیسه کوچک پلاستیکی وسایل شخصیام را برداشتم و با یک نگاه از آن سلول سرد و سیاه و بیروح، که روزگارانی نه چندان دور بخشی از یک اصطبل بزرگ اسب و چهارپایان بود، جدا شدم و به همراه یک پاسدار با عبور از یک راهرو، با چشم بند به سلول جدید وارد شدم...
تقریباً همه چیزش مثل سلول قبلی بود. همان طول و عرض محدود و دیوارهای بلند و زُمُخت با سقفی هلالی و یک پنجره کوچک مشبک در نزدیکی سقف و البته سرمایی که انگار در کف زمین و لای دیوارها لانه کرده بود... یک پتوی رنگ و رو رفته سیاه سربازی، کف سیمانی سلول را پوشانده بود به اضافه دو تا پتوی نازک سیاه دیگر که در واقع زیرانداز و روانداز زندانی محسوب میشد. همین و والسلام!
اول از همه دستشویی و شیر آب را که در پشت یک دیوار کوتاه حدوداً یک متری در انتهای سلول قرارداشت چک کردم و بعد برای جلوگیری از افت دمای بدن، در حالیکه یکی از پتوها را دور خودم پیچیده بودم، در قسمت نشیمن سلول روی پتوی دوم که چندلا تا شده بود نشستم و به همان دیوارچه قسمت توالت تکیه دادم... بعد از گذشت چندین هفته هنوز کبودی و ورم پاهایم که تا بالای زانو ادامه پیدا کرده بود بحدی بود که به زحمت میتوانستم آنها را کاملآ جمع کنم.
همانطور که نشسته بودم و به در آهنی سلول که روبرویم قرار داشت خیره شده بودم فکرم صد جا میرفت. اضطراب و استرس ناشی از وضعیت شکنندهای که پرونده جدیدم داشت لحظهای رهایم نمیکرد... ضربهای که وارد شده بود باعث لو رفتن چند تا از بچهها و نهایتاً زیر ضرب رفتن من شده بود و تمام فشار بازجو هم در همین رابطه بود. به هر تقدیر من با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که باعث گرفتار شدن یا به خطر افتادن زندگی کسی نشوم و هرچه که هست، به هر بهایی، در همین نقطه پایان پذیرد.
شکنجههای خردکننده اولیه را با هوشیاری ناشی از دو سه سال تجربه زندانی که پشت سر گذاشته بودم و البته با کمی خوش شانسی، توانسته بودم با سخت جانی تحمل کنم و تا اینجای کار همه چیز این پرونده به خودم ختم شده بود. ولی اگر بخت یاری نمیکرد و دوست فراریم در بیرون زندان دستگیر میشد آن وقت همه چیز زیر و رو میشد... هر وقت در زنجیره بیپایان افکارم به این نقطه که برایم مثل کابوس بود میرسیدم با احتیاط به لیفه شلوارم دست میکشیدم.
واقعیت این بود که بعد از جراحی کف پاهایم در بیمارستان «آیتالله صدوقی» وابسته به سپاه پاسداران اصفهان، دکتر- پاسدار مربوطه برای جلوگیری از عفونت عمیق و عوارض حاد بعدی آن، یک نسخه آنتی بیوتیکی ۱۰ روزه تجویز کرده بود و به همین خاطر پاسدار کشیک «هتل» روزی سه بار و هربار دو عدد کپسول قوی آنتی بیوتیک در سلول انفرادی به من میداد... و من هر روز به دور از چشم پاسدار نگهبان، یک یا دو عدد از آن کپسولها را در لیفه شلوارم پنهان و جاسازی میکردم به این نیت که اگر در روند بازجویی و تحولات محتمل پرونده به جایی رسیدم که فشارها فوق طاقتم شد، قبل از اینکه مجبور شوم با ذلت زندگی کسی را به خطر بیاندازم با شرافت به زندگی خودم خاتمه دهم... و حالا بیشتر از یک دوجین کپسول آنتی بیوتیک قوی با خودم داشتم!
