اعتراض میکنم پس هستم؛ اعتصاب غذا در گفتوگو با محمد نوریزاد
نیوشا بقراطی
رادیو فردا : مثل چرخهای از تلخیهای سریالی و کشدار، سایه انداخته روی سلولهایی که زندانیان عقیده را در خود جای داده است؛ روی ساختمانهایی که نامشان این روزها شاید آشناترین اعداد و واژهها باشد، روی ۳۵۰، ۲۰۹، ۲۴۰، دوی الف، اوین و رجایی شهر...
گرسنگی خودخواسته، گاهی حتی تا سرحد مرگ: «اعتصاب غذا»
۱۸ زندانی عقیدتی این روزها، در همین ساعتها، گرسنگی را بر لحظههای طولانی زندان تحمیل کرده اند تا صدای اعتراضشان نه فقط پشت دیوارهای بلند اوین و رجایی شهر، که شاید ورای مرزهای کشورشان به گوش رسد.
شش روز پیش ۱۲ زندانی بند ۳۵۰ اوین اعلام کردند که به نشانه اعتراض به مرگ مشکوک هاله سحابی و درگذشت هدی صابر در اعتصاب غذا، دست از خوردن می کشند. پنج روز بعد، شش زندانی دیگر در رجایی شهر نیز از همراهی با سیصد و پنجاییها گفتند.
برنامه این هفته «ساعت ششم» را قربان بهزادیاننژاد، بهمن احمدی امویی، حسن اسدی زیدآبادی، عبدالله مومنی، عمادالدین باقی، عماد بهاور، امیرخسرو دلیرثانی، ابوالفضل قدیانی، فیض الله عرب سرخی، محمدجواد مظفر، محمد رضا مقیسه، محمد داور از ۳۵۰ اوین، و کیوان صمیمی، عیسی سحرخیز، مسعود باستانی، علی عجمی، جعفراقدامی و حشمت الله طبرزدی در رجایی شهر کرج رقم زدهاند؛ زندانیانی که گرسنه می خوابند تا شنیده شوند.
آنگونه که خبرها می گویند، شنیده هم شده اند... روز شنبه در ۲۵ شهر از چهار قاره، شهروندان ایرانی و غیر ایرانی، تدارک مراسمی همزمان را دیدهاند تا با صحه گذاشتن بر شنیده شدن این صدا، از زندانیان سیاسی تقاضا کنند تا به این مرگ تدریجی پایان دهند.
میهمان این برنامه «ساعت ششم» چهرهای است آشنا برای دو نسل؛ کسی که نام و صدایش برای نسلی یادآور روزهای پر آتش جنگ هشت ساله است و برای نسلی دیگر، یادآور اعتراض و زندان: محمد نوریزاد راوی روایت فتح، فیلمساز و روزنامهنگار هوادار سرسخت حاکمیت تا دیروز، و صدای اعتراض امروز.
محمد نوریزاد بعد از انتخابات پر مناقشه ۸۸ و با نگارش رشته نامههای اعتراضی به رهبر جمهوری اسلامی ایران روانه زندان شد، طعم زندان و انفرادی را چشید، و محکوم به شلاق شد. مورد ضرب و شتم قرار گرفت و ۴۰ روز اعتصاب غذا کرد.
امروز در «ساعت ششم» از شب های گرسنه زندان میگوییم، از زبان کسی که به تازگی از سلول زندان به خانه برگشته است؛ کسی که در بین درخواستهای پرشمار برای پایان اعتصاب غذا، اعتقاد دارد که باید اعتصاب غذا را ادامه داد، با هر هزینهای.
آنچه می آید، بخشی از برنامه زنده یک ساعته رادیو فرداست، با حضور محمد نوریزاد، و تماس های مستقیم شنوندگان ما:
سلام میکنم به شما آقای نوریزاد و متشکرم که دعوت مرا قبول کردید.
محمد نوریزاد: من هم خدمت شما و همه شنوندگان راستین و آزاده ایران زمین و آزادگان جهان.
شعار نمیدهم. مخاطب همه ما آزادگی است. با هر گرایش، فهم، اعتقاد و دین و معرفتی که داریم. ما اگر با آزادگی و با فطرتمان بنشینیم و با همدیگر صحبت کنیم میبینیم که مشترکات فراوانی با هم خواهیم داشت.
مشترکات دینی و ایمانی و وطنی به کنار. من هم برای همه شما آرزوی توفیق دارم.
