fanoos عزیز.باتشکرازاینکه مرابه دوران کودکی برگرداندی.کاملابجاگفتی.کاش درهمان فکروخیال میماندیم.یادت میادانموقع دوست داشتیم سنمانرازیادبگوییم.وحالابرعکس دوستداریم چندسالی کمتربگوییم.وروی ساق دست وپایمان پرازتقلب بود.دختروپسرباهم بازی میکردیم مثل خواهربرادر.یادم میادسرکلاس جایم رامعلم عوض کرددختربغل دستی من گریه میکرد.چه احساس پاکی داشتیم.خلاصه.ارزودارم به چهل سال پیش برگردم.چقدرزیبابود.فانوس عزیزمن پسربچه بسیارفعال بودم.طوریکه شب به اجباربه خانه میامدم.ولقمه دردهانم چرت میزدم.مادرم میخندید.میگفت کمی به خودت رحمکن.حتی بادوستان مرغ وخروسهای همسایه هم درامان نبودند.لباس سالم که نداشتم.همه زیربغل,زانو و.....پاره بود.بالارفتن ازدرختهابرای تخم کلاغ,داخل چاه هابرای کبوتروگنجشک,خصوصامیوه فروشان دوره گرد,همه عاصی بودن.تاجایی که پدرم گفت.اگرتاساعت هشت نیامدی خانه خودت میدانی.یادم هست.باتشکرازشما که اغازگربودی. |