تفکرات غلط نوزادی را کشت
تعصبات کور و تفکرات غلط از مهمترین عوامل به وقوع پیوستن جنایات است. اگر انسانها یاد بگیرند درست بیندیشند، یاد میگیرند که باید به حق حیات آدمهای دیگر هم احترام بگذارند و یاد میگیرند زنی را به دلیل به دنیا آوردن نوزادی دختر تحقیر نکنند.
اینگونه افراد کسانی هستند که مانند اعراب دوران جاهلیت فکر میکنند؛ متاسفانه در عصر حاضر میبینیم افرادی اینچنین هنوز وجود دارند.
چند سال قبل پروندهای را مورد رسیدگی قرار دادم که در آن زنی به دلیل تحقیرهای شوهرش دست به قتل دختر نوزادش زده بود.
این زن دختر دو روزهاش را در بیمارستان خفه و فرار کرده بود. وقتی پرستاران این گزارش را به ماموران داده بودند از روی آدرس و نشانیهایی که این زن در پرونده داشت موفق شدند او را شناسایی کنند.
زن جوان که صاحب چند دختر بود، بعد از بازداشت به پلیس گفته بود که از ترس تهدیدهای شوهرش دست به این کار زده است.
او گفته بود: ما چند دختر داریم و شوهرم گفته بود اگر یکبار دیگر دختردار شوم باید بروم خانه پدرم و بچهها را هم با خودم ببرم. شوهرم اصلا دخترها را تحویل نمیگرفت. خیلی نگران بودم چون میدانستم اگر اینبار هم فرزندم دختر شود حتما شوهرم کاری را که گفته، عملی میکند. چون نمیتوانستم به خانه پدرم برگردم و چارهای جز ماندن در خانه شوهر نداشتم، دست به اینکار زدم.
این زن در مورد اینکه چطور بچه را کشته است، گفته بود: وقتی فهمیدم بچه دختر است، میخواستم آن را سقط کنم اما دلم نیامد و به شوهرم نگفتم که بچه دختر است. چند هفته بعد دکتر به شوهرم گفته بود و او هم عصبانی به خانه آمد. خیلی ناراحت شد. گفت که دیگر نمیتواند من را تحمل کند. آن موقع بود که تصمیم گرفتم بچه را از بین ببرم اما چون هفت ماهه بودم کسی قبول نمیکرد. دو ماه بعد بچه به دنیا آمد.
شوهرم من را تنها گذاشت و بیمارستان نیامد و زمانی که درد زایمان گرفتم مجبور شدم با همسایه به بیمارستان بروم. خیلی تنها بودم از خانواده خودم هم کسی نیامده بود، آنها هم به من اهمیت نمیدادند فقط دختر بزرگم آمد و کنارم بود تا اینکه بچه را آوردند شیر بدهم. اینکار را کردم اما از این بچه متنفر بودم.
فردای آن روز دوباره بچه را آوردند و من هم به او شیر دادم و بعد دستم را روی گلویش گذاشتم و خفهاش کردم.
جسد بچه را به پرستار دادم او فکر کرد بچه خوابیده و بدون توجه به رنگ نوزاد او را برد. من هم بلافاصله از بیمارستان خارج شدم و به شوهرم گفتم بچه مرده است. فردای آن روز بود که سراغم آمدند و بازداشت شدم.
روز دادگاه که فرا رسید این زن دوباره گفتههایش را تکرار کرد و گفت که از ترس شوهرش دست به این کار زده و حالا هم خیلی پشیمان است. شوهر این زن بدون قید و شرط رضایت داده بود و حتی در جلسه دادگاه هم شرکت نکرد.
روز دادگاه بود که از این زن شنیدم شوهرش زنی صیغه کرده تا برایش فرزند پسر بیاورد و از وقتی شنیده این زن باردار است و جنین پسر دارد دیگر سراغ آنها نیامده است.
زن بیچاره خیلی مستاصل و ناراحت بود. میگفت از کاری که کرده، خیلی عذاب میکشد و هر شب خواب دخترش را میبیند.
با توجه به اینکه رضایت گرفته بود او را به حبس تعلیقی محکوم کردیم اما به دلیل رفتار پدر خانواده که مثل اعراب دوران جاهلیت بود و درست مثل آنها دختر را که خداوند گفته رحمت یک خانواده است تحقیر میکرد، خیلی ناراحت شدم و این پرونده برای همیشه یادم ماند