متشکرم از شما. آقای نوریزاد، شما فردی مذهبی و مقید به شرع و دین هستید. می گویند اعتصاب غذا با اعتقادات مذهبی منافات دارد. چه اتفاقی برای یک زندانی مثل شما میافتد که به اعتصاب غذا تن می دهد؟
اعتصاب غذا برای یک زندانی شاید آخرین گزینه برای فریاد کشیدن است. در زندان شما میتوانید نامه بنویسید؟ میتوانید تقاضای ارتباط با بیرون را داشته باشید؟ میتوانید تقاضا کنید که وکیل بگیرید؟ یا تلفن بزنید؟
وقتی یک به یک باور میکنید که هر کدام از اینها به یک بیسرانجامی منجر میشوند، خواه ناخواه به سمت اعتصاب غذا رانده میشوید.
ناگزیز این گزینه پایانی را انتخاب کرده دست به دامن آن میشوید تا مگر افرادی که گوش شنوا ندارند و شما را نمیبینند و نمیخواهند شما را به حساب بیاورند، در یک بن بست ناچاری مجبور شوند به حرف شما گوش کنند.
آقای نوریزاد، خیلیها بر این باورند که اعتصاب غذا به خودی خود، نوعی خشونت به حساب میآید و به دلیل همین خشونتی که علیه شخص اعتصاب کننده روا داشته میشود، با آن مخالفند. نظر شما در این باره چیست؟
نگرش درستی است. من چندان مخالفتی با چنین نگرشی ندارم. امر پسندیده این است که کسی به هیچ یک از شاکلههای خشونت دست نزند. چه برای دیگران و چه برای خودش.
اما وقتی شعور و فهم و معرفتی در طرف مقابل حس نمیکنی ناگزیزی صدای خاموشت را به گوش اطرافیان برسانی.
مردم ما اصلا خبر نداشتند که در یک جایی از دنیا در یک گوشهای از یک زندان، فردی به نام بابی ساندز اعتصاب غذا کرده است. ولی وقتی او به ناچار دست به چنین اقدامی زد و جانش را بر سر این تصمیم گذاشت، این فریاد جهانی شد و مرزها را درنوردید. به حدی که ما مشتاقانه اسم یکی از خیابانهای شهرمان را به پیشگاه ایشان تقدیم کردیم.
این خبر و آگاهی نمیتوانست چنین فراروی داشته باشد الا اینکه یک فرد در بحران و تنگنا، جانش را برای مرام و عقیده و فکرش تقدیم کند.
ژاپنیها رویکردی به نام «هاراکیری» دارند. وقتی به تنگنا میرسند میروند درب منزل طرف مقابل و آنجا خودزنی میکنند و خونشان را به گردن طرف مقابل میاندازند، تا فهمیده بشوند و صدایشان شنیده شود.
به نظر من اعتصاب غذا یک جور هاراکیری جهانی است برای یک زندانی که دیده نمیشود یا حرفش شنیده نمیشود.
ممکن است مقداری در مورد فضای زندان برایمان توضیح بدهید؟ چه اتفاقی میافتد که ۱۲ زندانی از این سو و شش زندانی از آن سو به این تصمیم مشترک میرسند که اعتصاب غذا کنند؟ چه جوی بر زندان حاکم است که منجر به این تصمیمگیری میشود؟
یا زندانی در انفرادی به سر میبرد یا در بند عمومی، بند عمومی این حسن را دارد که زندانی میتواند تبادل نظر کند و در کنار دیگران باشد. از انرژی دوستانش بهرهمند باشد.
اما یک زندانی در انفرادی گاهی دست به اعتصاب غذا میزند که این بسیار تلخ است. بسیار رنج آور است. ولی ناگزیز آن فرد در تنهایی و تنگنا به این کار دست میزند.
یک فرد در زندان، بخصوص در انفرادی در یک بلاتکلیفی بزرگ است. اینکه الان خانوادهاش درگیر چه سرنوشتی شدهاند؟ آیا آنها هم مورد تعرض واقع شدهاند یا خیر؟ اگر فرزندی دارد، مادری دارد، همسر جوانی دارد، آیا آنها را هم رنجاندهاند؟
زمانی بود که همه اینهایی که میگویم متاسفانه جاری بوده است. زندانی را میگرفتند. برای اینکه از او هر آنچه که خودشان میخواهند را بیرون بکشند، خانواده او را هم میآوردند در اوین و آنها راهم تحت فشار قرار میدادند.
