قتل ناخواسته , داستان زندگی یک نوجوان قاتل
سعید ناخواسته مرتکب قتل شد. این موضوعی است که خودش بارها و بارها آن را تکرار میکند و نحوه وقوع حادثه نیز همین را نشان میدهد اما آنچه درباره سعید واضح است، این که او در شرایط خانوادگی نامناسب رشد کرده است.
او میگوید: پدرم معتاد است، اعتیاد او زندگی ما را بهم ریخت، او راننده بود یعنی هنوز هم هست، درآمدش هم خوب بود ولی اعتیادش خیلی مرا عذاب میداد، من تک فرزند خانواده هستم و با مادرم زندگی میکردم، مادرم به خاطر اعتیاد پدرم نتوانست او را تحمل کند و 10 سال قبل، از او جدا شد یعنی خانه جدا گرفت ولی طلاق نگرفتند.
من و مادر و داییام با هم زندگی میکردیم. جدا شدن پدر و مادر روی روحیه سعید تاثیر بدی گذاشت و زندگی او را دگرگون کرد؛ طوری که این پسر مجبور شد مدرسه را هم رها کند.
او میگوید: کلاس سوم راهنمایی ترک تحصیل کردم. باید کار میکردم و خرجمان را درمیآوردم. در بازار کفش بودم و اوضاع بد نبود آنقدر درمیآوردم که گرسنه نمانیم. تقریبا همیشه پیش مادرم بودم و فقط گهگاهی که دلم برای پدرم تنگ میشد، به خانه او میرفتم ولی هیچ وقت زیاد آنجا نمیماندم.
اعتیاد پدر سبب شده بود سعید نتواند زندگی در کنار او را تحمل کند، البته یک دلیل دیگر هم وجود داشت.
نوجوان زندانی توضیح میدهد:پدرم زنی را صیغه کرده بود، من نمیتوانستم آن زن را تحمل کنم، بدم میآمد.
البته آن زن هم در خانه پدرم نماند و او را به خاطر اعتیادش ترک کرد. هر چه به پدرم میگفتم مواد را کنار بگذار، گوش نمیکرد و میگفت نمیتواند ولی من همه سعیام را میکردم.
سعید با کار کردن سرش را گرم میکرد، صبحها از اول وقت به مغازه میرفت و تا دیروقت آنجا میماند. او هرچند به خانوادهاش حرفی نمیزد، اما از مشکلاتی که با آن دست به گریبان بود، بشدت رنج میبرد تا اینکه بالاخره توانست به هدفش برسد.
متهم به قتل میگوید: بالاخره پدرم را راضی کردم ترک کند، اوایل برایش خیلی سخت بود، نمیتوانست کار کند و حال و روز بدی داشت اما بعد کمکم حالش جا آمد و دوباره پشت فرمان مینشست، از اینکه پدرم ترک کرده بود، خیلی خوشحال بودم و از آن به بعد، زمان بیشتری را به خانه او میرفتم، نمیخواستم تنها بماند و دوباره سراغ مواد برود.
پسر نوجوان با همسایه پدرش هم رابطه دوستانهای برقرار کرد. او میگوید: همسایه پدرم زنی بود که به خاطر اعتیاد شوهرش، از او طلاق گرفته و با دو بچهاش زندگی میکرد، من با بچهها دوست بودم بخصوص با پسر خانواده. دلم برایش میسوخت.
میدانستم همه آن غم و غصههایی را که من تحمل کردهام، او هم دارد؛ برای همین خیلی به او محبت میکردم. سنش از من کمتر بود و هوایش را داشتم که یک وقت دلش نشکند. من اصلا نمیخواستم او را بکشم، قتلش یک اتفاق بود.
سعید آن اتفاق را در حالی که بغض گلویش را گرفته است،شرح میدهد: آن روز من در خانه تنها بودم تازه از سر کار برگشته بودم، پسر همسایه سراغم آمد و از من پول خواست، میخواست برای خواهرش شارژ موبایل بخرد ولی من پول همراهم نداشتم. به او گفتم فعلا ندارم. ولی حرفم را باور نکرد. مرتب اصرار میکرد و من هم میگفتم ندارم. او یکدفعه دستش را در جیبم کرد تا به خیال خودش پول بردارد. من هم هلش دادم و یک ضربه به سرش زدم.
او یکدفعه روی زمین افتاد و بیحال شد؛ هر چه صدایش زدم، جواب نداد. فکر کردم بیهوش شده و زود حالش خوب میشود. او را به پارکینگ بردم و خودم از ترس به خانه برگشتم. یک ساعت بعد، فهمیدم او مرده و همه اهالی ساختمان باخبر شدهاند. بعد پلیس آمد و جسد را برد. هیچکس نفهمید قتل، کار من است، اما خودم خیلی عذاب وجدان داشتم. دیگر شبها خوابم نمیبرد و صورت او همیشه جلوی چشمم بود. برای همین بعد از سه هفته به کلانتری رفتم و خودم را معرفی کردم.
سعید میگوید حالا حالم بهتر است و عذابم کمتر شده. او باز هم تاکید میکند قتل ناخواسته بود.
پسر نوجوان اکنون با رنج بزرگ دیگری هم مواجه است. او میگوید: از وقتی زندان افتادم، پدرم دوباره معتاد شده نمیدانم باید چه کار کنم، هر چه زحمت کشیده بودم، هدر رفت. خودم هم که اینجا بلاتکلیف هستم.