یادی از فریدون فرخزاد در بیستمین سال ترور این شومن ایرانی
شانزدهم مردادماه امسال برابر است با بیستمین سالروز قتل فریدون فرخزاد، شاعر، ترانه خوان و شومن ایرانی در آلمان و جا دارد کمی در زندگی هنری و رسانه ای او دقیق شویم.
فریدون نه در سال های شکوفائیِ سال های پیش از انقلاب توانست آن گونه که باید نظر جامعه روشنفکری ایران را به سوی خود جلب کند و نه در سال های پس از مرگ، در غربت آن گونه که شاید شناخته و شناسانده شده است.
با این همه شوها و ترانه های او دوستداران بسیار پیدا کرد. فریدون فرخزاد که در سال ۱۳۱۷ در تفرش زاده شده بود، در سال ۱۳۳۷ برای ادامه تحصیل رهسپار آلمان شد و در رشته علوم سیاسی دانشگاه مونیخ ثبت نام کرد. زبان آلمانی را که فراگرفت پیش از آن که به درس و مدرسه اش بیندیشد، گرفتار وسوسه شاعری شد. پیش از آن در ایران، تمرین هائی در شعر کرده بود ولی با آشنائی با شعر و شاعران آلمانی، رغبت بیشتری به آن پیدا کرد، به ویژه که پیش از او سیروس آتابای با شعرهای آلمانی اش توجه محافل ادبی را به سوی خود کشانده بود. آشنائی و ازدواج با دختری که او نیز فارغ التحصیل زبان و ادبیات آلمانی بود، کار را یکسره کرد و فریدون نخستین مجموعه شعری خود را با عنوانِ "فصلی دیگر" با مقدمه ای از "بوبروفسکی" شاعر- ناقد آلمانی انتشار داد. بوبروفسکی با اشاره به فریدون و سیروس آتابای نوشته بود که: این شاعران ایرانی به ما نشان داده اند که در دنیای مملو از وحشت جنگ، هنوز می توان زیست!
فروغ فرخزاد، خواهر فریدون در آن سال ها که خود در ایران به راه شهرت می رفت، با خواندن برگردان شعرهای فصلی دیگر برای او نوشت: "عالی است....تعجب می کنم که تو این هشیاری و ادراک و حس را از کجا آورده ای...به تو نمی آید فریِ خرِ من..!"
حسین منصوری پسر خوانده فروغ و مترجم شعرهای آلمانی فریدون، می گوید: "اگر فریدون در آلمان مانده بود و کار شعر را ادامه می داد، امروز از چهره های شعر معاصر این سرزمین به شمار می رفت."
چرا فریدون چنین نکرده و عرصه شعر آلمانی را با همان یک مجموعه کوچک ترک کرده است، به قول منصوری پرسشی است که پاسخ نگرفته است. فریدون نه تنها عرصه شعر را که حقوق سیاسی را نیز رها کرد و به ایران بازگشت. به حدس می توان گفت که گمان می کرده در ایران شعرش برد بیشتری پیدا می کند. با آن که فروغ، او را از بازگشت برحذر می داشته است:
فری جان عزیزم....دو سال است که به آلمانی شعر می گوئی و برای خودت آدمی شده ای...من ده سال است که شعر می گویم و هنوز وقتی احتیاج به پنجاه تومن دارم باید سر خود را بگیرم از بدبختی گریه کنم...تو در محیط پیشرفته ای داری زندگی می کنی، کار می کنی، موفق هم هستی دیگر چرا می خواهی بیائی میان یک عده احمق شهرت پیدا کنی. این برای تو چه ارزشی دارد؟"
منصوری دو علت برای بازگشت فریدون و یا تسریع در آن یافته است: تولد فرزندش در سال ۱۳۴۵ و مرگ خواهرش در سال ۱۳۴۶.
فریدون در بازگشت به ایران از همان روزهای اول دریافت دیگر در عرصه شعر جائی نخواهد یافت. ولی یکی دو عرصه دیگر را پذیرای حضور خود دید: ترانه و شو، که جایگاه پر مخاطب ترانه باشد. او نیز در جستجوی مخاطب انبوه بود. خودش در جائی گفته است:
"دیپلمات شدن کار طبیعی من نبود. نمی توانستم با مردم مستقیما در تماس باشم. تماس مستقیم و مستمر با مردم چیزی بود که همیشه دلم می خواست و هیچ چیز هم مثل شوهای تلویزیونی رابطه مستقیم برقرار نمی کرد..."