در همین افکار پریشان سیر میکردم که یک دفعه نگاهم به چیز عجیبی افتاد. در گوشه سمت راست سلول نزدیک در ورودی، در کنار سطل کوچک آشغال و درست در دو متری من، جناره یک موش مرده تا نیمه داخل یک پاکت خالی سیگار قرار گرفته بود. اولش جاخوردم ولی بعد از چند لحظه با اکراه و به زحمت بلند شدم تا صحنه وقوع قتل را از نزدیک مشاهده کنم! ظاهراً آن موش بینوا بر اثر اصابت یک «جسم سخت» مثل یک لنگه کفش یا چیز دیگری، از ناحیه سر مجروح و مرحوم شده بود... وقتی محل واقعه را بدقت بررسی کردم برای اینکه صحنه ارتکاب جرم دچار تغییر نشده باشد جنازه موش را همانند حالت اولش با سر داخل همان پاکت خالی سیگار گذاشتم، به همان شکلی که نیم تنه و دمش بیرون افتاده بود... بعد از مدتها در تنهایی سلول انفرادی و هجوم آن افکار مغشوش، سوژه جدید و جالبی پیدا کرده بودم.
اینکه آن موش با همه زرنگیاش چگونه و به چه وسیلهای توسط یک زندانی سیاسی اسیر، گیر افتاده بود و به قتل رسیده بود البته سوال کنجکاوی برانگیزی بود ولی موضوع خیلی مهمتر، انگیزه و علتی بود که به این قتل انجامیده بود!
سلول انفرادی طبعاً دنیای خاص خودش را دارد. محیط بسته و خفقانزایی که زندانی مجبور است تک و تنها و بدور از خانه و خانواده و دوستان و عزیزان و محروم از همه مزایا و امکانات زندگی جمعی، جامعه انسانی، طبیعت زمینی، خورشید آسمانی، و حتی آب و هوای طبیعی و طبعاً بدون دسترسی به هرگونه رسانه همگانی یا اخبار عمومی زندگی کند. البته خیلی از مواقع، معنا و مفهوم این سبک از زندگی با همه سختی و صدماتش، و زیستن در گوری که زندانبان به شکل سلول انفرادی برای زنده به گور کردن یا به تسلیم کشاندن زندانی ایجاد میکند، چه بسا با ارزشتر و انسانی ترست از زندگی سراسر روزمرگی خیلیها در دنیای آزاد بیرون از زندان...
در چنین شرایطی و در تنهایی مفرط و مداوم سلول انفرادی، حتی حضور سرزده یک موجود زنده دیگر و مهمان ناخواندهٔ مثل یک مگس یا عنکبوت یا سوسک و حتی موش، برای ایجاد تنوع و تفنن در زندگی زندانی واقعاً مغتنم است. چرا که میتوان از آن به عنوان یک سوژه جدید برای غلبه بر یکنواختی زندگی سلولی بهره برد. ضمن اینکه در عین حال فرد زندانی چه بسا برای اولین بار همزیستی مسالمتآمیز با یک موجود زنده دیگر را که چندان سازگاری با آدمیزاد ندارد، آنهم در شرایط سخت و محیط بسته سلول تجربه میکند.
برخلاف دنیای عادی بیرون زندان که مثلاً شنیدن صدای ویز ویز حضور یک مگس یا پشه در اتاق خواب یا وجود سوسک در محیط خانه و یا دیدن موش در محل زندگی، معمولاً بسیار آزار دهنده است و کراهت دارد، اما در سلول انفرادی شاید هیچ چیز آزاردهندهتر و کریهتر از صدای نکره بازجوها و چهره بیعاطفه نگهبانان زندان نباشد... اتفاقاً در چنین فضایی بود که برای خود من شنیدن صدای ویز ویز پرواز یک مگس در سلول، نه تنها آزار دهنده نبود بلکه بطور مسحور کنندهای یادآور خاطرات شیرین دوران کودکیم بود که عصرهای تابستان با اِمشی دنبال مگسهای اتاق میکردیم... و حالا در سلول انفرادی ساعتها و گاه روزها با یک مگس یا مورچه و یا سوسک، با محبت و مدارا هم خانه میشدم و همزیستی دوستانهٔ داشتیم و چقدر از حضورشان استقبال میکردم.