زندانی پر از اضطراب است. اینکه معیشت خانوادهاش چه میشود؟ بدهکاریهایش، اجاره خانهاش یا مثلا فلان کار ناقصش به کجا میانجامد؟ اینکه دیگران در مورد او چه فکر میکنند؟ پدر و مادرش، همسرش.
من جوانان زندانی را سراغ داشتم که همسرانشان در اوایل دوران زندان با آنها همراه بودند ولی نهایتا بعد از یکسال و نیم تا دو سال به مرز متارکه رسیدند.
این آشوبی است که ما در کانون زندگی یک متهم- به زعم خودمان- فراهم میکنیم و زندگی آرام آنها را بهم میریزیم. درست است. از نگاه حکومت این افراد آدمهای خطاکاری هستند که بایستی متنبه بشوند.
اما من میگویم شما یک جوان را که دو سال است ازدواج کرده است به داخل زندان میبرید تا متنبه شود. فرض میکنیم خود او مقصر باشد، ولی خانوادهاش چرا؟ اینهمه ما در مورد صیانت از کانون خانواده داد میزنیم، بعد خود ما آشوب بزرگی در این کانون ایجاد میکنیم.
با این کارها زندگیها را متلاشی میکنیم. نظام جاری یک زندگی را به خاطر یک اعتراض یا برای یک نوشته بهم میریزیم. زندانی در یک بلاتکلیفی و در قلب یک اضطراب بزرگ است.
حالا میآید و به گرسنگی و تشنگی هم روی میآورد و اینها را مضاف میکند بر همه آن بلاتکلیفیها و بر آن تنهاییها.
یک زندانی اگر در سلول انفرادی دست به اعتصاب غذا بزند، ویرانگرترین عنصری که مرتب به روح او چنگ میزند، تنهایی است.
او همه این مخاطرات را به جانش میپذیرد، صرفا به این دلیل که به افرادی که درست یک وجب آن ورتر از او هستند، پشت در، بفهماند که مرا ببینید. خواستههای مرا بشنوید. من یک انسانم. انسانی که در قرآن شما گفته شده است که خداوند با آفرینش او به خودش تبریک گفته است. شما چرا من را نمیبینید؟ چرا بهایی برای خواستههای اولیه و حقوق انسانی من قائل نیستید؟ تن سپردن به اعتصاب غذا بسیار سخت است. مخصوصا اگر این اعتصاب با یک شیب به سمت لحظههای بحرانی هدایت شود.
آقای نوریزاد، با توجه به تجربهای که شما از اعتصاب غذا دارید، میخواستم بپرسم چه اتفاقاتی برای کسی که اعتصاب غذا میکند میافتد؟ چه دورههایی به لحاظ جسمانی و روحی بر آن شخص خواهد گذشت؟
ببینید، مثلاً در مورد مرحوم هدی صابر چرا ایشان را وقتی به بیمارستان میآورند، یک ساعت بعد از دنیا میرود؟ هیچ دلیلی وجود ندارد الا اینکه دیگران حرف او را نشنیدهاند. و باور نکردهاند که او اعتصاب کرده است. باور نکردهاند که او الان از درون متلاشی است. چرا؟ چون خودشان مطلقا چنین حسی ندارند. یک زندانبان درکی از این مسئله ندارد مگر اینکه روزه گرفته باشد، بداند که بعد از سپری کردن یک روز بالاخره یک افطاری برای پایان گرسنگی هست.
اما یک زندانی که میخواهد به این شکل اعتراضش را به گوش اطرافیان و مسئولین بالاتری برساند که بر او احاطه دارند، دست به چنین کاری میزند و مسئول طرف مقابل هم او را باور نمیکند.
علت اینکه هدی صابر سه ساعت بعد در بیمارستان از دنیا میرود این است که باور نشده بود که او از درون متلاشی است.
ممکن است دقیقتر توضیح بدهید که چه دورههایی برای یک زندانی اعتصابی طی میشود؟ مثلاً از روزهای اول از لحاظ جسمانی چه اتفاقی برای فرد اعتصاب کننده رخ میدهد؟
کم کم به جایی میرسید که چشمانتان تار میشود و صدایتان فرو کشیده میشود. صدا از ته حنجره خارج میشود و ایامی که بر زندانی بگذرد، دیگر چشمانش کم سو میشود و دندانهایش لق میشود.
نظام بدنش دیگر از اختیار او خارج میشود و هیچ نشاطی دیگر وجود ندارد. بعضیها کمی آب میخورند تا لااقل فردا را ببینند و باز هم فردا کمی چای مینوشند تا فردای دیگر هم زنده باشند.