بعد می گوید: شوها به دو دسته تقسیم می شوند: "پائین" و "بالا" و من دنبال دومی بودم. سعی کردم از راه شو، به آن چه که می خواهم برسم. یعنی نزدیک شدن به مردم. در یک برنامه سه ساعته تلویزیونی پر از خنده و شوخی و رقص و آواز، مردم را متوجه مطالبی بکنم که ارزش فکر کردن دارد...در حقیقت من همان "حقوق سیاسی خوانده ای" هستم که شو اجرا می کند!
شو در عین حال عرصه بسیار مناسبی بود که فریدون در آن قریحه ترانه پردازی خود را آزمایش کند. ترانه های او یا پیوندی بود از ترانه های شهرت یافته جهانی و متن فارسی و یا ترانه هائی دست اول با آهنگ و شعر خود او. در هر دو نوع، چیزی که بیش از همه مورد توجه او قرار داشت، ریتم های سرزنده و برانگیزاننده ترانه ها بود که جوانان را نیز به سوی او می کشانید. چند آهنگ شانسونی نیز روی عاشقانه های فروغ نهاده که با روح آن ها سازگار است. فراگیرترین ترانه فریدون شاید، "ای شرقی غمگین" باشد که متن آن از ایرج جنتی عطائی است و لایه ای از "تعهد" نیز به آن تنیده شده است:
«ای شرقی غمگین/ تو مثل کوه نوری/ نذار خورشید مون بمیره/
تو مثل روز پاکی/ مثل دریا مغروری/ نذار خاموشی جون بگیره/
ای شرقی غمگین/ زمستون پیش رومه/ با من اگه باشی/ گِل و بارون کدومه/
آواز دست ما می پیچه تو زمستون/ ترس از زمستون نیس/ که آفتابش رو بومه../»
ترانه آواز خوان نیز خالی از حرف های متعهدانه نیست:
«من می خونم/ آواز من عشق منه/ مثل عشقِ پرنده ای به پرواز/
صدام چه خوب چه بد/ صدا بهانه س/ حرف می زنه آواز خون نه آواز/
سکوت شبانه می شکنه با آوازِ من/ می خونم/ پرنده ام/ یک پرنده/
آوازِ من، پروازِ من/ می دونم/ می خونم، منم، من!...»
فریدون در شوهای خود تنها خود نمی خواند. درها را باز کرده بود به روی جوانانی که گام در راه خواندن نهاده بودند. البته شهرت یافتگان نیز بدشان نمی آمد روی صحنه "میخک نقره ای" (شوی فریدون فرخزاد) روبروی فریدون بایستند و با او حرف بزنند. با این همه همانگونه که در آغاز اشاره کردیم، لایه ای از بد گمانی پای روشنفکران را می بست که نتوانند در او و کارهائی که می کند، بیشتر تامل کنند. بازار شایعات نمی گذاشت. خود او گفته است:
شایعه سازی در کشور ما شکل بدی دارد. از روی حسادت و بغض و کینه بیشترین نسبت ها را به آدم می دهند...درباره فروغ هم همین حرف ها بود. او را تا حد یک زن هرزه پائین آوردند..من حتی اعتقاد دارم که فروغ بر اثر تصادف اتومبیل نمرد، شایعات او را کشت...!
فریدون تا سر بجنباند و بخواهد در برابر شایعات از خود دفاع کند، انقلاب اسلامی سربرآورده بود و دیگر نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان!
فریدون هم به ناگزیر چون بسیاری دیگر از اهل هنر و فرهنگ به تبعیدی ناخواسته تن داد و از نو رهسپار آلمان شد. او در این فرصت تازه نه به سراغ رساله دکترای خود رفت و نه از نو به شعر آلمانی روی آورد. در سال های برونمرزی تنها یک مجموعه شعر به فارسی انتشار داد با این عنوان شگفت: در نهایت جمله آغاز است عشق.
فریدون این بار هر چه نیرو داشت در راه مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی به کار گرفت. سازمان های اپوزیسیون را از نزدیک بررسی کرد، سخنرانی های مستمر در همه شهرهای اروپا برگزار کرد و ترانه های سیاسی آفرید. ترانه های او نقشی چشمگیر در برانگیختن ایرانی های خارج از این کشور ایفا کرده است.
در واقع می توان گفت شیوه برخورد فرهنگی نظام با فریدون، از یک ترانه خوان و شومن ذاتا غیر سیاسی، یک مبارز دلاور سیاسی پدید آورد. مبارزی که شاید دیگر باید از سر راه برداشته می شد. چند هموطن تازه آشنا با قرار قبلی و به عنوان میهمان به خانه اش در شهر بن آلمان رفتند. در نخستین فرصت به او حمله بردند و شکمش را دریدند و زبان و گوش و دماغش را بریدند.