به همین خاطر بود که در آن روز از دیدن جنازه آن موش مقتول اصلاً احساس خوبی نداشتم و با خودم میگفتم چه بسا زندانی قبلی میتوانست با تحمل حضور هرازگاهی آن موش در سلول، اوقات بهتر و تجربه خاص تری از زندگی داشته باشد ضمن اینکه حق حیات دیگر موجودات را نیز مراعات میکرد. به هرحال هیچ دلیل موجهی برای کشتن آن موجود بیزبان در آن تنهایی و بیکسی سلول انفرادی برایم متصور نبود...
مدت نسبتاً طولانی بود که بازجو در سلول «هتل» به سراغم نیامده بود و این صرفنظر از آرامش خاطر نسبی که برایم داشت میتوانست نشانه امیدوار کنندهٔ باشد از اینکه احتمالاً روند بازجویی رو به اتمام است و مورد یا رد جدیدی بدست نیاوردهاند. ولی عصر همان روزِ انتقال به سلول جدید، بناگاه با ضربهٔ که به درِ سلول خورد و در پی آن با شنیدن صدای نحس و بدشگون بازجو سخت تکان خوردم: «ببند چشماتو»... بلافاصله چشم بند آمادهام را که مثل پیشانی بند بود از جیب درآوردم و بر چشم زدم و با ترس فروخوردهٔ نشستم.
سربازجوی ویژه «منافقین» که در آن ایام صدای تیز و فریادهایش برای بسیاری از بچههای زندان اصفهان در زیر بازجویی و به خصوص زیر کابل، نفرت انگیزترین صدا بود، این بار زیاد توپش پر نبود. در حالی که روبهروی من با کفشهای خاک آلود ایستاده بود شروع به صحبت و نصیحت کرد و اینکه ما همه چیز را میدانیم و به خانوادهات رحم کن و خلاصه شروع به تهدیدات معمول کرد. به آرامی گفتم که هرچه بوده شما میدانید و من با این حال و روزم چیزی برای پنهان کردن ندارم. صدایش را کمی بالا برد و با لحن تهدیدآمیزی گفت: «بیخودی خودت را به موش مردگی نزن!»
ناغافل و با حالت نزاری گفتم: «بخدا من خودم را به موش مردگی نمیزنم، ولی یه موش واقعاً مرده اونجا گوشه سلول افتاده...» و همزمان انگشتم را به سمت آن گوشه گرفتم. برای لحظاتی کوتاه سکوت برقرار شد... علیرغم بسته بودن چشمانم میتوانستم حس کنم که او با یک حرکت تند به سمتی که من اشاره کردم نیم نگاهی انداخت و در همین حال انگار که انتظار تیکه پرانی بیربط مرا در آن شرایط نداشته، اما همزمان وقتی با صحنه واقعی حالت آن موش سرنگون شده داخل پاکت سیگار مواجه میشود، ظاهراً جا میخورد و بطور لحظهای دچار حالت خنده انفجاری میشود و متعاقبآ در حالی که با نفسهای بریده بریده سعی میکرد خودش را کنترل کند و پیش من نخندد از سلول خارج شد.
وقتی صدای بسته شدن در سلول را پشت پای بازجو شنیدم چشم بندم را برداشتم و دوباره من ماندم و جنازه آن موش مظلوم! این بار نگاه محبت آمیزتری نسبت به او داشتم. بالاخره هیچی هم که نبود حداقل حضور بیجانش باعث شده بود که بازجوی نابهکار موقتاً دست از سرم بردارد... پیش خودم میگفتم حالا اگه زندانی قبلی آن سلول، این موش بیگناه را نمیکشد چی میشد و اصلاً چرا باید این اتفاق میافتاد؟!. هروقت نگاهش میکردم دلم برایش میسوخت، راستش یکی دوبار خواستم جنازهاش را توی سطل آشغال داخل سلول بیاندازم ولی دلم نیامد و عجلهای هم برای این کار نداشتم.