ولی مرتبا شعله شمع وجودشان کم سو میشود. بلاتکلیفی و اضطراب را به گرسنگی و تشنگی اضافه کنید. که این بلاتکلیفی، آشوبنده است و به معده شما هراس میاندازد. اضطراب، تنهایی و بلاتکلیفی شما از پای میاندازد.
همه اینها در شرایطی است که زندانی نمیداند این کارها نتیجه بخش است یا خیر؟ او تصمیم نهاییاش را گرفته است که جانش را وسط میدان بگذارد و بگوید آقا! ببینید این جان مرا که دارد متلاشی میشود. ببینید که این شمع وجودم دارد آب میشود.
مرتبا چیزی از درون به معده شما چنگ میزند و چهره درونی شما از درون خراش میاندازد و تشنگی شما را از پا میاندازد.
من واقعا بگویم وقتی که من شب عاشورا، در دمادم صبح عاشورا بعد از شش روز اعتصاب خشک به تشنگی شدید رسیدم، یک قطره آب مثل یک اقیانوس برایم طعم داشت، صدای چک چک یک قطره آب مثل یک آبشار برای شما زیباست. یک قاشق غذا به اندازه تمام خوردنیهای یک عمرتان مظهریت پیدا میکند.
آن غذا به شما سیلی میزند، آب به شما سیلی میزند، با شما حرف میزند. میگوید مرا بخور. مرا بنوش. شما همه اینها را پس میزنید و دیگر آنها صدایی برنمی آورند. از شما تقاضایی ندارند. در روزهای پایانی دیگر غذا برای شما معنایی و طعمی ندارد.
شما به یک آرامش مقدس از درون رسیدهاید و از آن عبور کردهاید. سختیهای هفته اول اعتصاب بسیار بسیار ویرانگر است. از روز دهم که عبور میکنید کم کم به یک آرامشی از فهمیدگی بدن میرسید. در این شرایط بدن دیگر متقاعد میشود که حریف شما نخواهد شد.
کسی که اعتصاب غذا میکند، در این اعتراض چه اشخاصی را مخاطب خودش می داند؟
اعتصاب کننده سه مخاطب را برای خودش انتخاب میکند، یکی مسئولین و دیگری مردم و در نهایت تاریخ.
این افرادی که اعتصاب غذا کردهاند آدمهای بیارزشی نیستند. اینها نخبگان و برجستگان و شاخصان جامعه ما هستند.
مثلا آقای امینزاده، آقای بهزادیاننژاد، آقای امویی، اینها آدمهای کمی نیستند. اینها انسانهای برجستهای هستند که هر کدام، صد نفر از این مسئولین امروزی را که بر مسند هستند میتوانند اداره کنند.
ولی روزگار و بدفهمی ما باعث شده است که اینها امروز به چنین تنگنایی بیافتند که ناچارند برای جانبداری از یک حق فراموش شده و به حاشیه رانده شده، دست به اعتصاب غذا بزنند.
اینها میخواهند به مسئولین بگویند که والله قانون زیباست. والله جان مردمان محترم است. والله شنیدن سخن یک زندانی ابتداییترین چیزی است که مسئولین باید به آن توجه کنند.
اینها به مردم میخواهند بگویند که مردم شاهد باشید که ما برای آینده شما و برای فرداهای شما و برای نسلهای بعدی داریم هزینه میشویم.
برخی از اینها افرادی هستند که در دولتهای پیشین سهم و نقش داشتهاند. اینها درگیر یک شرمندگی مضاعف هم دارند.
درکنار این افراد جوانانی هم هستند که میخواهند به تاریخ بگویند تا ثبت بشود که ما در شرایطی در یک مقطعی از تاریخ در جایی زندگی میکردیم که صدای یک زندانی شنیده نمیشد و کسی به او بها نمیداد و جانش به راحتی از دست میرفت.
این هدی صابر بود که بیدلیل از دنیا رفت و این گنج بزرگ که میتوانست در فردای این جامعه، مردمان را یاری کند از دست ما رفت. این در حالی است که اگر مسئولین ما میاندیشیدند که به جای هدی صابر میتوانست آیت الله مهدوی کنی باشد، میتواند فلان امام جمعه باشد، تصور کنید چه توفانی در میافتاد.
