جویندگان عاطفه : درددلی با ستاره ها
+81
رأی دهید
-23
روزنامه ایران : صدایش میلرزد و بغضش را فرومیخورد. به آرامی از گمشدههایش میگوید و از حقایقی که با تلاش بسیار مانند قطعات پازل کنار هم چیده اما نتوانسته به واقعیت برسد. از دنیایی میگوید که به ناگه بر سرش خراب شده.
اما روزی از یکی از اقوام شنیدم که پدر و مادر واقعی من افراد دیگری هستند. آنها مرا به خانواده فعلیام سپردهاند و از ایران رفتهاند. آن روز احساس نیستی میکردم. هر لحظه که میگذشت گویی از خودم دورتر میشدم. قلبم بشدت میتپید و فضا از بیهویتی لبریز شده بود. به دنبال واقعیت از هریک از اعضای خانواده پرسوجو میکردم اما همه از پاسخگویی طفره میرفتند و هرچه میگذشت بیشتر در ظلمت اسرار ناگفته فرومیرفتم. مادرم مرتب پنهانکاری میکرد تا این که یکی از اقوام مخفیانه داستانی را برایم گفت. وی با حرفهایش نور امید را در دل من زنده کرد و شوق یافتن پدر و مادر واقعیام، مرا به روزنامه هدایت کرد. مهران سالارکیا که همیشه به این اسم زندگی کرده در حالی که همچنان صدایش میلرزد و سعی میکند قطرات اشکش را مخفی کند میگوید: چندماهه بودم که مادرم به همراه پیرزن شیکپوشی مرا توسط یک واسطه به نام طاهرهخانم در محله دیباجی به زن و مرد جوانی که بچهدار نمیشدند، سپرد. در آن لحظه کارت واکسنی همراه من بود که بر رویش نام کودک را نوشته بودند: «امیر اقدامی».
وی افزود: مادر حقیقی من زنی از قشر ضعیف جامعه بود که در خانه اعیانی پدرم کار میکرد. اما پدرم بیتوجه به اختلاف طبقاتی به مادرم علاقهمند میشود و با وی ازدواج میکند. پدر پس از چند ماه برای فراهم کردن مقدمات زندگی در اروپا از ایران خارج میشود. غافل از این که همسرش باردار است. غیبت پدر طولانی میشود و مادربزرگ، مادرم را وادار میکند حضور مرا از پدرم مخفی کند. حتی پس از به دنیاآمدن مرا از مادرم جدا نگه میدارند. ظاهراً بیتابی و تقلای من به حدی بود که زخمی عمیق روی بینیام ایجاد میشود. پس از این ماجرا آنها مرا به خانوادهای که طاهرهخانم معرفی کرده بود میسپارند و از کشور خارج میشوند.
امروز نمیدانم مادرم در آن لحظات در چه وضعیتی قرار داشته، آیا این گفتهها همان واقعیت است یا نه؟! نمیدانم مادربزرگ آن روزها نمیدانسته که پسر کوچولویی که نوه اوست در آیندهای نهچندان دور در حسرت یافتن هویت واقعی و خانواده حقیقی خود خواهد سوخت. شاید روزی که با طاهرهخانم قرار میگذاشت به ذهنش خطور نکرده بود کاکل زری پسرش روزی آرزو میکند دستان پرتوان پدر را در دست بگیرد و با نگاه پرامید مادر به سوی اهداف بزرگ قدم بردارد، مادربزرگم اگر این گونه فکر میکرد قطعاً مرا از مادرم جدا نمیکرد.
شنیدهام سالها بعد پدرم از وجود من مطلع میشود و به همراه مادرم به ایران سفر میکند اما خانواده فعلیام به آنها میگویند پسرشان بر اثر بیماری زردی درگذشته است و آنها با دلی شکسته آنجا را ترک میکنند. این مرد با دنیایی از غم و سؤالات بیپاسخ به دنبال سوسوی نوری برای روشنایی تاریکی گذشتهاش است. هر شب به آسمان خیره میشود و آرزو میکند ستارهها با وی حرف بزنند و بگویند پدر و مادرش کجا هستند؟ اما ستارهها با آرامش به نجواهای این مرد گوش میکنند و وی شمرده شمرده در حالی که اشکها امانش نمیدهد میگوید به پدر و مادرم بگویید امیر در نهایت دلتنگی عاشقانه شما را میجوید و روزگار را در آرزوی روزی که صمیمانه دستهای شما را بفشارد سپری میکند. به گزارش جویندگان عاطفه، کسانی که اطلاعاتی در زمینه پدر و مادر واقعی این مرد جوان دارند میتوانند با شمارههای 101 و 88500100، 21و88761620 تماس بگیرند.
shadan shirin sokhan - هایدلبرگ - آلمان
خیلی غمناک است !، امیدوارم که به آرزویش برسد !، آمین
سه شنبه 2 آبان 1391 - 00:48
يوسف آباد - تهران - ایران
امروزه روز همه چی قاطی شده ! آدم نمیدونه این بنده خدا واقعاً دلش واسه بابا ننه اش تنگ شده یا وقتی فهمیده باباش ثروت و مکنتی داشته و الان اونور آبه و احتمالا اگه پیداش کنه گرین کارتش تو جیبشه اینا رو میگه ! واقعا اگه موضوع برعکس بود و پدر و مادر واقعیش یه لا قبا بودن بازم داستان همین بود ؟ از طرفی آدم اینقدر اینجور ناسپاسی ها رو از این بچه های بی سرپرست میبینه و میشنوه که اگه خدای نکرده مجبورم بشه رغبت نداره بره سرپرستی یکیشون رو بگیره و از فلاکت درشون بیاره ! والا !
سه شنبه 2 آبان 1391 - 09:45
prince of darkness - دبی - امارات
ان شاالله پدرومادر واقعیت رو بزودی پیدا میکنی...
سه شنبه 2 آبان 1391 - 12:12