به خاطر بیماری حاد «میگرن» که از پیش و طی دوران زندان دچارش شده بودم، یکی از نگرانیهای جدی که در انفرادی داشتم این بود که مبادا سردردهای شدید میگرنی به سراغم بیاید. سردردهایی که حتی با مسکنّهای قوی نیز یک یا دو روز طول میکشید و واقعاً زمینگیرم میکرد و البته به تجربه میدانستم که در شرایط زیر بازجویی آنهم در «هتل اموات»، گرفتن قرص مسکن درد از «برادران پاسدار» بدون اجازه بازجو، بسیار سخت و شاید امری نامحتمل بود. از این روی، سعی میکردم لااقل تا آنجا که برایم امکان دارد و از دستم برمیآید مانع از بروز حمله میگرنی بشوم.
یکی از عوامل اصلی شروع سردردهایم، گرسنگی و معده خالی بود. به همین دلیل همواره از جیره محدود غذایی زندان، یکی دو تیکه نان خشک به عنوان ذخیره با خودم داشتم که در مواقع خاص و ضروری مانع خالی ماندن معدهام میشدم و این تیکههای ناقابل نان، در آن شرایط فیزیکی که بسیار ضعیف و آسیب پذیر شده بودم، برایم واقعاً حیاتی و اساسی بودند.
در همان شب اول ورودم به سلول جدید، در نیمههای شب و موقع خواب، با شنیدن صدای مبهم و غریبی بیدار شدم. در همان حالتی که سرم زیر پتو بود و کاملاً کز کرده بودم برای چند ثانیه بیحرکت ذهنم را متمرکز کردم تا بفهمم چه خبر است. یکباره صدای کِرِتُ کِرِت دنبالهداری را در نزدیکی خودم شنیدم. لحظهٔ مکث کردم و ناگهان متوجه شدم که چه فاجعه ایی در حال اتفاق است! با شتاب از زیر پتو درآمدم و نشستم و در همان حال موشی را که مشغول دستبرد زدن و خوردن نانهای من بود و حالا با سرعت از زیر در سلول فرار میکرد با نگاه خشم آلودم دنبال کردم...
با ناراحتی و احساس درماندگی، کیسه کوچک پلاستیکی را که دربرگیرنده وسایل مختصر شخصی و چند تیکه نان خشک بود و آن شب به خاطر باز بودنش مورد دستبرد آن موش بیوجدان! قرار گرفته بود، به زیر پتو و به کنار خودم بردم... در آن نیمه شب همانطور که در زیر پتو مشغول مرور آن اتفاق و تجزیه و تحلیل اوضاع جدید بودم، از اینکه در مورد زندانی قبلی آن سلول و ماجرای آن موش مرده، قضاوت و پیش داوری عجولانهٔ کرده بودم احساس شرمندگی کردم. یادم میاد قبل از اینکه دوباره خوابم برود پیش خودم میگفتم «همزیستی مسالمت آمیز» بهرحال باید متقابل و دو طرفه باشد...
صبح که شد مثل روزهای قبل، با دلشوره و دلهره ناشی از شرایط زندان و بازجویی و تعزیر و دادگاه و زیر حکم بودن، روزم را شروع کردم و به هنگام نظافت روزانه سلول، جنازه آن موش مرده را با همان پاکت خالی سیگار، داخل سطل آشغال گوشه سلول گذاشتم.
زندگی در سلول انفرادی با همه فراز و فرودهایش همچنان ادامه داشت...
----------------------------------------------------------------------------------------------
فرخ حیدری از سال ۶۰ تا سال ۶۶ به اتهام فعالیتهای سیاسی در دوران دانشجویی زندانی بود
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
پانویس:
۱- زندان «هتل اموات» در اصل یک اصطبل بزرگ اسب متعلق به یکی از متمولین دوران شاه در اطراف اصفهان بود که مردم محلی، آنجا را بعنوان «باغ کاشفی» میشناختند. البته جمهوری اسلامی بعد از مصادره آن محل توسط سپاه پاسداران، نام کمیته صحرایی را بر آن گذاشت و سپس مخفیانه آنجا را تبدیل به یک زندان دورافتاده و مخوف در اصفهان کردند.
http: //fa. wikipedia. org/wiki/%D۸%A۸%D۸%A۷%D۸%BA_%DA%A۹%D۸%A۷%D۸%B۴%D۹%۸۱%DB%۸C
۲- کتاب «موشها و آدمها» اثر جاودان «جان اشتاین بک» نویسنده نامدار آمریکایی میباشد.