چرا ما برای جان خودمان این همه ارزش قائل میشویم که فلان آیت الله را با هواپیمای ویژه میفرستیم به فلان کشوراروپایی تا مثلا چشمش جراحی بشود، ولی هدی صابر به راحتی جانش را از دست میدهد و اصلا اتفاقی در محاکم قضایی ما نمیافتد؟
تعدادی از مخاطبان ما در پیام هایی که داده اند، با اعتصاب کنندگان ابراز همراهی میکنند و عدهای مردم را ملامت میکنند که چرا برای زندانیان کاری نمیکنندبه نظر شما اساسا میشود چنین انتظاری از مردم داشت؟ هوداران چگونه باید با اعتصاب کنندگان همراهی کنند؟
انتظار اینکه ما با یک اعتصاب و با یک حرکت کوچک در درون یک زندان بتوانیم جامعهای را متاثر کنیم، برای این روزهای جامعه ما کمی دور است، یا شاید کمی زود است.
ما باید هنوز هم هزینه کنیم تا مردم به مرتبهای برسند تا نسبت به حساسیتهای این چنینی به جنب و جوش در بیایند.
این خیلی پسندیده است که یک زندانی حرکتی میکند و از جان خودش برای روشنگری نسلهای بعد سرمایه گذاری میکند.
برای اینکه به نسلهای بعد از خودش بگوید که من در شرایطی و در جامعهای زیستم که بیگناه در زندان بودم و کوچکترین اختیار یا امکانی نداشتم که بتوانم صدای خودم را به گوش دیگران برسانم، ناگزیز دست به چنین کاری زدم که خودم هم نمیپسندم.
طبعا این حرکت به یادگار میماند. ذخیره و سرمایهای میشود برای آیندگان.
ما برای رشد مردم خودمان باید هزینه کنیم. و انشاالله فرداها، گلهای خوشرنگ و خوش بویی هستند که از امروز ما میرویند.
ما نیاز داریم که وقتی کسی جانش را از دست میدهد، جامعه تماما متاثر شود. این آیه قرآن است که میگوید وقتی یک نفر بیگناه کشته میشود انگار تمامی مردم در تمام جهان کشته میشوند.
چطور میشود که یک چنین آموزههای دینی، مستقیما در قرآن ما وجود دارد و مسئولین برجسته ما از کنار آنها چنان عبور میکنند که گویی اصلا اتفاقی نیفتاده است؟
اشکال ندارد اگر آنها نبینند و نشنوند. اما این هزینههای امروز، قطعا کاشتن نهالی است که فردا حتما ثمر خواهد داد. من نمیخواهم شعار بدهم ولی حکمت هستی همین است. امروز باید دانه بکاریم و سرمایهگذاری کنیم تا فردا روزی بتوانیم سرمایه را برچینیم.
آقای نوریزاد، در این بین یکی از مخاطبان رادیو فردا پرسیده است که چه شد که اعتقادات شما تغییر کرد؟ به هر حال میدانیم که شما از مدافعان سرسخت حاکمیت بودید که طی یکی دو سال گذشته به یکی از صداهای اعتراض و زندان تبدیل شدید.
من تعجب میکنم. اغلب به دوستان که برمی خورم میگویند چه شد که شما به گذشته خودت پشت پا زدی؟ یک مسلمان پیش از اینکه عارضههای مسلمانی خودش را ابراز کند، اول فرد منصفی است. باید با انصاف رفتار کند. باید به دیگران و خواست دیگران احترام بگذارد و بها بدهد.
چه کسی میگوید که من از دایره علائق خودم دست شستم؟ اتفاقا به خاطر پاسداری و صیانت از این مفاهیم زیبای دینی و انسانی و انقلابی خودم است که دارم فریاد میزنم که والله هیچ کدام از این اتفاقاتی که در جامعه ما رخ میدهد نه ربطی به دین ما دارد و نه از آرزوهای انقلاب است.
در پایان میخواستم بپرسم شما به عنوان یک همبند پیشین، پیامی برای اعتصاب کنندگان دارید؟
بله. من میخواهم بگویم این عزیزان، اتفاقاً، تا زمانی که سخنشان شنیده نشده است به اعتصابشان ادامه بدهند.
اما اگر در ادامه روند اعتصاب اتفاقی رخ دهد چه؟
ایرادی ندارد. ببینید. ما باید هزینه کنیم. هر اتفاقی برای هر نفر یک آتشفشان و یک اشتعال بزرگی است که بخشی از جامعه را به شعله میکشد. ایرادی ندارد. بگذارید این ۱۲ نفر جان خودشان را بر سر طرف مقابل بکوبند تا از خواب گران و سنگینی که دچارش شده است بیدار شود. ما ناگزیریم به این راه برویم.